اصلن آدم باید یه وقتایی گورشو حتی گم کنه

هیچ نشونی از خودش نذاره حتی یه سنگ قبر

بره یه جای دووووووووووووور

که هیشکی نشناستش

و شناسنامه نخوان ازش مدام

و نوستالژی نداشته باشه با خودش حتی...

ای تف تو روحت ماژلان

هیچ جایی نمونده رو نقشه...هیچ جا

پ ن.

سلام سانی مکین اینا

سایه ها اونقدر قد کشیدن

تا سایه شون تو رو هم برد زیر سایه

خوش اومدی به دنیای سایه ها دخترک 

نازلی نوشته بود

اصلن من اعتراض دارم

به اینهمه جغرافیای معلوم

مرزهای مشخص

مالکیت های مستند

تاریخ های مکرر

حرفهای گفته

شعر های نوشته

قصه های خوانده

روز مره های مشابه خاکستری

من خسته ام

از کشف این خورده جنایت های بشری

از لمس معجزه های کوچک و پنهان

دلم اتفاق میخواهد

از آن اتفاقهایی که تاریخ راهش را گم کند

راه بیفتد روی نقشه های نا معلوم

زندگی شکل دیگری باشد...

۸:۳۰ صبح/۴آگوست:

می روی و گریه می آید مرا

لحظه ای بنشین که باران بگذرد...

                                            

ما آمدیم

موجی سیاه و سرگردان

و حیرانی مان را به دوش میکشیدیم

و بی تابی مان را ناله میزدیم

و پای آبله زده مان را

نای دویدن نبود

دنبال خاطره ای

که بر شانه های تکیده مان

تا ابد بدرقه می شد

ما آمدیم

موجی سیاه و سرگردان

مضطرب

ملتهب

با داغ  نگاهی

بر نعش های منجمدمان

و مهربانی را دست خاک سپردیم

و انتظار خنده را به قیامت...

***

پی نوشت ندارد

همان که گفتم

دلمان برایتان تنگ خواهد شد استاد.

پی پی نوشت:

گفتن ندارد اما  توضیح بیشتر اگر میخواهید:این روزها سوگوار عزیزی هستم

و بی تابی دخترک ده ساله اش در آغوشم نفسم را تنگ کرده...

دعا کنید برایمان

تو زندگی که پاز شده آدمها هم میوت میشن لابد!

پ ن.

دلمان برایتان تنگ میشود استاد...

مردن

اتفاق غریبی نیست

وقتی هنوز

نفس میکشی

رفتن

حادثه ی عجیبی نیست

وقتی هنوز

چشمت را پر میکنم

 

ولی من رفته ام

من مرده ام

یا شاید تو

سالهاست.