برای آغوشی که هرگز کم نیاورده ام بودنش را...

گفته بودم برایت

میانه ی راهی رسیده ام

که فکر میکنم

آخرش بزرگ میشوم و خوشبخت

درست مثل همه ی نقاشی های روی دیوار

که جاده هاشان به افق میرسد

 

جهنم جهنم از سر گذراندم

روی شانه های خسته ات

تو یادت رفته بود

زخمهای کشنده ات را

و خم به ابرو نیآوردی

وقتی دخترک

پریشان

سرگردان

با دو پای آبله زده

آغوشت را

امن ترین گوشه ی دنیا گرفت

 

به نوبت از راه رسیدیم

ما احمقهای پر مدعا

با خودخواهی لعنتی مان

آوار کردیم پریشانی مان را

روی شانه هایت

و ندیدیم تو را

که چگونه

ایستاده ای

با تنی کبود

نایی بریده

پایی زخمی

خسته از برهوتی که 

وادارت کرده ایم

به پیمودن هر باره اش

و چشمانت تنها

دل نا گران آشفتگی های بی شمارمان بود

بی آنکه لحظه ای/لحظه ای حتی

دیدنت را

تقاضا کنند

از کوری وقیحانه مان

 

میانه ی راهی رسیده ام

که میدانم

باید

بزرگ شوم و خوشبخت

شک راه ندادی به روزهات

هرگز

که تردید و اضطراب

ابتدای ویرانی من بود

 

قصه را ادامه میدهم

آنگونه که هر دو مان میخوانیم

با گامهایی مطمئن

که ضرباهنگ بودن بی دریغت را

روزهاست تکرار میکنم

 

مهلت بده

دمی

تا نشانت دهم

چگونه بزرگم کرده ای

و خوشبخت

 

 

نظرات 15 + ارسال نظر
سما یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:10 ق.ظ

سلام
و مادر ...

.......................................................................
من دلم تنگ شده. چقدر گاهی تکراری به نظر می رسه

سلام نمی کنه یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:23 ق.ظ http://www.promete28.blogfa.com

تو عادت داری اشک منو در بیاری....اخرش بزرگ می شوم وخوشبخت...خوش به حالش وخوش به حالت ...گاهی به اونی که واست با -------- کامنت می ذاره حسودیم می شه وبه تو بیشتر....کاش جاده منم برسه به افق که جهنم ها دارن کم می یارن از بس مرا اتش کشیده اند ومن دوباره ققنوس شدم.... دعا کن برایم وامن ترین گوشه ی دنیا را بخواه برایم...که دیگر نا وپای رفتنم نمانده....

دوست یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:34 ق.ظ http://nazaratemardomi.com

"جاء الحق و زهق الباطل"

سختی زمستان زندگی، بهار خود را در ÷یش دارد...

"قیام وحدت"

تحت راهبری یگانه نجات دهنده آدمیان "آقا پروفسور ابراهیم میرزایی"

هدف در این است که با دست آدم، باطل منهدم و "حق و عدالت" برقرار گردد.

"یدالله فوق ایدیهم"

وب سایت نظرات مردمی سازمان"علم حق و عدالت":
www.nazaratemardomi.com

سایتی برای گذر از فیلتر:

www.unblock-site.com

لیلی یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:12 ق.ظ http://www.barbadrafte.persianblog.ir

lمهلت بده....باید بگم که با خوندن این شعر واقعا قبطه خوردم.

------||| یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:19 ب.ظ

مهلت بدهند یا بده؟
دمی یا عمری؟
نشانت بدهم یا ببینیم؟
بزرگ و خوشبخت؟ اگر این رویا راست باشد دنیا به همه زخمهایش می ارزد

anonymous دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 02:44 ق.ظ

دست های کبود و پاهای ابله زده ام را از اول پنهان کردم که فکر کند بزرگ شدم و خوشبخت که نبازد اگر بفهمد قصه تکرار شده و ندزدم نگاهم را از چشمان پرسشگرش.

مهلت نگرفتم و همیشه فکر کرد که بزرگ هستم و خوشبخت.

نگذاشتم ببازد همه این سالها که بودنش را از اول کم آورده بودم، کاش خودم هم هیچوقت نمی باختم. من مدام باختم و او مدام فکر می کند که من خوشبختم؛ کاش میشد بفهمد من سالی است به انتهای جاده رسیدم اما کوچک و ...

کاش هیچوقت نمی گفت جواب سوالهایت "چشمهایت" هستند که این همه سال تمرین کنم که نگاهم را زیرکانه بدزدم و آن قدر ماهر شوم که ندیده و نشنیده باشد نگاه خیسم را و عادت کرده باشد به خنده های احمقانه ام

حالا میفهمم چرا همیشه از مهلت میترسم چون هنوز بزرگ نشدم! مهلت برایم کشنده است مثل سیانور!

هوس مبهم دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:32 ق.ظ http://esoterictemptation.blogspot.com/

خیلی وقته که نوشته هات خاص شده و خب همیشه با خودم میگم که پیغام نذارم شاید راحت تر باشی

رضا دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 05:21 ب.ظ http://azad313blogfa.com

........عید میلاد کوثر مبارک...روز تان روشن تر از همیشه.....

سلطان پنگوئن دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 06:20 ب.ظ http://silentsong.blogsky.com

سلام...

قشنگ نوشتی فاطمه خانوم................

لیلی سه‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:45 ق.ظ http://www.barbadrafte.persianblog.ir

روزت مبارک خانوم خانوما.

احمد پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 03:08 ب.ظ

سلام
به جمع خوانندگان بیافزاییدم که عجیب در دام نثرتان گرفتار آمدم.
عجیب نشست به دلم!

آقای مسلم پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 07:42 ب.ظ http://www.daftar-ensha.blogsky.com

سلام دوست عزیز...

من اولین باره که وارد بلاگ شما شده ام

و اولین چیزی رو که نظرم جلب کرد ،‌ عجیب بودن بلاگ ته

خیلی عجیب و جالب بود

البته که خوب و قابل تحمل

امیدوارم موفق باشی

یا حق

نیره پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 08:40 ب.ظ

سلام دخترک (:
خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
...
مادر ... زیباترین واژه است ...
--------------------------------------------
کجاهایی؟؟؟؟؟؟
معلومه؟

anonymous جمعه 7 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 04:19 ق.ظ

حرفی نمانده جز اینکه: چرا نمی نویسید دخترم؟؟ ما که رسما برعکس شدیم از بس که آمدیم اینجا و هیچ چیز جدیدی ندیدیم. از بس که به در بن بست خوردیم برعکس شدیم. لااقل کمی هم رعایت شرایط سن و سالی و قلبی و فیزیکی ما را بکنید که توان برعکس شدن ندارد.

اصلا چه معنی دارد آدم این روزها هی برود وبلاگ بخواند و هی کامنت بگذارد که جان من، تو رو خدا تا من برعکس نشدم بنویس؟؟؟ خوب آخرش که ما برعکس بشویم و شما نوشتید که ما دیگر نمیتوانیم بخوانیم که دخترکم! آدم برعکس که نمیتواند از راست به چپ بخواند، مجبور است از چپ به راست بخواند و همه چیز چپکی میشود و ... نکنید از این کارها دخترم!

و اما فرموده بودید: ‌ما رسما خل هستیم؟! ما اولش فکر میکردیم غیر رسمی خل هستیم؛ بعدنش فهمیدیم که متولد آتشین روز سال بودن و ثبت ان در شناسنامه امان رسما ما را در جرگه خل ها وارد کرده بوده است! ما کاره ای نبودیم اصولا

در ضمن شوما از هر لحاظ که حساب کنید ما از شما بزرگتریم خواهرم! این که میفرمایید بچه ام، یحتمل رفیق سن خوزه ای امان را میگویید!

در ضمن فاکتور هزینه های دعاهایمان و فسفر سوزاندن مغزمان برای کامنت گذاشتن و اینترنت نفتی و ... را فرستاده ایم درب منزل لطفا پرداخت شود که ما هم بدانیم شما مشتری و خوش حساب هستید تا دفعه بعدی کمتر طاقچه بالا بگذاریم

دوست عزیز و دوست داشتنیت انانی موس جون جونی
بوسم کن خیلی زیاد

نیره جمعه 7 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:02 ق.ظ

سلام
...
اطلاعیه صادر شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد