تنها صداست که می ماند

خوب ما هم در لبیک به ندای نگار سبک وزن نازنینمان در بازی اختراعی

فرجام خان عزیز شرکت نموده ۷ ترانه ی ماندگار و ۷ ترانه ی

روی اعصابمان را به سمع و نظر دوستان میرسانیم.

البته لازم به ذکر است که انتخاب بهترینها در هر دو بخش کار بسیار

دشواری بوده و تنها به چند تایی از آنهایی که زیاد تر مناسب حال این روز هامان

بود پرداختیم اما موکدا تاکید میکنیم که در بخش دوم  تنها به سیری در ترانه های

نه چندان به روز و آنچه در اقصی نقاط میهن اسلامی به سمعمان رسیده پرداختیم و

کلا بی خیال بخشهای دیگری چون پاپ ایرانی یا شاهکارهای مخلوقاتی چون

سوزان و تارا و ناهید و ...شده به نامهای اساتید مسلم و بزرگ تری چون استاد

مسلم جفنگ گویی حسن خان شماعی زاده و جلال خان همتی و جواد خان یساری

بسنده کردیم که باور کنید این سه فقره ی اخیر را حتی اگر وسط بوران و کولاک

 صدایشان به طریقی در اتوموبیلی جایی به گوشمان برسد برای فرار از اثرات

سو جانبی استماعشان بر روان خط خطی مان همانجا فرار را بر قرار ترجیح داده

صحنه را با حد اکثر سرعت ممکن ترک مینماییم.

و دیگر اینکه از  همین تریبون اعتراف مینماییم که ما اساسا آدم

غرب زده ای بوده و هی این چند روز که ذهنمان را کاویدیم دنبال

ترانه های ماندگار هی یک صدا هایی مثل لئونارد کوهن دوست داشتنی

و جان لنون بزرگ و پینک فلوید عزیز و خانوم سلن دیوننازنین و  بسیاری دیگر

هی در گوشمان تداعی میشد و بعد دیدیم ما اگر بخواهیم به بخش 

غرب زده ی مان مراجعه کنیم قصه بسیار طولانی خواهد شد

و اینگونه شد که تنها به یک تک مصرعی که زیاد در ذهنمان زنده میشود

یعنی some dance to remember,some dance to forget

 هتل کالیفرنیای ایگل اکتفا نمودیم که خداییش هر چه کردیم

نتوانستیم از خیر این یکی بگذریم.

 راستی من هم  به سهم خودم الهام،نیاز،ئه سرین ،آذر ،نعیمه ،مسعوده ،

آیینه ی بی تصویر ،عمو اروند،  آذین که خیلی روز است نمینویسد و

شاید به این بهانه برگردد و وریا و هوس مبهم را به این بازی که

یک جورهایی میشود اگر جدی اش بگیری با آن ترانه های اولش بروی

به خیلی روز دور تر دعوت میکنم...

آخر راستش را بخواهید آن اولی ها آن قدر زنده میکنند همه چیز را

که انگار میکنی باد مهربان آمده بالاخره و تو را بر داشته با خودش برده

آن جا که همه ی زندگی ات پر از بداهه های عاشقانه بود...

وقتی باد میپیچید دورت چنگ می انداخت توی مو هات

با تک تک تار هایش عاشقانه ترین ترانه ها را مینواخت...

 

I.

وقتی که من عاشق شدم

شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و

عالم به آدم سجده کرد...

شاعر : افشین عبداللهی ، خواننده : علیرضا قربانی

 

ای زندگی تن و توانم همه تو

جانی و دلی، ای دل وجانم همه تو

توهستی من شدی ، از آنی همه من

من نیست شدم در تو ، از آنم همه تو

شاعر : مولانا ، خواننده : شهرام ناظری

 

خبر داری که این دنیا همش رنگه

همش خونه همش جنگه

نمیدونی ، نمیدونی

که گاهی زندگی ننگه

نمیبینی دلم تنگه

خواننده : دریا دادور

 

دست من خسته شد بس که نوشتم

پای من آبله زد بس که دویدم

تو اگر رسیده ای مارو خبر کن

چرا اونجا که توئی ، من  نرسیدم

شاعر : اردلان سرافراز ، شاعر : ابی

 

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آئی به سراغم ، نفسی نیست

...

من در پی خویشم به  تو برمی خورم اما

در تو شده ام گم ، به من دسترسی نیست

شاعر : اردلان سرافراز ، خواننده : ابی

 

آبیه دریا قدغن

شوق تماشا قدغن

از تو نوشتن قدغن

گلایه کردن قدغن

خواننده : شهریار قنبری

 

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته

جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته

همه آزاده آزادن ، همه بی درد_ بی دردن

...

کسی آقای عالم نیست ، برابر با همن مردم

شاعر : یغما گلروئی ، خواننده : سیاوش قمیشی

 

II.

 

پارادوکس :

الهی الهی ، الهی من بمیرم

بمیرم

که شاید بیائی ، دستاتو بگیرم

خواننده : جواد یساری

 

اقتدار ارتش :

همسر من افسر هنگه والا ، راه میره و با من به جنگه والا

تو ارتش_ ، افسر پادگان_ ، فرمانده ی سربازای جوان_

وقتی میاد تو خونه ، هی میگیره بهونه

به من میگه آب بیار ، نون تو سفره بذار

بذار تو بشقاب من ، یه خورده ماست و خیار

خواننده : جلال همتی

 

مچگیری :

دروغ نگو تو رو به خدا گولم نزن

بهم می گن پشت سرت هر مرد و زن

تو رو با رقیب من دیده ان تو جاجرود

که با او گرم سخن نشسته بودی لب رود

خواننده : عباس قادری

 

 

 

 

تعبیر عاشقانه :

نامهربونی، نمی دونم می دونی

که عشقت ما رو کشته

تیر نگاهت

دو تا چشم سیاهت

مث آلو درشته!

خواننده : مرتضی احمدی

 

همسر ایده ال :

خود خودشه

همونی که من می خواستم

به جون خودم هیچکسی رو اینجوریا نخواستم

گفتم خودشه ، خود خودشه

شخصیتش ، صداقتش

محبتش و حرفای خوب و راحتش

شاعر : ژاکلین : خواننده : شهرام صولتی

 

تعهد موسیقائی :

وقتی رفتی هرچی خواستی از اتاق من ببر

اون کتابا رو ببر دیگه نمیخونمشون

نامه هات پس بگیر تا من نسوزونمشون

اگه خواستی این گلیم بردار از روی زمین

اما گیتارم با خودت نبر فقط همین

خواننده : شماعی زاده

 

 

تعدد انتخاب :

میون این همه خوشگل ، کیو انتخاب کنم

به کدوم بگم آره ، کدوم رو جواب کنم

پریوش ، پروانه جون ، پریسا جون یا پریا

نیلوفر ، نسرین و نازی نسترن یا آنیتا

خواننده : مهرداد جوادی

 

 

 فکرشو بکن

آدم هی به این google زل بزنه

هی تو دلش یه چیزی تند تند تاپ تاپ کنه

هی حس کنه تنش داغ میشه

هی دلش بخواد بلند شه حتی با من اگه نباشم برقصه

فکرشو بکن

آدم چه همه حالش خوب میشه از این به بعد

وقتی home page اش برسه به تو....

 

ps:

۱.یعنی میاد روزی که دیگه هیچ صورتک ناقص الکنی جرات نکنه

خنده ی ما رو به پهنای صورتهامون تاب نیاره؟

میاد

مگه نه؟

عیدمان میشود آخر...

۲.چه خوب که تو دنبال خودت گشتی یک روز توی گوگل و

 بعد هی امتدادش دادی بعد رسیدی به من...

اصلا راستش را بخواهی با همه ی احترامی که برای مورفیوس قائلم

گمانم یک جای کارش می لنگد

موتور سرچ ها خیلی بیشتر از آدمها چیز سرشان میشود

و بو میکشند رد پاهای آدمها را توی برف

رد دانه های انار را میگیرند

تو را کش میاورند توی همه ی خستگی هام

آن قدر که بخندم به پهنای صورت

آواز بخوانم

راننده ها زل بزنند به دخترکی که ریسه میرود وسط خیابان

وقتی به پرواز...هم اکنون به زمین نشست فکر میکند

دوستت دارم

به خاطر همه ی خوابهای رنگی

و میشمارم روزها را

به شمارش معکوس

گیرم بدانم

چمدانی تکه های مرا باز با خودش خواهد برد....

دوستت دارم

و خیالم راحت است

آنجا باد زیاد می آید

میپیچد دور تو

عطر تنت را می آورد برای من

زیاد تر دلتنگ نمیشوم دیگر....

 

 

 

 

 

 

حالا خیلی وقت است

هیچ دوم شخصی نیست این اطراف

نه مفرد

نه جمع

همه اش "من" است

و متکلم وحده

و این تنهایی

دارد پاک میکند

کم کم

همه ی حرف ها را از

ذهن خسته ی مغشوش

متکلم وحده

 

ps:

حق با تو بود

آدم با کامران و هومن هم گریه اش میگیرد همه اش

حالا همه جا پر شده از "من نباشم"

 

هی فاطمه ؛

با تو ام!

لطفا نفس نکش

نفس کشیدنت خلق ملت رو تنگ می کنه

 

ps:

لحاف چهل تیکه شاید...

زندگی میکنم این روزها تو را نعیمه جان

میفهمی که؟

 

 

 

هی فاطمه؛

لطفا نفس نکش

نفس کشیدنت خلق ملت رو تنگ می کنه

 

ps:

لحاف چهل تیکه شاید...

 

 

 

یادداشتی به حاج رضوان

حالا اسوده نگاه میکنی این پایین را

و چهل و شش سال خستگی را میتکانی

در خنکای جویباری

که بر پاهای برهنه ات میگذرد

ببین امتحان تمام شده

و تو تنها ورقه ی سفید این کلاسی

که بی خط خطی شدن

نمره ی بیست گرفته است

دیگر لازم نیست

صورتت را بپوشانی

تا نیش پشه های مزاحم شناسایی ات نکنند

دیگر لازم نیست ساعت ها را کوک کنی

برای گریز سحرگاهی

از دیدار معشوقه ات

در حالی که رگبار ها و آژیرها بدرقه ات میکردند

از ان بالا نگاه کن

به هواپیماهایی که نرسیده به نفس هایت

ارتفاعشان را به احترام کم میکنند

حالا میتوانی راحت بیرون بیایی

و در تمام پیاده روهای جهان قدم بزنی

و بگذاری روزنامه ها عکست را چاپ کنند

تا روستاهای فقیر لبنان

سرشان را بالا بگیرند

و عکست را بگذارند

کنار عکس پسرانشان میان تاقچه

حالا قرص های خواب کمتر مصرف میشوند

در تل آویو و واشینگتن

تلفن ها کمتر زنگ میزنند

در ریاض و قاهره

و سنگها کمتر پرواز میکنند

در بیروت

                              "حسین ابراهیمی"        

 

به خیالت نمیدونم
وقتی که نور اون صورتک ناقص الکن توی این سیاه زمستون ،

توی این تاریکی و مرگ میافته تو صورتی که یه زمانی همین حوالی

صدای خنده هاش بس بود تا زندگی به پاش بیفته

واسه ادامه ی حیاتش یعنی چه؟

به خیالت نمیدونم
وقتی که نور اون صورتک ناقص الکن ،

همون که روزی برای ساختنش به پهنای صورت خندیدیم ،

میافته تو چشمهای قرمزی که خیلی وقته به نور عادت ندارن یعنی چه؟

به خیالت نمیدونم
وقتی بعد از هزار هزار  روز همان صورتک با همان لبخند ملیح احمقانه اش

خودشو به رخت میکشونه و خاکسترت از درد به خودش میپیچه یعنی چه؟

به خیالت نمیدانم
دوره شدن 3916 روز زندگی

آن هم در فاصله ی یک چشمک همین صورتک الکن یعنی چه؟
آره اشتباه نمیکنی 3916 روز زندگی

به خیالت نمیدانم
تمنای سرانگشتان یخ زده را برای هم آغوشی با همان صورتک ناقص الکن

به خیالت نمیدانم
نفسهای به شماره افتاده را برای بوسیدن همان صورتک ناقص الکن

به خیالت نمیدانم
تشنگی مفرط را

من اما سالها پیش از این و سالها پس از این را زیسته ام...

فقط نمیدانم چرا خاطرم دوباره دارد تیر میکشد و نفسهام به شماره افتاده اند
آن هم بعد از هزار هزار روز

فقط نمیدانم چرا دیگه شرشر_ خون رو زیر این پوست تاریکم حس نمیکنم
آن هم بعد از هزار هزار روز

فقط نمیدانم چرا ثانیه ای یکبار قلبم میگیرد
آن هم بعد از هزار هزار روز

فقط نمیدانم چرا دیگر بوی خاک میدهد نفسهایم
آن هم بعد از هزار هزار روز
آن هم بعد از هزار هزار روز

هی چشم بیندازی بالا

هی آسمان را بپایی

رد زنگوله ها را بگیری

دنبال اخترک ب ۱۲ ات

دلت برای خندیدن تنگ شده آخر

 

ps:

 آن صورتک ناقص الکن روشن شود،یک آن

خاکسترت را نگاه کنی که بر دست باد میرود بعدش...

 

 

-نه این که من تو یکی از ستاره‌هام؟

 نه این که من تو یکی از آن‌ها می‌خندم؟

... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه می‌کنی

برایت مثل این خواهد بود که همه‌ی ستاره‌ها می‌خندند.

پس تو ستاره‌هایی خواهی داشت که بلدند بخندند!

 

این کوچه ی خوشبخت که از ازدحامش برایمان گفته اند را بلدی دخترک؟
من دلم میخواهد برای دلخوشکنک هم که شده خیالم راحت شود

کسی هست توی این سرما که سراغ دارد از نشان آنجا

گیرم خسته تر از آن باشم که نایی مانده باشد برای رفتن...

 

ps:

گیرم با همان شکلکهای ناقص الکن

گیرم با همین کلمه ها که کم می آیند این روزها

و حقیرند برای وا گو...

باقی اش را که میدانی؛

د

و

س

ت

ت

د

ا

ر

م

در هزار توی آغوشت

سرم

سر هزارمین تو

تو را آرام می گیرد

-----

 

ps:

بازآی که تا به خود نیازم بینی

بیداری شبهای درازم بینی

 نی نی غلطم که خود فراق تو مرا

کی زنده رها کند که بازم بینی

کسی از من چه می داند
و زخمهایی که بر پایم است؟
همه اش همین یکی دو روز نبود آخر
من از قاف که حرف آخر عشق است باز می گردم
قله ای در کوچه ای یکی مانده به آخر دنیا...

 

 

ps:

حیف از قشنگی آنهمه لطافت نیست

که بی سر وته کنمش با یاوه گفتن هام؟ 

۲.خسته شوم؟

از تو؟

به کدام گناه نادیده ات آخر؟

مگر در ابتدای قصه هم کسی حوصله اش سر میرود؟

۳.آقا من قضیه ی این گیس و گیس کشی رو نفهمیدما...شفاف سازی لطفا

 

ولنتاین حرف مسخره ایست برای عشق

که عشق اگر عشق باشد همه ی ثانیه های ۳۶۵ روز سال را هم

که بگذاری برای یک لحظه اش باز هم کم می آوری زمان را برای بودن

آدمها این روزها به طرز خنده داری عجله دارند و سرشان شلوغ است

و زندگیشان در تقویم روزانه شان خلاصه میشود و مناسبت دارند و

مستدل رفتار میکنند و قاعده مندند و مهم تر از همه اش آنکه مدرنند 

و برای آدمهای مدرن این روزها کار مسخره ایست حوصله داشتن برای

یک عمر عاشقی...آدمها این روزها موبایلشان را هی باید کوک کنند

تا قرار عاشقانه شان یادشان نرود و قلبشان سر ساعت مقرر یادش بیفتد

که باید تند تر بزند و گونه هاشان قرمز شود به مقدار کافی البته مبادا با

میک اپ فشن ست نباشد و باید سر ساعت و روز مشخصی مقادیر

معتنابهی عاشقانه صرف کنند تا مدرن بمانند و شیک و امروزی...

این اس ام اس های مناسبتی و تبریک های تقویمی و دیتهای

تاریخ مصرف دار به طرز خنده داری من را میترساند...

من این روزها زیادی میترسم و دستهایم زیادی سرد است

و تنم نیز و هنوز هم نفهمیده ام چه طور قرار است هیچ کس تنها نماند؟

زمین تو را از من دریغ کرده فقط

و خیابانها

و دیوارها

وگرنه

آسمانمان یکیست

و خورشیدمان

دیگر چه میخواهم از جان زندگی

تو یک جایی همین حوالی نفس میکشی

و من بو میکشم

هوا را

که پر است از بودنت

 

زمین همیشه معیار پستی بوده است

برای قضاوت...

 

 

 

 

محدثه جان

این جمله ی مسخره ی آن بالا

که گاهی می آید روی یک زمینه ی نارنجی خوشرنگ

از همان دروغ هاست که حال آدم را به هم میزند

"هیچ کس تنها نیست/همراه اول"
کدام همراه را میگوید؟
پس چرا من تنهایم
تو هم که هی من را از سرت باز میکنی
به بهانه ی گرفتاری و عادت و اتفاق

و بعد هم همیشه دست پیش میگیری...

حالا هم که میگویی

"من دارم دور میشوم

خیلی دور..."
نه محدثه جان

به روی خودم نمی آورم
مثل تمام آنهمه ترم که با چند صندلی اختلاف مینشستی کنارم

و دل تنگت میشدم

و به خاطر هزار و یک دلیل مسخره

به روی خودم نمی آوردم

که توی آن خراب شده

فقط تو بهانه ی ماندن بودی برایم

و نه هیچ کس دیگری...

و به روی خودم نمی آوردم

که تو روزهاست رفته ای

به دلیلی که هرگز نفهمیدمش

و خیال میکردی که من خودم نمیخواهم

و حالم خوب است

و سرم شلوغ است

و...

خودت هم میدانی چه میگویم

من فقط تو را داشتم

و تو فقط من را

و ما همیشه مثل احمقها رفتار کردیم

و همه ی وقتها را دریغ کردیم از هم

و قبول کن تو بیشتر...

محدثه جان

هی نیا و بگو فاطمه داری چه میکنی با خودت

یک جوری حرف نزن که انگار...

من حالم خوب نیست

هی همه اش میگویی خوب باش

خوب باش

یادت نیست انگار...

من اینجا خیلی روز است خودم نیستم

من هیچ جا دیگر خودم نیستم

همه اش مثل آرزو توضیح میدهم

که دارم چه غلطی میکنم

آسپرین هم نمیخواهم

همه اش هی کتاب میخوانم

کتاب

کتاب

کتاب

شبها زود تر از ۶ صبح خوابم نمیبرد

و روزها همه اش بیدارم و کتاب میخوانم

و تو یادت هست

که من هر وقت حالم بد است

زیاد تر میخوانم

تا یادم برود

فقط یادم برود...

محدثه جان

این را فقط برای تو نوشتم

که دیگر نگویی

فاطمه داری دور میشوی از من

و میترسم دیگر دستم نرسد به تو

 عزیز دلم
من دور نمیشوم

خیالت راحت
من پاهایم خسته تر و زخمی تر از آنست که دور بشوم از تو...
من نشسته ام سر جایم
هی دلتنگ میشوم

دلتنگ تو

و خیلی چیزهای دیگر

و انقدر این را گفته ام

که حالا دیگر کسی حوصله اش را ندارد

حوصله ی شنیدنش را

هی برایم تحلیل میکنند

که خوب باشم

و یادشان نیست

فاطمه آنالیزور خوبی بود

و سنگ صبور خوبی

و همیشه ی خدا تکیه گاه بود

و آرام بود

و همه ی این حرفها را بلد است

و فقط این روزها

حوصله میخواهد

همین

من دور نمیشوم

نه از تو

و نه از هیچ کس دیگر

نشسته ام

وفقط فکر میکنم
چه جمله  ی احمقانه ایست هیچ کس تنها نمی ماند... 

ps:

۱.مرسی دوست جون

۲.همه ی کامنتهام نخونده پاک شد

۳.زمان و زمین مجالمان نمیدهند هرگز

اما کاش راه خانه را میگفتی

گیرم همان یکی مانده به اخرین کوچه ی دنیا را

نقشه را از کدام سمتش بخوانم آخر؟

یک حرفهایی را نمیشود بلند بلند گفت

میفهمی که؟

 

برای آذر عزیزم

و من همچنان باید سکوت کنم و دسترسی ام به تو به صلاحدید

مصلحت اندیشان نظام مقدس مقدور نباشد تا مبادا ارکان نظامی

که این روزها مدام دم از استقلال و آزادی و جمهوریتو هزار و یک

دروغ بی سر و ته دیگرش میزنند به مخاطره بیفتد...

 

ps:

قصه را نمیخوانی میان این خطوط مگر؟

هی میخواهم  بر سر عهدمان باشم که ساکتم

و گرنه

این روزها دسترسی من به نفس کشیدن هم مقدور نمی باشد

آذر که پیشکش...

 

دیگر F5 را...

سرت خیلی شلوغ است

مگر نه؟

 

 

روزهاست
شب که میشود می نشینم
پشت دری که بسته است
زل میزنم به قفل آهنی
آن قدر که خوابم ببرد

 

روزهاست
بیدار که می شوم

خالی اتاق را که می بینم
با خودم میگویم
حتما آمده
در بسته بوده

 

به روی خودم نمی آورم
سالهاست
دستگیره ی در
دیگر نمی چرخد...

 

ps:

و در انتظار آمدنت همچنان بیدار...

آن سال بد...

 

آیینه ایست در اتاقم

و دختری در قابش

که پشت میکند به من

وقتی نگاه میکنم عبورش را

از خط نقره ایش

***

من روزهاست خودم را ندیده ام

و یادم نیست

آن گیسوان بلند را

که بافتنش را بلد نبودیم هیچ کدام

و مجالمان نداد

زمان

که بافتن بیاموزیم

حتی دروغهای قشنگ

من روزهاست خودم را ندیده ام

و یادم نیست

رنگ چشمهایم را

و خط نگاهم را

که میرسید

به قهوه ای خوشرنگ چشمهات

***

آیینه ایست در اتاق

و دختری در آن

که غریبیش میشود با من

 

که غریبیم میشود بی تو...

 

ps:

این زخمه ی تار

و زخمی دل

 

گیرم با هزار کرور جغرافیای متفاوت

ببین چگونه زمان را یکی کرده ام...

 

 

 

 

درختهای میوه

روزهاست

جز کلاغ

باری ندارند

با این همه کم‌کمَک، روز از پی روز، بهار پشت زمستان و پاییز پشت تابستان،

ریزه‌ریزه و خرده‌خرده گذشت و رفت،‌تمام شد، رفت پایین،

منظورم این است که از غم و غصه‌ی آدم همیشه یک خرده،

یک وزنه‌ای به قول معروف، ته دل باقی می‌ماند.

اما می‌رود آن پایین‌ها.
"مادام بوواری"

 

آن پایینها یعنی خیلی عمیق...
و هر چیزی که عمیق باشد یک وقتی عود میکند

و شاید مثل گدازه های آتشفشان یک روزی بریزد بیرون،همه چیز را بسوزاند
کاش وزنه نمیشد هیچ چیز
آن پایینها یعنی مثلا مثل مرده ای که به پایش سنگ ببندند و بیندازندش توی آب،

تا برود و جنازه ی باد کرده ی بد شکلش بالا نیاید
گندش وقتی در می آید ئه سرین جان که این جنازه ها هی زیاد شوند

آب پر شود از مرده های سنگ بسته ی باقی مانده از گذر روز از پی روز،

بهار از پی زمستان،پاییز پشت تابستان
یکی دو تا بود اگر،غمی نبود هیچ کس را

مرده باید نباشد

دفن شود تا گندش بر ندارد همه جا را
اما زیاد که بشوند این جنازه های متعفن،آب هم بالا میاوردشان

گیرم آدم همه اش آب زیاد میخورد که هی بالا نیاورد هر روز خودش را...

 

ps:

چشم بر در

دیده بر ره

 

قولمان هم باشد...

گریه که دیگه عار نیست
خواب که دیگه کار نیست

خواب که دیگه کار نیست
تا مجبور باشی از کله ی سحر یامفت بگیو یامفت بشنُویو
آخر سر انقدر سر به سرت بذارن
تا سر بذاری به خیابونا

ای......... هـــی
دل بده تا پته ی دلمو واست رو کنم...

                                                              "حسین پناهی"

 

ps:

والس آروم...
لای این همه سکوت ، لای این همه سکوت...

دختر خاکستری...

دختر خاکستری...

دختر خاکستری...

خ/و/ا/ب/م/ن/م/ی/ب/ر/ه

-----

 

بقول آذین

این‌روزها چی را می‌شود سرچ کنی و برسی به من؟

این روزها،میان این همه‌ی همه آدم، این همه راه، این همه کوه و دریا،

چی را سرچ کنم، که برسم به تو.

اینکه اصلا کاش می‌شد، کاش می‌شد وقتی حس می‌کنی

میان جمعیت گم می‌شوم، وقتی دلم هری می‌ریزد که گم‌ات کرده‌ام،

که آدم‌هام کجا هستند پس، که دور و برم این همه نیستند،

سرچ می‌کردم کلمه‌ی مشترکم، اسم رمزمان را و می‌رسیدم به تو.

گیرم که توی صفحه‌ی صدهزارم موتور جستجو...

 

------

شانه ات کجاست برای...

راه بیفتم تا یکی مانده به آخر دنیا؟

با همین دو پای آبله زده؟
از گرد راه نرسیده...
قصه ی باران را کجا برایم میخوانی؟

قرارمان نمیدانم آن کجای فراموشی؟
همین؟

------

مهربانی یک جسم زنده...

خ/و/ا/ب/م/ن/م/ی/ب/ر/ه

 

 

 

ما هیچ/ما نگاه...

 

 under construction

                                                                      

                                                 وریا

 

احمد بورقانی برایم یعنی

مردی آرام که میخندید

هیجان شانزده سالگی

روزنامه هایی که نفس می کشیدند

مردمانی که جان داشتند

هوایی که هنوز بوی تعفنش همه جا را بر نداشته بود

بقول فرجام

"احمد بورقانی همان مردی بود که خاتمی شعارش را می داد،

مهاجرانی ادایش را در می آورد،

و ما نسل قانع بی حماسه منتظرش بودیم."

حالا احمد بورقانی مرده

مثل شانزده سالگی من

و روزنامه ها و هوا و آدمها

حالا احمد بورقانی دیگر نمیخندد...

 

ps:

۱.مطلب فرجام را حتما بخوانید

۲.خوب دوستم
من که ازت نشونی ندارم.این قضیه کپی رایتم نفهمیدم.

من هر چی بنویسم از کسی صاف مث بچه ادمی زاد لینک میدم بهش...

تازه تا حالا واسه ات دو تا هم پی نوشت دادم!!!کانتر میندازیما انگاری!!!!
بهرحال مایه افتخار است حضور مبارک قبله ی عالم در قصر خراب شده ی ما!!!

 

 

 بابا لنگ دراز عزیزم

میدونی دیگه اومدنتو حس میکنم

و وقتش که میاد میدونم اومدی؟

باور میکنی؟

ببین چه ساده مینویسم دیگه برات

جودی کوچولو سرش درد میکنه خیلی

و از دیشب تا حالا هی بی خودی به سرش میزنه

بلاگشو دیلت کنه...

جودی کوچولو خودش هم نمیدونه چه مرگشه

جودی کوچولو دیگه بلد نیست خودشو لوس کنه

حالش گمونم واقعا خوب نیست بابا

واقعا خوب نیست

و لطفا براش ننویس که تو همیشه ی آزگار حالت خوب نیست...

ببخش بابا که حرفم نمیاد

همین

امضا:جودی کوچولوی غمگین

 

ps:بابای عزیز

سعی میکنم اما

اگه زیر قولم بزنم بعد غصه میخوری؟

 

احمد بورقانی برایم یعنی

مردی آرام که میخندید

هیجان شانزده سالگی

روزنامه هایی که نفس می کشیدند

مردمانی که جان داشتند

هوایی که هنوز بوی تعفنش همه جا را بر نداشته بود

بقول فرجام

"احمد بورقانی همان مردی بود که خاتمی شعارش را می داد،

مهاجرانی ادایش را در می آورد،

و ما نسل قانع بی حماسه منتظرش بودیم."

حالا احمد بورقانی مرده

مثل شانزده سالگی من

و روزنامه ها و هوا و آدمها

حالا احمد بورقانی دیگر نمیخندد...

 

ps:

مطلب فرجام را حتما بخوانید

 

 

لیلا؛
مگه نگفته بودی
"دستکشهاتو تو دستم می گیرم.
یواش یواش نازشون می کنم
که خاطره ی دستات پاک نشه...
انگشتای دستکشات نصفن؛
یه نفر بقیشونو قیچی کرده...
چه طور دلش اومده؟!
چه طور...؟
دستکشات بوی دستاتو نمی ده؛
بوی برف می ده
بوی ماه می ده
بوی یه غصه ی کوچولو که شبیه خوابای بچه گیه...
دستکشاتو ناز می کنم.
آرزو می کنم یه روز دستاتو گرم کنن؛
چون می دونم الان این کار ازشون بر نمی یاد.
ولی یه روز...
یه روز برفی...
اونا رو دستت می کنی
بعد با هم می زنیم بیرون
روی یخای قدیمی
یه آدم برفی درست می کنیم
که لباش پر خنده ست
چشماش پر گریه!"
لیلا دعوا نکنی باهام...
باور کن تقصیر انگشتای نصفه است
و هوای یخ زده...
لیلا کجایی تو؟
 
 
ps:
حوصله ات تمام شد بابا؟

لیلا؛
مگه نگفته بودی
"دستکشهاتو تو دستم می گیرم.
یواش یواش نازشون می کنم
که خاطره ی دستات پاک نشه...
انگشتای دستکشات نصفن؛
یه نفر بقیشونو قیچی کرده...
چه طور دلش اومده؟!
چه طور...؟
دستکشات بوی دستاتو نمی ده؛
بوی برف می ده
بوی ماه می ده
بوی یه غصه ی کوچولو که شبیه خوابای بچه گیه...
دستکشاتو ناز می کنم.
آرزو می کنم یه روز دستاتو گرم کنن؛
چون می دونم الان این کار ازشون بر نمی یاد.
ولی یه روز...
یه روز برفی...
اونا رو دستت می کنی
بعد با هم می زنیم بیرون
روی یخای قدیمی
یه آدم برفی درست می کنیم
که لباش پر خنده ست
چشماش پر گریه!"
لیلا
دعوا نکنی باهام...
باور کن تقصیر انگشتای نصفه است
و هوای یخ زده...
لیلا کجایی تو؟
 
 
ps:
حوصله ات تمام شد؟

آدم ترسهایش را گره میزند
لای روسریش
از دیروز به امروز و از امروز به فردا میرود
و ژست میگیرد
که یعنی شجاع است
و بزرگ است
و حالش خوب است
و فقط رنگش پریده از کم خونی
و چشمهاش قرمز است از آلرژی
و صداش گرفته از زکام

آدم چه غلطها که نمیکند هر روز...

 

ps:

ایراد از صحنه است

یا نقش ها

یا تماشا گر ها؟

خسته ام،خسته

به قول آذین؛

دلم می‌خواهد چشم‌ها را ببندم. بخوابم.

به اندازه‌ی هزار سال بخوابم.

به قول خودت؛

نمیبینی دلم تنــــــــــــــــــــــــــــــگه؟

...

آبستن درد

ویار خاک

همین!

بدون شرح

اصلن گیرم قبول که "عشق همیشه در مراجعه است" بعد هیچ فکرش‌رو کردین

که در صورت تحقق این امر دقیقا باید چه غلطی کنیم جمیعا؟
فقط فکرش‌رو کن که اگه قرار بود رجعتی دوباره و عاشقانه داشته باشی

به همه‌ی اون آدمهایی که یه‌دوره‌ای به هرحال عاشقشون بودی،

یا حتی از اون فاجعه‌تر!

همه‌ی اون آدمایی که یه زمانی عاشقت بودن...

                                                                         ئه سرین 

 

مسأله مراجعه در عشق کمی پیچیده تر از این است که می گویی..

ببین بحث پرونده های باز است

و بازگشت آن بخشهایی که هنوز در تو قوام نیامده اند..

آدمها در این پروسه نقش ندارند ما تنهاییم آنجا

                                                                             نیاز

"مردان زمستانی "

آدم های بزرگی هستند حتما
و مهربانند
و دوستشان داریم ما،
گیرم رنگ لباسشان
با این موشهای موذی
که پرسه میزنند توی خیابانها
و حقارتشان را
در الگانس های سبز

و اتهام های دروغ
و حرفهای بی سر وته

پنهان میکنند

و می جوند آدمیت را

و قرقره میکنند آرامش را
و نا امن میکنند
خیابان را
آنقدر که وقتی میبینیشان
خودت را دزد فرض میکنی
و فاحشه
و اولین پیکان قرمز را
که راننده اش زیاد شبیه سعید حناییست
سوار میشوی
تا دور شوی از نگاه حریصشان،
یکی باشد...

 

ps:

دستخط ظریف تو بود

لرزان

مبهم

آرام

با جریان متصل مهر...

اما IP؟

ps...

روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد.

انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند.

همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند.

اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست...

تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی.

اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی.

من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی،

چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است.

عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی....

***

و آنک قصه آغاز شد...

 

ps:

نه تو حرف میزنی
و نه من
ولی ترانه ی دستهامان یکی است

و چشمهامان هرگز بیگانه نبوده اند باهم
گیرم خانه ی تو یکی مانده به اخر دنیا باشد
و خانه ی من پشت دریاها
گیرم فقط آسمانمان یکی باشد اصلا...

من از آن روز که در بند تو ام...

سین من شین بزند

سر انگشتان تو یخ زده باشد روی پرده های ساز

آسمان عبوس باشد و دلتنگ

باران هم چرک و خفه،

این همه آواز نخوانده

و شعر نگفته را

در کدام آیینه ی بی تصویر

هاشور بزنیم آخر؟

 

ps:

زخمه ی تار زخمی تو

و حنجره ی صامت من...

 

Why do we sit around and
Break each other's hearts tonight
Why do we dance around
The issues 'till the morning light
When we sit and talk
And tear each other's lives apart
You were the one to tell me go

But you were the one for me
And now you're going through the door
When you take that step
I love you baby more and more
We need to laugh and sing and cry
And warm each other's hearts tonight
Having fun of everything
And loving all of mother god

Tearing us
You're tearing us
You're breaking us
You're breaking us
You're carrying us
Carrying us
You're saving us
You're saving us

You're tearing us
You're tearing us
You're breaking us
Breaking us
You're killing us
Killing us
You're saving us

Why do we sit around and
break each other's hearts tonight
Why do we dance around
the issues 'till the morning light
When we sit and talk
and tear each other's lives apart
You were the one to tell me go

But you were the one for me
And now you're going through the door
When you take that step
I love you baby more and more
We need to laugh and sing and cry
and warm each other's hearts tonight
Having fun of everything
and loving all of mother god

لیوان که خالی شد فکر کرد
چه جمله ی احمقانه ای
"به نیمه ی پر لیوان باید فکر کرد"
نیمه ی پر یا خالی چه اهمیتی داره
وقتی لیوان همیشه "نیمه" پر میشه
و "دو نیم"داره...


ps:
بابا لنگ دراز عزیز
لیوانهای لعنتی رنگارنگ...
ایراد قضیه توی باور بلور های خوشرنگشون بود
که مدام
دعوتمون میکردن به تکه تکه شدن
برای واپاشی بیشتر نور لابد...
بیایید باهم آواز بخونیم
زیر همین بارون تند
پشت همین پنجره های مات
زیر همین آسمون دلتنگ
که فصل مشترک قصه ی ماست
-گل گلدون من/شکسته در باد...-
***
باد ما را با خود خواهد برد...

بابا لنگ دراز عزیز
من چشامومیبندم
و فک میکنم
به اون عکس روشن
توی تاریکی جان گریر
شما بخوابید بابا
شاید توی خواب
دخترکی
عروسک در دست
با لبخندی به پهنای صورت
بیاد
ریسه بره از خنده
داد بکشه
بابا دستامو پیدا کردم
و عروسکم رو...
بخوابید بابا لنگ دراز جرویس پندلتون جان اسمیت عزیز جودی
با دستهای بزرگ
چشای قهوه ای
و سایه ی روشن

...ps

بابا لنگ دراز عزیز
من یه تصویر دارم از شما...
از همون شب اول که اومدید
وقتی همه جا سرد بود و تاریک
و من نوک انگشتام یخ زده بود
و نمیتونستم عکس هیچ نارنجستانی رو بکشم
من از همون روز یه تصویر کشیدم از شما
گوشه ی دفترم...
شما اومدید
با دستهای بزرگ
و سایه ای که روشن بود
و کش اومد
تا لب پنجره ی اتاق
تصویر بابایی که یه ریزه پیره
موهای جلوی سرش ریخته
مهربونه
و سخاوتمند
با یه عشق قدیمی
یه گوشه ی دلش
که بعد مدتها
انگاری خاطره اش زنده شده ...
دیروز با خودم فک کردم
وقتی اومدید اینجا
میبینمتون
و بعد میخندیم
خیلی
به خل بازیام
و شما منو دخترم صدا میکنی...
من به اومدنتون زیاد فکر میکنم بابا
اگر چه بعضی وقتها
شاید جان اسمیت بودن ادمها بهتر از هویت واقعیشون باشه...
اما به هر حال بابا لنگ دراز عزیز
با موهای ریخته
دستهای بزرگ
و سایه ی روشن
و دستخط آروم
و صدای مهربون
و چشمای قهوه ای
و ...
من اومدنتونو میپام
و یه روزایی خودمو لوس میکنم
تا شاید/شاید
خودتون بیایید دیدنم
و هی برام گلهای قشنگ صورتی نفرستید
اگر چه من عاشق گل صورتی باشم...


پی نوشت برای "قاف":
و قاف قله ایست
شاید در یکی مانده به آخرین کوچه ی دنیا


ps:
Thursday Morning
My Very Dearest Master-Jervie-Daddy-Long-Legs Pendleton-Smith,
Did you sleep last night? I didn't. Not a single wink. I was too amazed and excited and
bewildered and happy. I don't believe I ever shall sleep again--or eat either. But I hope you
slept; you must, you know, because then you will get well faster and can come to me.
Dear Man, I can't bear to think how ill you've been--and all the time I never knew it. When the
doctor came down yesterday to put me in the cab, he told me that for three days they gave you up.
Oh, dearest, if that had happened, the light would have gone out of the world for me. I suppose
that some day in the far future--one of us must leave the other; but at least we shall have had our
happiness and there will be memories to live with.
I meant to cheer you up--and instead I have to cheer myself. For in spite of being happier than I
ever dreamed I could be, I'm also soberer. The fear that something may happen rests like a
shadow on my heart. Always before I could be frivolous and care-free and unconcerned, because
I had nothing precious to lose. But now--I shall have a Great Big Worry all the rest of my life.
Whenever you are away from me I shall be thinking of all the automobiles that can run over you,
or the sign-boards that can fall on your head, or the dreadful, squirmy germs that you may be
swallowing. My peace of mind is gone for ever--but anyway, I never cared much for just plain
peace.
Please get well--fast--fast--fast. I want to have you close by where I can touch you and make sure
you are tangible. Such a little half hour we had together! I'm afraid maybe I dreamed it. If I were
only a member of your family (a very distant fourth cousin) then I could come and visit you every
day, and read aloud and plump up your pillow and smooth out those two little wrinkles in your
forehead and make the corners of your mouth turn up in a nice cheerful smile. But you are
cheerful again, aren't you? You were yesterday before I left. The doctor said I must be a good
nurse, that you looked ten years younger. I hope that being in love doesn't make every one ten
years younger. Will you still care for me, darling, if I turn out to be only eleven?
Yesterday was the most wonderful day that could ever happen. If I live to be ninety-nine I shall
never forget the tiniest detail. The girl that left Lock Willow at dawn was a very different person
from the one who came back at night. Mrs. Semple called me at half-past four. I started wide
awake in the darkness and the first thought that popped into my head was, `I am going to see
Daddy-Long-Legs!' I ate breakfast in the kitchen by candle-light, and then drove the five miles to
the station through the most glorious October colouring. The sun came up on the way, and the
swamp maples and dogwood glowed crimson and orange and the stone walls and cornfields
sparkled with hoar frost; the air was keen and clear and full of promise. I knew something was
going to happen. All the way in the train the rails kept singing, `You're going to see
Daddy-Long-Legs.' It made me feel secure. I had such faith in Daddy's ability to set things right.
And I knew that somewhere another man--dearer than Daddy--was wanting to see me, and
somehow I had a feeling that before the journey ended I should meet him, too. And you see!
When I came to the house on Madison Avenue it looked so big and brown and forbidding that I
didn't dare go in, so I walked around the block to get up my courage. But I needn't have been a
bit afraid; your butler is such a nice, fatherly old man that he made me feel at home at once. `Is
this Miss Abbott?' he said to me, and I said, `Yes,' so I didn't have to ask for Mr. Smith after all.
He told me to wait in the drawing-room. It was a very sombre, magnificent, man's sort of room. I
sat down on the edge of a big upholstered chair and kept saying to myself:
`I'm going to see Daddy-Long-Legs! I'm going to see Daddy-Long-Legs!'
Then presently the man came back and asked me please to step up to the library. I was so excited
that really and truly my feet would hardly take me up. Outside the door he turned and whispered,
`He's been very ill, Miss. This is the first day he's been allowed to sit up. You'll not stay long
enough to excite him?' I knew from the way he said it that he loved you--an I think he's an old
dear!
Then he knocked and said, `Miss Abbott,' and I went in and the door closed behind me.
It was so dim coming in from the brightly lighted hall that for a moment I could scarcely make
out anything; then I saw a big easy chair before the fire and a shining tea table with a smaller
chair beside it. And I realized that a man was sitting in the big chair propped up by pillows with
a rug over his knees. Before I could stop him he rose--rather shakily--and steadied himself by the
back of the chair and just looked at me without a word. And then--and then--I saw it was you!
But even with that I didn't understand. I thought Daddy had had you come there to meet me or a
surprise.
Then you laughed and held out your hand and said, `Dear little Judy, couldn't you guess that I
was Daddy-Long-Legs?'
In an instant it flashed over me. Oh, but I have been stupid! A hundred little things might have
told me, if I had had any wits. I wouldn't make a very good detective, would I, Daddy? Jervie?
What must I call you? Just plain Jervie sounds disrespectful, and I can't be disrespectful to you!
It was a very sweet half hour before your doctor came and sent me away. I was so dazed when I
got to the station that I almost took a train for St Louis. And you were pretty dazed, too. You
forgot to give me any tea. But we're both very, very happy, aren't we? I drove back to Lock
Willow in the dark but oh, how the stars were shining! And this morning I've been out with Colin
visiting all the places that you and I went to together, and remembering what you said and how
you looked. The woods today are burnished bronze and the air is full of frost. It's CLIMBING
weather. I wish you were here to climb the hills with me. I am missing you dreadfully, Jervie
dear, but it's a happy kind of missing; we'll be together soon. We belong to each other now really
and truly, no make-believe. Doesn't it seem queer for me to belong to someone at last? It seems
very, very sweet.
And I shall never let you be sorry for a single instant.
Yours, for ever and ever, Judy

ps....

بابا لنگ دراز عزیز
من یه تصویر دارم از شما...
از همون شب اول که اومدید
وقتی همه جا سرد بود و تاریک
و من نوک انگشتام یخ زده بود
و نمیتونستم عکس هیچ نارنجستانی رو بکشم
من از همون روز یه تصویر کشیدم از شما
گوشه ی دفترم...
شما اومدید
با دستهای بزرگ
و سایه ای که روشن بود
و کش اومد
تا لب پنجره ی اتاق
تصویر بابایی که یه ریزه پیره
موهای جلوی سرش ریخته
مهربونه
و سخاوتمند
با یه عشق قدیمی
یه گوشه ی دلش
که بعد مدتها
انگاری خاطره اش زنده شده ...
دیروز با خودم فک کردم
وقتی اومدید اینجا
میبینمتون
و بعد میخندیم
خیلی
به خل بازیام
و شما منو دخترم صدا میکنی...
من به اومدنتون زیاد فکر میکنم بابا
اگر چه بعضی وقتها
شاید جان اسمیت بودن ادمها بهتر از هویت واقعیشون باشه...
اما به هر حال بابا لنگ دراز عزیز
با موهای ریخته
دستهای بزرگ
و سایه ی روشن
و دستخط آروم
و صدای مهربون
و چشمای قهوه ای
و ...
من اومدنتونو میپام
و یه روزایی خودمو لوس میکنم
تا شاید/شاید
خودتون بیایید دیدنم
و هی برام گلهای قشنگ صورتی نفرستید
اگر چه من عاشق گل صورتی باشم...


پی نوشت برای "قاف":
و قاف قله ایست
شاید در یکی مانده به آخرین کوچه ی دنیا


ps:
Thursday Morning
My Very Dearest Master-Jervie-Daddy-Long-Legs Pendleton-Smith,
Did you sleep last night? I didn't. Not a single wink. I was too amazed and excited and
bewildered and happy. I don't believe I ever shall sleep again--or eat either. But I hope you
slept; you must, you know, because then you will get well faster and can come to me.
Dear Man, I can't bear to think how ill you've been--and all the time I never knew it. When the
doctor came down yesterday to put me in the cab, he told me that for three days they gave you up.
Oh, dearest, if that had happened, the light would have gone out of the world for me. I suppose
that some day in the far future--one of us must leave the other; but at least we shall have had our
happiness and there will be memories to live with.
I meant to cheer you up--and instead I have to cheer myself. For in spite of being happier than I
ever dreamed I could be, I'm also soberer. The fear that something may happen rests like a
shadow on my heart. Always before I could be frivolous and care-free and unconcerned, because
I had nothing precious to lose. But now--I shall have a Great Big Worry all the rest of my life.
Whenever you are away from me I shall be thinking of all the automobiles that can run over you,
or the sign-boards that can fall on your head, or the dreadful, squirmy germs that you may be
swallowing. My peace of mind is gone for ever--but anyway, I never cared much for just plain
peace.
Please get well--fast--fast--fast. I want to have you close by where I can touch you and make sure
you are tangible. Such a little half hour we had together! I'm afraid maybe I dreamed it. If I were
only a member of your family (a very distant fourth cousin) then I could come and visit you every
day, and read aloud and plump up your pillow and smooth out those two little wrinkles in your
forehead and make the corners of your mouth turn up in a nice cheerful smile. But you are
cheerful again, aren't you? You were yesterday before I left. The doctor said I must be a good
nurse, that you looked ten years younger. I hope that being in love doesn't make every one ten
years younger. Will you still care for me, darling, if I turn out to be only eleven?
Yesterday was the most wonderful day that could ever happen. If I live to be ninety-nine I shall
never forget the tiniest detail. The girl that left Lock Willow at dawn was a very different person
from the one who came back at night. Mrs. Semple called me at half-past four. I started wide
awake in the darkness and the first thought that popped into my head was, `I am going to see
Daddy-Long-Legs!' I ate breakfast in the kitchen by candle-light, and then drove the five miles to
the station through the most glorious October colouring. The sun came up on the way, and the
swamp maples and dogwood glowed crimson and orange and the stone walls and cornfields
sparkled with hoar frost; the air was keen and clear and full of promise. I knew something was
going to happen. All the way in the train the rails kept singing, `You're going to see
Daddy-Long-Legs.' It made me feel secure. I had such faith in Daddy's ability to set things right.
And I knew that somewhere another man--dearer than Daddy--was wanting to see me, and
somehow I had a feeling that before the journey ended I should meet him, too. And you see!
When I came to the house on Madison Avenue it looked so big and brown and forbidding that I
didn't dare go in, so I walked around the block to get up my courage. But I needn't have been a
bit afraid; your butler is such a nice, fatherly old man that he made me feel at home at once. `Is
this Miss Abbott?' he said to me, and I said, `Yes,' so I didn't have to ask for Mr. Smith after all.
He told me to wait in the drawing-room. It was a very sombre, magnificent, man's sort of room. I
sat down on the edge of a big upholstered chair and kept saying to myself:
`I'm going to see Daddy-Long-Legs! I'm going to see Daddy-Long-Legs!'
Then presently the man came back and asked me please to step up to the library. I was so excited
that really and truly my feet would hardly take me up. Outside the door he turned and whispered,
`He's been very ill, Miss. This is the first day he's been allowed to sit up. You'll not stay long
enough to excite him?' I knew from the way he said it that he loved you--an I think he's an old
dear!
Then he knocked and said, `Miss Abbott,' and I went in and the door closed behind me.
It was so dim coming in from the brightly lighted hall that for a moment I could scarcely make
out anything; then I saw a big easy chair before the fire and a shining tea table with a smaller
chair beside it. And I realized that a man was sitting in the big chair propped up by pillows with
a rug over his knees. Before I could stop him he rose--rather shakily--and steadied himself by the
back of the chair and just looked at me without a word. And then--and then--I saw it was you!
But even with that I didn't understand. I thought Daddy had had you come there to meet me or a
surprise.
Then you laughed and held out your hand and said, `Dear little Judy, couldn't you guess that I
was Daddy-Long-Legs?'
In an instant it flashed over me. Oh, but I have been stupid! A hundred little things might have
told me, if I had had any wits. I wouldn't make a very good detective, would I, Daddy? Jervie?
What must I call you? Just plain Jervie sounds disrespectful, and I can't be disrespectful to you!
It was a very sweet half hour before your doctor came and sent me away. I was so dazed when I
got to the station that I almost took a train for St Louis. And you were pretty dazed, too. You
forgot to give me any tea. But we're both very, very happy, aren't we? I drove back to Lock
Willow in the dark but oh, how the stars were shining! And this morning I've been out with Colin
visiting all the places that you and I went to together, and remembering what you said and how
you looked. The woods today are burnished bronze and the air is full of frost. It's CLIMBING
weather. I wish you were here to climb the hills with me. I am missing you dreadfully, Jervie
dear, but it's a happy kind of missing; we'll be together soon. We belong to each other now really
and truly, no make-believe. Doesn't it seem queer for me to belong to someone at last? It seems
very, very sweet.
And I shall never let you be sorry for a single instant.
Yours, for ever and ever, Judy



















































































































































































































































































































































































































































































تو که زاده شدی
من سرا پا خون شدم
و عطش
و درد زاییدنت
رگهای مرا
شاعر کرد

ps:
هی میخوام برات بنویسم
هی نمیتونم
هی...
هر بار که چک میکنم
و میبینم اومدی بی صدا و رفتی
یا هر بار که نوک دماغم تیر میکشه
به خودم میگم بنویس فاطمه
بنویس
نگرانت میشه،
باور کنی یا نه اندیکاسیون خیلی از آپ کردن هام اومدن توست و چند نفر دیگه
بقول خودت؛
من هرجا باشم اگه نفسی تو رگهام مونده باشه خودمو میرسونم .....



پستچی های بی نامه
نامه های بی مقصد
تلفن های صامت
بوق های ممتد
اتوبوسهای خالی
مسافران سرگردان
جاده های نا تمام
خانه های خواب آلود
***
شهر از تو خالیست
خواب من خالی تر...


ps:
پاره های تکه تکه ی جانم
جا مانده است
دست خالی برگشته ام
از آن کوچ بی سو،
راه خانه را گم کرده ام
باور کن...


مداح می گرید:
"فردا عاشورا ست."
زنان شیون میکنند
و هق هق شانه هاشان را به زیر چادر میبرند.
من اما چشمانم را بسته ام
و با لبخندی شهوتناک نفس گرم ترا بر گردنم بیاد می آورم.
نفسی که از موهایم آغاز شد وتا بهشت جریان یافت.
چشمانم به خماری گشوده شد.

دخترکی وحشتزده به لبخندم مینگریست.



"فردا بدنها بی سر,
کودکان بی پدر.
فردا آتش است و عطش و خون."
آتش؟عطش؟خون؟
این کیست که ترا می سراید؟
مگر آنان از دهان حریصت چیزی شنیده اند؟
دهانی که با تمامی جسمم عطشش را سیری نبود.
عطش آتشینی که قطره قطره خون مرا می بلعید.


مداح همه را گریان می خواهد.
التماس می کند .
به دوزخ تهدید می کند.
ای کاش برایش داستان آن روز بهاری را بگویم.
تا در مرثیه رفتن تو باز گوید.
بی گمان سنگ نیز خواهد گریست.
آن روز را می گویم.
روزی که تردیدهایم را با یقینت سر بریدی,
آن روز های بسیار قبل از مسلمان شدنت.


"لشکر کفار آب را بستند."
تو جریان مهر را.
عشقمان را گناه خواندی,
و جسم مرا را وسوسه.
و من هزار باره حوا شدم
که گناه رانده شدن آدم از بهشت را به گردن می گرفت.
نماز خواندی, توبه کردی و به آغوش مادرت پناه بردی.

من فقط خندیدم.

این داستان جدیدی نبود.
به ازای هر مرد خدا یک معشوق رانده شده هست.

در تمامی کتب آورده اند که عشق زن مرد را به خدا می رساند.

هه!


"فردا خیمه ها را آتش میزنند و زنان را به اسیری می گیرند"

دیگر نمی خندم.
همچون دیگران ضجه می زنم.
روی می خراشم
و با گریه سخنان شیرینت را به یاد می آورم
که ببر آزاد و وحشی روح مرا به اسیری برد.
"یا حسین یا حسین"
من هزار بار ترا می بوسم و می بویم.
اشکهایم را بر دستهایت می ریزم.
خود را برهنه در پیراهن سیاهت می اندازم.
تا ندانی که بر حسین می گریی یا احوال ما.


این چه حسی است که مرا بدان واداشته ای؟
انگار مریم عذرا بوده ام
و در صحن مسجد خود فروشی کرده ام.
حسی گنگ شبیه آرامش انتقام گرفتگان دارم.
صدای قهقه ام در مویه عزاداران گم می شود.


"لعن الله ... "
غمگین مباش
به دوزخ نخواهم رفت.
تو تنها مردی نبودی که زن را در مقابل خدا نشاندی
و یکی را بر گزیدی.
تمامی قدیسین چنین کرده اند.
تو نیز راه ایمانت را برو.

اما عزیزم
آنهنگام که به خدا رسیدی شگفتزده مشو
وقتی که مرا در آغوشش به انتظارت دیدی.

ps...


خوابهایم را که قسمت میکردم
میان خواب گردی هاشان،
خانه را خواب برد
راه خانه را باد

گم شده ام
گم شده ام

روزهاست

"تو هم که نیستی
دنبالم بگردی"

پرسه میزند
میان قبر های پیر
و سنگهای فرسوده
و تاریخ های مشترک

لالایی میخواند
برای دخترکان نا آرام
داغ بر پیشانی
زنده در گور
با چشمهای خالی


تمنای وصالی نیست
و خیال بوسه ای حتی


خاک پذیرنده
خاک مهربان
شهوت تن تب دار
پر از خواهش هم آغوشی

چشمهای خواب آلود
خیره به جاده
با آمدنی هرگز


پرده های دریده
سایه های روشن
رگهای متسع
دستهای آبستن
چشمهای بارور


***

من همیشه خوابهایم را کج رفته ام...




زیر این آسمان نیم تاریک سرد
توی این زمستان سکوت
با سرانگشتهای یخ زده
لبهای ترک خورده
دستهای گم شده؛
آمدنت را می پایم
میان این خطوط مبهم
و حرف های بی سر و ته...

روزی/جایی/وقتی
کسی برایت خواهد گفت
قصه ی دخترک ساده ای را
که گم شده بود؛
خیلی روز پیش تر
دنبال عروسکش
میان برف ها،
وقتی دانه های انار را
کلاغ ها
ربوده بودند
به جای دانه های یاقوت...

گفته بودم برایت؛تو شاعری و من این را خوب میدانم:

"من هزار بار
در پناه بیضی های خیس
در پشت دیوارهای گیج
فریاد کرده ام :
عشق...عشق !
از بختیاری من است
که عین خیالشان نیست ،
دانه های انار جامانده میان برف ها به شماره افتاده اند
من هزار هزار بار فریاد کرده ام ،
قصه ی عروسک دخترکان ساده ی گم شده در کوچه های حسرتم
به باورشان نگنجید
این روزها دیگر
شکل یک پرگارم
که کودکان دایره وارش
دخترکان نیم دایره های مهاجر
باورم نمی شود....
باورم نمی کنند...."

ps:ندارد
دلم خواست بگذارمش اینجا
هی نگاهش کنم
هی خون بدود زیر این پوست مهتابی
گونه هایم قرمز شوند...
اشک بیاید توی چشمهام
تار بشود همه جا
خطها بروند توی هم
صورتم خیس شود
دستهای یخ زده ام
گرم شود اندکی
گیرم تو نباشی که ها کنی برام...

و جاده را میپایم همچنان
تاآنجا که به افق میرسد
مثل نقاشی روی دیوار
و بو میکشم
رد پایت را
اگر چه همان IPساده...

از عروسکم برایت خواهم گفت
و چشمهایش که میخندید...


پی نوشت:
و چیزی در من است
که بلد نیستم خلاصه اش کنم
در کلام...


بی ربط ترین آهنگ
بی ربط ترین تصویر
بی ربط ترین آرزو
همه باهم فقط یه جور مرتبط میشن:
من خوشحالم که تو هستی ئه سرین...
که شیش بهمن یه سال نامعلوم اومدی اینجا و بعد یه روز نا معلوم تر من پیدات کردم...
حتی یادم نمیاد کی و کجا و چه جوری...ولی پیدات کردم و مربوط شدیم به هم...
گیرم هیچوقت و هیچ جا هم با هم اب انار نخورده باشیم...
گیرم با همون 892 کیلومتر فاصله ی کذایی...
ولی هستی...یه جا...یه گوشه....همین نزدیکیا...
هستی و من دوست دارم
هستی و من فکر میکنم به زنگوله های تو آسمون که حالا یکیشون به اسم توست
و وقتی نیگا میکنم بهش خنده ام میگیره همش و فکر میکنم به صورتت
که هیچوقت ندیدمش
و ریسه رفتن تو و جیغ کشیدن خودم و لبخند آروم و متین الهام و نگاه سنگین و مهربون نعیمه و...
امروز شیش بهمنه...
و من فکر میکنم به مینیمم اندیکاسیون اومدن تو؛
"لبخند محوی که میاد روی صورتم وقتی به روزی که میبینمت فکر میکنم"...
تولدت مبارک دختره
تولدت مبارک

آدم نه نوشتنش میاد یه وقتایی،نه گریه کردنش،نه حتی نفس کشیدنش...
دلش میخواد همش راه بره و راه بره و راه بره.
هی حرف بزنه.هی سکوت کنه.
هی دوباره حرف بزنه،هی دوباره سکوت کنه..
قاطی همه ی این حرف زدنها و سکوت کردنها و راه رفتنها هم
فقط اونی که باید باشه؛باشه کنارش،
هی هر از چند گاهی دستشو بگیره،محکم بگیرتش تو بغلش
و آروم تو گوشش زمزمه کنه؛عزیزم من اینجام،پیشتم و مراقبت...
آدم یه وقتایی فقط یه شونه میخواد واسه تکیه...
آدم یه وقتایی فقط دو تا دست میخواد که گره بخوره دور تنش
و نیگرش داره از گم شدن بین اینهمه سایه های درازی که هی
دور و برش راه میرن و نفس کشیدنشو تنگ میکنن...
آدم یه وقتایی میخواد از همه چی فرار کنه...
فقط خودش باشه و اونی که باید باشه و هیچ سایه ای هم اون دور وبر نیاد...
من تاریکی میخوام،بدون هیچ سایه ای...



ps:
آسمان من مال تو
با اینهمه دلتنگی چه میکنی حالا؟

همه ی آسمان مال شما

ماه را بدهید به من...

تقاضای زیادیست آخر؟

و دلش میخواست
بنفشه بکارد
و لاله عباسی...
دستهایش گم شده بود اما...

 

ps:

آن دو پای آبله زده ی زخمی مگر یادت نیست؟

با من از رد بنفشه های جا مانده میگویی بر رد قدم هام؟ 

آن تن تکیده ی تب دار را ندیدی آخر؟

با من از شرم دستان پینه بسته باز مگو،

هراس دلتنگیم را آغوشی نبود هرگز...

 

چشمهایم دیر گاهیست تو را می پایند

گواهش همین؛

باقی اش را که میدانی...