از سری روزانه های منتشر نشده

مث یه پیرزن که عادت کرده به مرگ عزیز هاش نشستم دارم جامه ی  

مرگ پیش پیش میدوزم تا وقتی گفتند بیا سر خاک،بی رخت عزا نمونم...