"من از بچگی این قصه ها رو باور نمیکردم
اینطوری نبوده اصلا
گرگ ـ اومده بود مادر راستکی شنگول اینا بشه
حبه ی انگور هم میخواست دستهای گرگش رو بگیره

مثل دستهای مادرش
طفلک ـ من !
مگه همین گرگ نبود که یوسف رو نخورد و کسی هم باور نکرد ؟!؟!"

 

ps:

شماره میکنم روزها را به شمارش معکوس...

 

نظرات 5 + ارسال نظر
فائزه پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:44 ب.ظ http://myrealylife.blogsky.com/

سلام
اسم وبلاگتون مثل اسم یکی از داستان های گوردر بود
اومدم ببینم چی نوشتین:)
جالب و روان
خوشم اومد. بازم میام :)

MB پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:10 ب.ظ http://wave..

رهی بگشودی و صد راه بستی...

فائزه پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:11 ب.ظ http://myrealylife.blogsky.com/

بازم سلام
اجازه دارم لینک وبلاگ شما رو اضافه کنم؟

دلشکسته(بیتا) پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:14 ب.ظ http://www.sohrab-sepehry.blogsky.com

موفق باشی..خوشحال می شم به وبلاگ من هم یه سر بزنی ...«من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم»

سلام نمی کنه جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:02 ب.ظ http://www.promete28.blogfa.com

به روزم بانو....
تو چه می دونی اخه؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد