کاش تاب خوشبختی ام را بیاوری دنیا...

آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشهء آشفتهء ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزهء کوتاهی . پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر


همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهء بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند ، اما من وتو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم


سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنهء یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایقهای سوختهء بوسهء تو
و صمیمیت تن هامان ، در طراری
و درخشیدن عریانمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحر گاهان فوارهء کوچک میخواند

مادر آن جنگل سبزسیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان وان پرسیدیم
که چه باید کرد


همه میدانند
همه میدانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهء نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند


سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاء بیهده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم 
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را


پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین مینگرند


برای مهربانترین برادر

فرجام مهربان

هیچ می دانی ابجی کوچیکه فردا بیست و شش ساله میشود؟

من که باور نمیکنم!همه اش تقصیر آن چهره ی مسخره ی کودکانه ام است و آن

دستهای کوچکم که هرکس می بیندشان میپرسد؛عزیزم تو کدوم مدرسه میری؟

و من هی نگران میشوم برای این دستهای نحیف که بلد نیست آدمها را،آدمهایی که

دیوانه وار دوستشان دارد را نگه دارد کنارش

و چنگ بزند به پایشان محکم و باز بیاستاندشان از رفتن... 

باور کنیم یا نه،دخترک فردا بیست وشش ساله میشود برادر

و حس میکند پیر شده است خیلی پیر...

آخ که نمیدانی امروز چقدر هوای کودکی ام را دارم فرجام جان،نمیدانی...

آن روزها که خاله که هوای رفتن میکرد،می دویدی و کفشهایش را قایم میکردی در آن

گوشه های پنهانی پر از گنجهای بچگی هات و وادارش میکردی به بیشتر ماندن.

اصرار هم که میکرد به رفتن ،گریه میکردی

آنقدر که دلش رحم بیاید به آن صورت خیس و چشمهای مشتاق به بودنش... 

دلم عجیب هوای بچگی هایم را دارد برادر جان

از چه برایت بگویم آخر؟

از دلتنگی های روزمره و تلخی این زندگی ملال آور که برادرت را،بی اغراق

و گزافه میگویم؛برادرت را آنچنان بی تاب کرده که بیاید و بنویسد برایت؛

"راستی با چند نفر درد دل کرده ام؟به درد کسی خورده ام اینهمه سال ضرر کرده؟

اینهمه حرف بی سر وته که رفت و گم شد و ثمرش را ندیدم؟"

بنویسم خاک بر سر این زندگی کوفت که فرجام را به انجا رساند که بیاید و بگوید؛

"نوشتن کار بیهوده ایست برای کسی که تامین ندارد و خانواده دارد"

چه بگویم برادر؟از کجایش بگویم اصلا؟

ازخساست همیشگی این دنیای بخیل مگر انتظاری بیشتر هم میشود داشت آخر؟

حرفی نیست...میخواهی بروی؟برو...حرفی نیست

اما فقط یک حرف میماند فقط یکی؛

باور کن بیرحمانه خودت را محاکمه میکنی عزیز...

آنهمه حرف گم شده؟

تو آنهمه حرف گم شده را با همان سخاوت همیشگیت بخشیدی به من و ما و از کجا

میدانی و متهم میکنی ما را که امانت دارهای خوبی نبودیم برای گنجهایت و

گنجینه هامان که یادگاری های برادر بزرگتر دل ناگران مهربانمان بود؟

"حالا گیرم که من این روزها حالم خوش نیست و دست و دلم به نوشتن نمیرود،

گیرم که خودم را توی غار تنهاییم پنهان کرده ام،

دلیل نمیشود که یادم برود بودنت،دست کم برای من یکی چه نعمتی است"

تو هم که یادت نباشد من هنوز آن شبهای بی تابی خرداد ماه برای مادر را

فراموش نکرده ام که چگونه دل روشنی ام میدادی به روزهای نیامده

و خلا پشت خالی ام را پر میکردی با بودن سخاوتمندانه ات،

اگر چه هنوز از آشنایی ظاهریمان دو روز هم نمیگذشت ...

تو هم که یادت نباشد فرجام جان،من هنوز آن شبهای کشدار دیوانگی و دلتنگی

تیر ماهم را برای کسی که مرا به هیچ نمی انگاشت و من آواره اش کرده بودم،دلم را

وخودم را و دیروز و امروز و فردایم را،فراموش نکرده ام که وقتی بیخواب و مضطرب

هر روزم و هر شبم گره خورده بود به گریه،تو با آنهمه خستگی و چشمهایی که

میسوخت از بی خوابی لای آنهمه گرفتاریت آنقدر به من،دخترک ساده ی احمق لوس

عاشقِ اصرار کردی تا بعد مدتها عاقبت آنهمه بغض فرو خورده و آنهمه دل زخم خورده

را که ۳سال آزگار بود پنهانشان کرده بودم و فقط گذاشته بودمشان مثل خوره بیفتند

به جان نفس کشیدنم و تفاله ام کنند هر روز بیشتر،واگو کنم برایت و باز پشتم را

گرم کردی به بودنت و نمیدانی چه غنیمتی بود تو را داشتن در آنروزهای سخت

وحرفهایت همانها که گمشده خطابشان میکنی حالا؛تا همین امروز چگونه یادم داده اند

عاشقی یعنی چه و نگهم داشته اند از اشتباه دوباره...

آخر فرجام جان تو هم که یادت نباشد،من آن شب پر وحشت دردآلود مرداد ماه راچگونه

فراموش کنم وقتی همه ی آنهایی که دلم میخواست باشند،نبودند و من می لرزیدم

ازدرد زخمی که آن احمقهای بی شرف ناجا بر دلم و حیثیتم و اعتبارم و پاکیم و نجابتم

گذاشته بودند تو باز بودی و پر درد بودی و تنت سرما خورده بود و روحت دلتنگ روزهای

سخت دوری از باربد و آنا بود،اما باز هم بودی و باز هم ایستادی و باز هم پر کردی خالی

پشتم را و بودنت و بودنت و بودنت آرامم کرد...

تو هم که یادت نباشد من حساب شبهایی را که تو،فرجام مهربان من،برای من روشن

کرده ای،دارم.

من یادم نمی رود که بودنت دنیا را مهربان تر می کند.

گیرم حالا خیال کنی حرفهایت را و گنجهایت را و مهربانی بی بدیلت را بخشندگی ات را

ما آدمهای ناسپاس فراموشکار از یاد برده ایم،اما دلیل نمیشود دست کم من یکی یادم

برود بودن بی دریغت را برادر...

کاش باز هم بنویسی برایمان فرجام جان...

کاش باز هم بنویسی...

                                                         

من اناری میکنم دانه،به دل می گویم

کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود...

                                  ***

نشستم اینجا و دارم فکر میکنم به ۳ روز دیگه که ۲۶ ساله میشم...

باور نمیکنم...۲۵ سال...یک عمر...

دخترک ۲۵ سال دووم آورده...

۲۵ سال آزگار..

به قد یک عمر...                                                                         

انقدر قشنگ نوشته بودی که حیفم آمد
بگذارم آن پایین بماند بی صدا و خاک بخورد مثل خیلی حرفهای دیگر
«به گندمزار آمده ام
چشم هایم رابه افق می دوزم.
 قرمزی خورشید گونه های مرا هم قرمز کرده است.
تا پایین رفتن این سنبل روشنایی چیزی نمانده.
 کی می خواهی بیایی؟»
 
من هیچوقت از گنجه خوشم نمی آمده،از گنجهای پنهان هم همینطور
من عریانم،بسیار عریان
و هیچ راز مگویی ندارم در زندگی ام
و چشمهایم انقدر فاش هوار میکشند دلم را
که یک وقتهایی اصلا دلم میخواهد انگشت کنم آن تو، درآرمشان از حدقه
تا اینهمه نامحرم و بیگانه نشنوند دلم را و نخوانند نگاهم را
شاید میان اینهمه زخم،درد نافهمیده شدن پاره پاره تر نکند دلم را...
 

به گندمزار آمدی....

 ایستادی هر روز،کمی دورتر و نگاهم کردی...

قلبم تند تند میزند حالا،زمان هم مفهوم ندارد برایش دیگر انگار...

 

اهلی ات شده ام مهربان.

هر زمان که به شمارش ثانیه ها زمان را پس و پیش میکنی تا مرگ را بیابی،

او غالبا خود را پنهان میکند...

 

معصومیت از دست رفته

تمام کودکی...

نوستالوژی یا چیزی از همان دست...

خانه هایی که حجله می بستند جلویشان... خانه های موشک خورده... فریادهای خاموش کن... آژیر قرمز... صدای پدافند... مارش نظامی... لند کروزهای خاکی رنگ با شیشه های گلی... اتوبوسهای ۲ طبقه ی قرمز... تاکسی های نارنجی... کوچه های سبز... درختهای اقاقیا... مدرسه... مراسم صبحگاه... شعار هفته... نیایش... سوگند پرچم... دفتر مشقهای تعاونی*تعلیم و تعلم عبادت است*... کتابهای جلد کاهی... مداد قرمز سوسماری... تلویزیون های رنگی با قابهای چوبی... چرخ و فلک... پشمک های پنبه ای... آلاسکا... خیابانهایی که دیوارهای همه شان عکس لاله داشت... کیفهای چرمی قهوه ای با ۲ جیب جلویش و ۲ جای باریک برای مداد ها... ورق کادو های کاهی... تلویزیون دو کاناله... شد جمهوری اسلامی به پا... اوشین...پاییز صحرا... دیدنی ها... گیتی خا منه ای... مقنعه های بلند تیره... بنل... رامکال... هاچ زنبور عسل... نل... حنا... مدرسه ی موشها... کپل،عینکی،سرمایی... پت پستچی... بامزی،شلمان...

تاروپود تمام کودکی ام تنیده شده با همین موسیقی... اصلا انگار کش آمده توی همه ی بچگی ام...آنت؛بچه های کوه آلپ...

 

حرفی نمی ماند بجز؛حسرت رد پای کودکی...

 

به خاطر رنگ گندم زار...

ولی دوزخ از این ایران ما به

نوشتنم نمیاد...

((بالاخره شیکستی قفل سکوت اینجا رو؟بالاخره ادمهای مجازی ناشناس رو راه دادی اونور خط؟راستی اینجا چی صدات بزنم؟گیلاس یا محدثه؟
میدونی محدثه جان(ببخش عجالتا سر خود محدثه صدات میزنم چون اینطوری حس میکنم همینجایی کنارم و داریم باهم اختلاط میکنیم)داشتم میگفتم میدونی گلم؛از روزی که گیلاس با طعم گسو نوشتی،هر روز منتظر بودم تا کی قفل اینجا رو نیگر میداری؟ما ادمهای تنهایی هستیم و من نمیدونم این تنهایی لعنتی چرا اینقدر ترسناکه که خود خواسته سکوت قشنگمونو میشکنیم.میدونم نیاز به تایید نیست،اخه به اندازه ی کافی فن داری گیلاس خانومی...اما اینجا...بقول خودت خودتی
محدثه اینجا رو نیگر دار.واسه خودت.همونی رو بنویس و بگو که میخوایی.گور بابای بقیه.اونور خط بشو گیلاس شیرین که فاطمه وقتی داره خفه میشه از درد، میاد و میخونتشو ریسه میره و یادش میره چند دقیقه پیشتر داشت خودشو بالا میاورد.اما اینجا رو نیگرش دار...خیلی پرسونالیته.محدثه نذار طعم گستو هم بخاطر ما ادمهای احمق دور و بر شیرین کنی...محدثه دلت واسه بقیه اینقدر نسوزه.دل بقیه رو اونور بقدر کافی بدست اوردی...
دخترک شیرین دوست داشتنی،تنهایی ترس نداره.برو تو پیله.اخه اینجا از اون تار عنکبوتها نیست که نگران حالت بشم.اینجا بوی پیله میده...محدثه جان؛بمون اینجا،تو پیله بذار پروانه بیایی بیرون
چرند دارم میگم.دلم گرفته.میخوام بالا بیارم.تو مث من نباز.تو مث من نقابتو تو تخت زیر پتو حتی نیگر ندار رو صورت ماهت.محدثه بذار یه کم خون یخزده ی زیر مویرگات نفس بکشن.محدثه ی من....حرفام بی سر و تهه خیلی...اما سندش میکنم...میدونم میگی خودمم همین قصدو دارم...اما بخودت قول بده...قول شرف...یه هو میشی مث من...گم میشی بین ماسکای لعنتی...همه چیزتو گم میکنی.صداتو،خطوط چهرهتو،حتی دلتو...تنها چیزی که اشنا میمونه ازت یه نگاه تلخ و سرده که توش غربت داد میکشه...
محدثه جان اینجا محدثه بمون عزیز دلم...
ببخش...دلم گرفته...اومده بودم بعد قرنی اپ کنم که...حرفامو نوشتم همینجا...بذار اون قصر خراب شده اونقدر خاک بگیردش،شاید گرد و غبارش واسه همیشه خفه ام کنه و راحت بشم...
دلم گرفته ببخش عزیز دلم))

اینا رو واسه محدثه نوشتم،کپی پیستتش میکنم اینجا...مث همه ی زندگیم که ماسک لعنتی مو هر روز کپی پیست میکنم رو صورت بی طرح فراموش شده ام...

حالم بده...حالم خرابه...میخوام اونقدر عق بزنم که نفسم بند بیاد واسه همیشه...نفرت همه ی وجودمو پر کرده،نفرت از هوای متعفن دور و بر...از تحقیر،از تعصب،از تحجر، از حماقت،از نفهمی دلقک های این جهنم،از دروغ،از ریا و دو رویی

حالم بده...کاش دیروز رو اون مرتیکه ی بی پدر بالا میاوردم همه ی تعفن وجود نکبت گرفته اشو...طرح ارتقای امنیت اجتماعی!!!...مبارزه با اراذل و اوباش!!! من...، دختر مهندس ...، با چادر مشکی!!! با صورت نزار رنگ پریده به جرم روابط نا مشروع!!! ـــ لابد زنای محصنه از نوع حرف زدن با یک فقره عنصر ذکور؛گیرم عزیز ترین و محترم ترین مردی که توی ازدحام دنیای شلوغ دور و برم میشناسم ــ رسما نزدیک بود شبو مهمون حضرات گند گرفته ی * ن ا ج ا * باشم!!!

 

!!!f u c k them all

 

از تو دارم میسوزم...گر گرفتم...دارم اتیش میگیرم...زبونه میکشم...

طرح احمقانه شون که شروع شد ترس ریخت تو گلوم ،داشتم خفه میشدم از نگرانی واسه خواهرم و دوستام  و همه ی دور و بری هام که هیچکدومشون مث من لباس نمی پوشن...اما سکوت کردم...نه که حرفی نبود، که حرف رو با همزبون میزنی...با ادمیزاد نه با موجودات ابله احمقی که ادم رحمش میاد به هر موجودی که بخواد همنام اون بنامدش ،فقط به خواهرم و  همه ی دوستهام گفتم بقول پرگلک در برابر نگاه کثیفشون چنان تحقیر امیز نگاهشون کنید تا شب موقع خواب،زهر نگاهتون وجود حقیرشونو از درون اونچنان بلزونه که خواب به چشمهای کثیفشون حروم بشه،اما حالا...

همیشه میگفتم؛ نفرین و دشنام بی ریا ترین پیام اوران در ماندگی اند...حالا ببین تا کجا درمونده و متلاشی شدم که راه میرم،داد میکشم،فحش میدم،نفرین میکنم و بالا میارم...

جهنم اگه مث این خراب شده است،باور کن من حاضرم از امروز از رو سجاده ام تکون نخورم،شاید خدا رحمش اومد و ما رو از تنفس تو تعفن هواش معاف کرد!!!