خداحافظ آقای هامون...

آدم است دیگر

مردنش هم می گیرد لابد.

خداحافظ آقای هامون...

آدم است دیگر

مردنش هم می گیرد لابد.

اصولن شرح وظایف بی شمار آدم در نقشهای مختلف باعث میشه گاهی

تمام برنامه ها به هم بریزن

ما اینهمه طرح ریختیم که قراره هفته ی دیگه بیاییم تهران و مثلا کلی خوش

بگذرونیم اما جلو افتادن یه ماهه ی نامزدی پسر عمهه و نقش کلیدی ما به

عنوان دختر دایی/خواهر دوماد!!! باعث شد که تمام نقشه های دلپذیر این

مدت نقش بر آب بشن و خلاصه اش اینکه دیگه تهران بی تهران

شایان ذکر است که بی هیچ حرف پیش و گوش شیطان کر و چشم حسود

کور عروسی اون یکی پسر عمهه مرداد تهران برگزار میشه و ما ان شالله

حدود یه ماه دیگه جبران مافات خواهیم کرد  

 

پی نوشت قهرمانانه:

زنده باد زاپاتا

 

چیزی فراتر از یک عاشقانه ی آرام...

نگاهت که میکنم

دلم میریزد پایین

حساب میکنم

چقدر وقت دیگر مجال دارم

موی یک دست خاکستری

و نگاه عاشقانه ات را

وقت زل زدن به صورتم

و زمزمه کردن؛

"من فکر کردم این دفعه هم

مثل همیشه

سلیقه ام

با دختر کوچولوی قشنگم یکی میشه"

ات را میشود تکرار کرد...

 

چشمهایت پر از اضطراب شکنندگی من است

چشمهایم پر از کابوس نداشنت...

چیزی فراتر از یک عاشقانه ی آرام...

نگاهت که میکنم

دلم میریزد پایین

حساب میکنم

چقدر وقت دیگر مجال دارم

موی یک دست خاکستری

و نگاه عاشقانه ات را

وقت زل زدن به صورتم

و "من فکر کردم این دفعه هم

مثل همیشه

سلیقه ام

با دختر کوچولوی قشنگم یکی میشه"

گفتنت را می شود تکرار کرد

 

چشمهایت پر از اضطراب شکنندگی من است

چشمهایم پر از کابوس نداشتنت...

چنان دل کندم از دنیا...

مرا در

.

.

.

ا

.

.

.

و

.

.

.

ج

.

.

.

می خواهی

  

ت/م/ا/ش/ا

کن

 

ت

.

 

م

.

 

ا

.

 

ش

.

 

ا

.

 

کن

 

 

حرفی نمانده جز اینکه

مادر

روزهاست

نمازش را نشسته می خواند

برای آغوشی که هرگز کم نیاورده ام بودنش را...

گفته بودم برایت

میانه ی راهی رسیده ام

که فکر میکنم

آخرش بزرگ میشوم و خوشبخت

درست مثل همه ی نقاشی های روی دیوار

که جاده هاشان به افق میرسد

 

جهنم جهنم از سر گذراندم

روی شانه های خسته ات

تو یادت رفته بود

زخمهای کشنده ات را

و خم به ابرو نیآوردی

وقتی دخترک

پریشان

سرگردان

با دو پای آبله زده

آغوشت را

امن ترین گوشه ی دنیا گرفت

 

به نوبت از راه رسیدیم

ما احمقهای پر مدعا

با خودخواهی لعنتی مان

آوار کردیم پریشانی مان را

روی شانه هایت

و ندیدیم تو را

که چگونه

ایستاده ای

با تنی کبود

نایی بریده

پایی زخمی

خسته از برهوتی که 

وادارت کرده ایم

به پیمودن هر باره اش

و چشمانت تنها

دل نا گران آشفتگی های بی شمارمان بود

بی آنکه لحظه ای/لحظه ای حتی

دیدنت را

تقاضا کنند

از کوری وقیحانه مان

 

میانه ی راهی رسیده ام

که میدانم

باید

بزرگ شوم و خوشبخت

شک راه ندادی به روزهات

هرگز

که تردید و اضطراب

ابتدای ویرانی من بود

 

قصه را ادامه میدهم

آنگونه که هر دو مان میخوانیم

با گامهایی مطمئن

که ضرباهنگ بودن بی دریغت را

روزهاست تکرار میکنم

 

مهلت بده

دمی

تا نشانت دهم

چگونه بزرگم کرده ای

و خوشبخت

 

 

اعلامیه

خوب عرضم به حضورتون پیرو یک سری مسائل تربیتی در حال حاضر این وبلاگ تحت سلطه ی اینجانب می باشد.

لذا از همه ی دوستان عزیز خواهشمندم من را در انجام این پروسه یاری دهند تا دیگر صاحب اینجا به فکر حذف کردن وبلاگ نیافتد.

میتوانید نظرات خود را به صورت کامنت اینجا قرار دهید در اسرع وقت پیگیری خواهد شد.

قربان شما

یکی دیگه !