سلام
این روزها حال من هیچ خوب نیست.دلم برایت تنگ شده. دوباره  گمت کرده ام انگار لای هرزگیهایم و می دانم که میبینی...کجا بروم اخر؟ گفتم که این روزها حالم هیچ خوب نیست...کیف شکوت عن احوالی؟خواندی مرا،به نام ،صدایم کردی...حی علی...گفتم مگر نمی بینی چقدر سرم شلوغ است؟مگر نمی بینی چقدر ادم بزرگی شده ام این روزها و وقت ندارم برای حرفهای ساده ی تو؟اخر من این روزها انقدر انتگرال چندگانه خوب حل می کنم که...! خواندی مرا، گفتی کویر است و سراب بیهوده می روی...دل خوش کردم به ان ژست الکی متفکرانه ی همیشگیم و باور کردم دروغ خودم را و هی قد کشیدم مثل علفهای هرز و نفهمیدم که دارم هی گیر میکنم بیشتر لای این منحنی های تقاضای حقارت و عرضه ی تباهی مدام، و هی تو بیشتر گم میشوی در هیاهوی  پوچی ام...خیال کردم دارم دورت میزنم و تو خوابی و نفهمیدم که دارم هی الکی دور میزنم خودم را و هی بیشتر گم می کنم خودم را و تو را در این دور باطل و هی اباطیل سر هم کردم که یعنی زیاد تر میفهمم از تو مصلحتم را...!این روزها حالم هیچ خوب نیست، کجا بروم اخر؟گم شده ام. گم کرده امت دوباره لای اینهمه هرزگی هایم
این روزها حتی حوصله ی نوشتنم هم نیست...از چه بنویسم اخر؟عهد های شکسته؟پرده های دریده؟حریم های مخدوش؟دل گم کرده؟این نامه را به خط گریه برایت مینویسم...کاش نمی آمدم...کاش لبیک نگفته بودم ...کاش ندیده بودم...کاش اینهمه پرده نمی پوشاندی ... کاش اینهمه بزرگ نبودی...کاش اینهمه حقیر نبودم...
به خدا خسته شدم از بس رسوا نشدم...اصلا به شکایت آمده ام آقا جان میفهمی...با من چه میکنی تو...من هر چه بیشتر کناره میگیرم از آدمها و میخواهم آن حقیقت خوار وجودم را برایشان عریان کنم تو می ایی رشته هایم را پنبه میکنی و من باز می شوم همان دختر مهربان پاک نیکو کار که باید حالا التماس دعایشان را پاسخ دهم ؟!!! اقا جان امروز را از سرم بگذرانم،فردا را چه کنم؟با آنهمه چشم حیران، که باور نخواهند کرد آن هیولای طغیانگر را که در پس نگاه به قول بعضی ها معصومانه ام!!!پنهان نفس می کشد....آقا جان خسته ام میبینی...این نامه را به خط گریه برایت مینویسم...بگذار بروند همه جا جار بزنند دخترک دیوانه شده...راست میگویند اخر اینهمه پرده پوشیت دیوانه ام کرده...
حالا امروز یک سال میگذرد ...یک سال از انروز که امدم و عهد کردم که بمانم...یادت هست چگونه زار میزدم از اشتیاق که پاهایم انگار مال خودم نبود و دستهایم و و دلم را هم که اصلا گذاشته بودم لای ان دیواره های مشبک...یادت هست؟با ان لباس های سفید...همه ی مان سفید بودیم سراپا و به نوبت از راه میرسیدیم تا ستایش کنیم تو را...من از انروز که امدم هیچ ننوشتم...برای هیچکس و نگفتم که چگونه... حالا هم حرفم نمی اید اخر... 

 اصلا مگر قرار نبود حرفهای خودمانی مان باشد برای مستجار...حالا روزهاست که از سعی من رفته و صفا را گم کرده ام دوباره...حالا مانده ام با کرورکرور غم ناگفته و قلمی که دیگر نمی نویسد...گمانم قیامت شده...آخر این روزها دستهایم عجیب سرکش شده اند ...میدانی گمانم آنقدر دیده اند کرده هایم را و و تو را که هی دیدی و دم نیاوردی که عاقبت دلشان برایت سوخت و عصیان کردند که دیگر نخواهند نوشت یاوه های بی سر و تهم را ...شاید بغض نگفتن خفه ام کند و خاموش شوم و دیگر مجالی نماند برایم برای عصیان...
دارند اذان میگویند ...داری دوباره صدایم میزنی...به خدا لای اینهمه هرزگی هایم هواییت شده ام انقدر که...میدانم...میشنوم این نامه را تصحیح نخواهم کرد ...همینطور پیش نویس بی هیچ حرف خورده ای برایت می فرستم... میدانم مستجارم اینجاست...داشتم خفه میشدم از نگفتن...باز مجالم دادی ...مثل همیشه و پناهم دادی مثل همه ی روزهای بیشمار پریشانی وآشفتگیم.
دیگر باکم نیست از آدمیان . تو را دارم پرده پوش مهربانمُ اما به بزرگیت قسم دلم پر میکشد برای  رکن یمانی 

دلم هوای حطیم دارد اخر و ان نماز حجر که تمام نمیشد انگار...

امشب میخواهم بیایم...

توانم بده که بیایم...امشب بگذار احرامی هایم را بپوشم...

دلم گرفته اقا جان...بگذار بیایم و دوباره بگویم؛ 

محرم میشوم به احرام عمره ی مفرده؛قربه الی الله

 لبیک ...اللهم لبیک...لبیک لا شریک لک لبیک...ان الحمد والنعمه لک و الملک...لا شریک لک لبیک  

 شاید بشود گفت همیشه ارزوی داشتن یک عمو داشتم توی رویاهای کودکیم.

به همه ی مردهایی که میشناختم،دوستان پدر را میگویم هم عمو میگفتم انوقتها.

حیف،من که ان قدر ها قد نکشیدم اما انها خیلی هاشان انقدر این روزها  شاید!بزرگ شده اند که یا باید سر دار فلانی خطابشان کنی،یا حاجی فلانی...

بعضی شان وکیل مجلس شدند،بعضی وزیر و معاون،بعضی دبیر فلان حزب و بعضی نقاد و نویسنده و...

این وسط  از همه ی ان عمو ها برایم فقط خاطره ای مانده  در گوشه ی ذهن که وقتی با بچه ها روزنامه ورق میزنیم ناگهان از دهانم بپرد بیرون، اِ ببین عمو فلانی چه پیر شده عکسش

انوقت انها که اصلا نمیشناسندم خیال میکنند لاف میزنم، انها که کمی میشناسنم چپ چپ نگاهم میکنند که لابد ابشخورم و ابشخور پدرم با خیلی ها یکیست،انها که خیلی میشناسندم سری تکان میدهند به احترام بی ریایی و خلوص همیشگی پدر و جوانی  شاید بر باد رفته ی مادر

ps:این حرفها را نوشته بودم برای عمو اروند.

راستش این کلمه ی عمو همیشه برایم پر از نوستالوژی بوده...پر از خاطرات کودکی،پر از روزهایی که ادمها خودشان بودند همه ی شان، بی هیچ نقاب و تکلفی

عمو برای من یاد اور ساده ترین و ناب ترین خاطراتی است که گمان نمیکنم تکرار هم بشوند هرگز،عمو برایم...

دلم نمی خواهد  بنشینم اینجا و گلایه کنم ازتعفن هوای آلوده ای که همه ی مان دمش میکشیم با درد و باز دمش میکنیم؛خیلی هامان با یکی دو دروغ بیشتر...

دلم نمیخواهد واگوی زخمهای تکراری کنم اینجا...

دیگر همه ی مان عادت کرده ایم به نقشهای مسخره و صورتکهای دروغیمان...

این روزها بالماسکه ی مان خیلی کش امده...دیگر توی اتاق خوابمان هم با نقاب میخوابیم!!!

بزودی در این مکان یک تمپلت جدید راه اندازی خواهد شد!