کفرانه/مستانه

اعتراف میکنم که اشتباه آمده ام

و شرمنده ام بابت آن شب

که مادر و پدرم خواستند تا آخر خوشی بروند

و فکر نکردند به زندگی شان در باغ یاسر

و دختری که نه ماه بعد می آید

و تا آخرش باید

هی از دیروز برود به امروز

و از امروز به فردا

با بار قرنها سکوت و حماقت

که دیگر تاب کشیدنش را در ۲۶ سالگی نمی آورد...

 

اعتراف میکنم که اشتباه آمده ام

و گول زده ام همه ی تان را به قدر ۲۶ سال

و شاید خیلی بیشتر

با چشمان معصوم

و نگاه نافذ

و لبخند کودکانه ام

که حقتان بود

وقتی سوالهایم را قایم کردید ته کیسه هاتان

و شک هایم را

به روی خودتان نیاوردید

و خدایتان را به خوردم دادید

با "سانستول"

و ارتدادم را منکر شدید

از همان شش سالگی

که زندگی را وهم بزرگ خواندم

و خدا را همبازی دلقک ها

اگر بلد نباشد

بفهمد

که انگشتر ها سهم مریم و مینا بود

مثل عروسک هام

که بخشیده بودمشان به بچه های سوسنگرد

و سهم من از جهنم

زیاده میکرد برای معصومیت شش،هفت سالگی

 

اعتراف میکنم اشتباه آمده ام

میان عبودیت بی چون و چرا

و زهد بی طمعتان

منصف اگر باشیم

شما عارف شدید

و من عاشق

که شاید شیطان،همزاد من بود

و سرکشی و عصیان

رگهای مرا بارور میکرد

همچنان که عشق

روییدنم را

 

من خدا را میشنیدم

لای فلسفه بافی ها و دروغهای خانوم فلانی

که میخندد

به کفر گویی ما وقتی "ح" الحمد لله رب العالمین

و "ها" لا اله الا الله

یکی میشدند

و یاغی میشدم

توی صف و کلاس

و مسخره میکردم بلاهتشان را

و شرمساری همیشگی تان

وقت گرفتن کارنامه ی شاگرد اول المپیادی منجم کوفت زهر مار مدرسه

با نمره انضباط ۱۷

دیوانه ام میکرد

 

اعتراف میکنم اشتباه آمده ام

و داغ گناه دم کشیدن

در کشور بشکه های نفت ۱۰۰ دلاری

و رییس جمهور مکتبی

و رهبر فرزانه

و بچه های "بلغور" و "خرکت"

روزهاست باز دمم را به شماره انداخته

 

اعتراف میکنم اشتباه آمده ام

میان آدمهایی که صبحشان را توی صف شیر

و ظهرشان را در صف نانوایی

و عصرشان را در صف اتوبوس میگذرانند

و شبها به حسرت چشمهای دخترکشان فکر میکنند

و مست میکنند با برجستگی سینه ی زن همسایه

و نگاه برهنه ی شاگرد سبزی فروش 

 و بالا می آورند

آمیزش بوی پیاز داغ و عرق را

میان همخوابگی هاشان 

و طعم زرد آلو کیلوییفقط  ۳۸۰۰ تومن

یادشان نمی آید

همچنان که زندگی؛

که روزهاست

باج داده اندش

به چشم انداز هزار و چهار صد

 

اعتراف میکنم اشتباه آمده ام 

و بار قد کشیدن

میان مردمان غیور شهید پرور

که با عباس علمدار نیامد حسینیه ی سر کوچه

نوروزشان و یلدایشان و چارشنبه سوریشان را رنگ میزنند

و سفره ی اباالفضل نذر میکنند

و شمع روشن میکنند

و خدا کش می آید توی رختخوابشان

و تنها شرح وظیفه اش

محتویات استکانشان

و تار موهای دخترکان ۱۴ ساله است

و به صلابه کشیدن بوسه های پنهانی

شانه هایم را

تکیده تر از همیشه کرده است..

 

اعتراف میکنم اشتباه آمده ام

و میدانم دیگر

قاب عکس های روی دیوار اتاق

"شرح حال زندگی من نیست"

 

ps:

۱.به هم ریختگی این نوشته رو مثل آشفتگی این روزهام دوست دارم.

۲.اکیدا پیشنهاد میشود با contradanza-vanessa mae سرو شود تا

عمق مستی و خماری این روزهای ما دستتان بیاید.

نگاه معصوم دخترکان مرودشت...

از خودمان به دیگران و از دیگران به خودمان می گریزیم
هی دست و پا میزنیم میان اینهمه من سرگردان
هی سرگردان تر میشویم
هی گیج تر
مثل یک لوپ

گیر کرده ایم انگار
شاید آخرش بشود جا گذاشت اینهمه پریشانی را

و پناه آورد
به جایی که هیچ دایره ای نباشد
و همه اش نیم خطهایی باشد

که پاره خط نمیشوند هرگز

یک وقتهایی نه فقط به خاطر حرف مورفیوس عزیز ،‌ اصلا به خاطر دل تنگی های

گاه و بی گاه خودم هم که شده فکر میکنم چقدر بهتر میشد اگر تکنولوژی اینهمه

نمیتابید لای دست و پای زندگی...

منکر نمیشوم سهم بزرگ بی بدیلش را در بخشیدن دخترکی که تا نیمه شب دل

ناگران سرگردانی من و پر بودن تمام ویتینگ لیست ها،بیشتر از من حرص خورد و

جوش زد و دوید و پیش کس و ناکس رو زمین انداخت تا کسی بو نبرد از خل بازی

محشرمان وقتی نیم ساعت مانده به رفتن ، بی خیال همه ی دنیا شدیم و انگار که

زندگی را پاز کرده باشند توی ایستگاه مترو ؛ از تن نویسی و ژستهای عجیب روشن

فکری گفتیم و بعد وقتی همه ی درهای عالم بسته شده بود به رویمان توی آن

شلوغی و ازدحام باهم از نامجو گپ زدیم و سر مستی مان وقت نعره هاش و گمانم

اگر خستگی چک و چانه زدن با رییس لابد قانون مدار گیت نبود حتما بلند بلند"همراه

شو عزیز "میخواندیم و میخندیدیم به بی قیدی و دیوانگی مان...

سهم تکنولوژی حتما داد میکشد توی هیجان و سرخوشی دوباره دیدن کسی که

دیگر انتظار دیدنش را لااقل به آن زودی ها نداشتی و حتما یادت نمیرود خیال امن

این روزهات را همه و همه مدیون همین تکنولوژی کذایی هستی اما راستش را

بخواهید این یکی دو روزه همه اش ،‌ مخصوصا وقت گوش دادن sound track های

فوق العاده ی آناهیتا فکر میکنم به اینکه چقدر دلم زندگی میخواهد که آیفون

تصویری نداشته باشد و بشود تویش قلبت حتی برای چند ثانیه هم که شده تند

تند بزند از تصور آدمی که ایستاده پشت در    

من این روزها دلم دیگر موبایل نمیخواهد با موزیک های اسپسیفاید شده برای

هر کدام از اسمهای مموری...

این روزها هی promentory گوش میکنم و حس میکنم چقدر دلم برای زنگ تلفن

آلمانی آنوقتها و دویدن و قاپیدن گوشی از دست زینب و مسابقه گذاشتن برای اینکه

حدس کداممان درست در می آید تنگ شده.

من دلم هیجان میخواهد

تند تر شدن این ریتم یکنواخت که دارد همه ی اشتیاقها و خون زیر پوست دویدن

های ناگهانی و  غنج زدن ها را هی بیشتر دریغ میکند از روزهام

من دلم این روزها یکی دو ورق نامه میخواهد با دست خطی که چند جایش لرزیده

و هق هق دلتنگی کسی را برایت سوغات آورده که جوهر پخش شده ی روی صفحه 

عشقش  را و مهربانیش را و بودن بی دریغش را برای همیشه توی حافظه ی تنهاییت

رج میزند...

من این روزها،هم نوازی معروفی و خرم را که گوش می دهم مست می شوم و هی

فکر میکنم به آن کوه سفیدی که سمت شمال بود و از بالای پل هوایی انگار میکردم

می شود خم بشوم دست بیندازم نوک قله اش ،‌ بالا بکشم خودم را ، بایستم

دستهایم را باز کنم به دو طرف آن قدر که حجم زندگی با همه ی گردنه ها و دست-

انداز ها و ناشناخته ها و سختی هاش جا بگیرد توی آغوشم،پناهش دهم تا دیگر

کم نیارد بودنم را ؛ تنهاییش را آوار کند روی روزهایی که نیامده اند...

آدم می خوابه که فراموش کنه

آدم می خوابه که فراموش نکنه

خوابم میاد...

هوم!عرض کنم که روی سطل آشغال گلاب به رو تون دست شویی ما نوشته؛

"هر گونه کپی برداری از این طرح غیر مجاز بوده،پی گیری قانونی به همراه دارد"

اونوقت یعنی عینهو فیلم ها و نوشته ها و نقاشی ها و عکسها و مجسمه های

"all rights reserved" مون دیگه نه؟

 

ps:

ا.خوب مرسی دیگه

پست بی جنبه آنه بنویسم که چه همه الان ذوق مرگ اینام،از اینهمه کامنت

مهربون یعنی؟

۲.همگی شاهد و ناظر باشید که آتبین قول کادو داده،نقطه چینه هر کی بزنه زیرش

۳.مدتی در زادگاهمان بلاد فخیمه ی تهران نزول اجلال فرموده،بار عام میدهیم به خیل

کثیر مشتاقان و شیفتگان جهت شرفیابی

۴.اصلا معلومه تهران بدون فرودگاه امام رفتن هیچی هیچی خوش نمیگذره دیگه،

یعنی داریم مییریم ستاد استقبال اینا تشکیل بدیم خوب

۵.جهت هماهنگی در ارتباط با بند چهارم با رییس دفتر بیت مقام همایونی معظممان 

هماهنگی لازم را مبذول فرمایید

۶.دوستون دارم. مگه چیه؟ایدز که ندارم خب.خوبم نمی خوام بشم اصولا

۷.بی ظرفیت لوس ننر هم خودتونید

۸.budayekoochak@yahoo.com

خنکی اتاق و بوی پوشالهای تازه نم خورده و صدای یه نواخت تسمه ی کولر همه

و همه بهت یادآوری میکنند که فرصت برای هیچ چیزی تموم نشده و همیشه امکان

معجزه و طرحی نو و ام پی تری کردن و  دیر شروع کردن و رسیدن هست.

اصولا جیر جیر تسمه ی کولر برای من یعنی همه چیز.

یعنی قهقهه،استرس۵۲۳ صفحه کتاب و جزوه ی نخونده و وراجی با پرستو تا خود

صبح و آلبالو و بستنی کاله و قهوه ی تلخ یخ کرده و ماست موسیر بدون/با چیپس

-که آی لعنتی من به قدر کافی آب آورده تنم با این اچ دی ها -و رابطه ی حجم پول

فریدمن با کنوانسیون حقوق زنان و آلبا دسس پدس با معادله ی اسلاتسکی و

لم شفرد و سیمپلکس و سیمون دو بوار ودین گریزی و قبض و بسط و ریا کاری

عمومی و مفهوم عدم در مقابل هستی و ثقیفه و حوزه های گازی مشترک با

عمان و قطر و کیتارو و معروفی

جیر جیر تسمه ی کولر یعنی من هنوز هستم با همه ی ویژگی هام ؛شرم آور

و غیر عادی به زعم بعضی و خیره کننده و تحسین برانگیز به نظر بعضی دیگه.

مهم اینه که ما همیشه آدمهای اکسترمم بودیم.آدمهای دیجیتی صفر و یکی که

"زود سر میرن؛چه وقت ریسه رفتن و چه موقع زار زدن ".

حالا دوباره یک سال گذشته و  من امروز اولین فالوده ی طالبی مو خوردم.

یک سال گذشته و من یک ساله که مستمر مینویسم و شاید تنها کاری باشه

که یک سال تموم بدون حتی یه گپ انجامش دادم.بک اسپیس که روزهای اول

خیلی اذیتم میکرد حالا خیلی وقته جز غلطهای گاه و بی گاه تایپی چیز دیگه ای 

رو دست کاری نمیکنه.

من روزهاست،شاید چیزی در حدود یک سال که سانسور نمیشم.

هر چی هست دخترکی است با تمام مقتضیات زنانه اش.

خنده ها،اشکها و تحلیلها و یاسها و آوازها و عاشقانه ها،دلبری ها،شکستها و

پشت این"من سانسور نشده" زنانگی ایستاده که نفس میکشه و حالا داره بارور میشه. 

شرایطی که توش بزرگ شدم و شاید حسرت برانگیز هم بوده از دید خیلی ها،

و ناشکریست اگر بخوام حالا متهمش کنم و تقصیر تمام این واگویه نکردن ها و حرف

خوردن ها روبندازم به گردنش ،از من آدمی ساخته بود که عادت کرده بود خودش

رو و بودنش رو احساساتش رو و مهم تر از همه زنانگیش رو پنهان کنه زیر لبخندها و

تبسم های کودکانه ی معصوم.

من سالها بود که حرف نمیزدم.

حالا نه اینکه خیال کنید مثلا اتفاق بزرگی بود نوشته های سینوسی این یک

ساله در عرصه ی علم و ادب گیتی!نه.

اما هر چی بود معجزه ای بود در قد و قامت خودش برای فاطمه ای که به تدریج

داشت خودش رو پاک میکرد اونهم با لاک غلط گیر ایرونی و جاش

یه لکه بزرگ سفید خمیری میموند که هر کسی خیال میکرد میتونه روی اون

هر طرحی بزنه،بی اونکه لحظه ای فکر کنه به هویتی که نفس میکشه زیر اون 

سفیدی یه نواخت.

به هر حال من یک سال تمومه که مینویسم.

گیرم این یک سال سال بدی بوده باشه.سال بزرگترین و شاید خنده دار ترین 

شکست عاطفی لابد عاشقانه

گیرم آبان و اذر و دی سخت سیاهی رو از سر گذرونده باشیم باهم.

اما باور کنید،باور کنید بزرگترین و تاثیر گذار ترین اتفاق این ۲۶ سال همین یک

صفحه ی کذایی بود توی زندگیم.

حالا گیرم شما خیال کنید چه زندگی ناقص یکنواخت ثابتی رو داشتم تا به حال

که اینجا نقطه ی عطفش بوده اما من و بعضی ها میدونیم چرا توی اینهمه مشتق

گیری های ضمنی-سلام فرجام- و ماگزیمم،مینیمم ها و شیبهای تند منفی و مثبتی

که رد کردم همین یه صفحه ی ساده ی ناقابل با همین خطوط درهم و برهم نامفهوم

گیج باید بشه نقطه ی عطف و مثلا لابد دریچه ای رو به جهان هستی برام!!((=

حالا نزدیک غروب سیزده اریبهشته و من قرار بود یک چیزکی در حد و اندازه های

آپولو لابد برای یک سالگی قصر قورباغه ها خلق کنم.اما خوب چه میشه کرد که

اصولا هر وقت باید بنویسم کمتر مینویسم و بیشتر میخندم و میخندم و میخندم.

پارسال،دقیقا یه چنین روزهایی تاینی گریف الهام بود و کاغذ های خط خطی من

برای متن روی قاب جشن فارغ التحصیلی؛

"میدانم اکنون زمان بسیاری گذشته است

تنها ما اندکی پیر تر و بسیاری پریشان تر گشته ایم

حالا تو خواندن میدانی

و خوابهایت در انتظار روزیست که کفشهای پدر را گنجایش پاهایت نباشد

اما هیچ دیده ای حسرت چشمهای مادر/پدر را دنبال رد پای کودکی..."

اون متن روی هیچ قابی ثبت نشد و شیرینی اون روزها توی خاطره ی خیلی ها ماسید.

خیلی ها منو خط ردند از حافظه ی عاشقانه هاشون اما من هنوز هستم با همون نگاه

وحشی سرکش و قهقهه هایی که دنیا رو وادار به خندیدن میکنه....

راستی نازلی میدونی دیگه مدتهاست مثل آژوی عادت میکنیم توضیح نمیدم به همه؟

الهام میبینی حالا سرمو میگیرم بالا، آواز میخونم و بودنمو میکوبم توی سر دنیا؟

ئه سرین دیدی توی اون استیت لعنتی نموندم؟

نعیمه من بالاخره یه فین گنده  کردمو بعد زدم زیر خنده...

این فاطمه ای که اینجاست بودنش رو و بی تکلف خندیدنش رو مدیون خیلیهاست.

تو که هر روز روزی ۵ ،۶ بار از سن خوزه میایی اینجا و بی صدا میری،شماها که از

فرمونت و مونتن ویو و انگلیس و استرالیا و کویت و شیراز و قطر ونزوئلا-راست میگم

به خدا-و تورنتو و مونترال و آلمان و فرانسه و هلند و ارواین و کرج و هزار و یک جور

جای دیگه میایید اینجا و من خیلی هاتونو نمیشناسم اصلا و حتی نمیدونم آخه چار

خط دری وری بی سر و ته چی میتونه داشته باشه برای خوندن مگه که هی می آیید

و خیلی از آپ کردنهای گاه و بی گاهم تو رودر واسیتون اتفاق میفته،با همه تونم!

با شماها هستم٬آناهیتا،فرجام،نگار،گیلاسی، نیاز، فاطمه،لیلا،مکین،مسعوده،

آذر،داداش رضا،باباجون،عمو اروند،پاپیروس،هوس مبهم و خیلی های دیگه

مرسی

بابت بودن بی دریغتون و صبوریتون برای اینکه دخترک دوباره بخنده به پهنای صورت

 

چه راهی با هم آمده ایم... فکرش را بکنید... 

هزار کرور جغرافیای متفاوت هم نتوانست/ نمی تواند کاری بکند...

یک وقت هایی "تاریخ" مشترک، روی "جغرافیا" را بدجور کم می کند...

 

ps:

۱.من آن لبه ی سختم بر بدن کشتی
نیز آن ظریف ترین دانه های تنیده بر پود حریر
غنیمت میدانم این بودن را آنسان که در پی ـ کورسوئی حتی خاموش ٬

چراغانی میکنم مسیر ِ انتظار را!

۲. ۳۶۵=۱

من این معادله رو روزهاست بلدم

از همون وقتی که این یک عیدانه است= روزهای نارنجی جولای شد

من ...

باقیش بمونه برای فرودگاه امام و بوس اوریجینالهایی که بدهکاریم به هم

 

"و تو میدانستی  هر بار
که در کوچه های تاریک مستیمان
به بوئیدن بیائی
من از هراس آبستن شدنت
از عطر اقاقیای وحشی سر در پرسه های شبانه ام
تو را عاشقانه می بوئیدم
تا این نوزاد یاس کبود تنت
عطر بهارمان را به ارمغان بیاورد..."

یاس

اقاقی 

شب بو

کوچه پس کوچه های تاریک

گیجی اردی بهشت

مستی عاشقانه های شبانه  

***

آبستن شدی

و نمیدانی نوزادت به کداممان شبیه تر است

"قصر" را که گوگل میکنی

بیست و یک صفحه بعد ترش می رسی به آنجا که نوشته ام؛

"نه قصر طلایی ساخته ام نه شاهزاده با اسب سپید"

چقدر صفحه بعد ترش را رد کنم؛

تا باورش کنی؟

ای یاد تو ام مونس...

بعدش اینکه :

تو هستی هنوز،من تو را دارم و میدانم نه از میان کلمه ها پیدا کردمت که حالا نگران

به هم خوردن حروف باشم و بی معنی بودن مفاهیم و نه از میان صداها که آهنگ ها

و ریتمها خوابم را آشفته کنند.

تو تا همیشه ی دنیا با آن نگاه آرام و صورتی،با آن لبخندی که هرگز -بما هو هرگز!!! -

دریغش نکردی از من و آغوشی که هیچوقت حتی حالا که آفتابمان یکی نیست کم

نیاورده ام بودنش را،هستی و من قدر این یکی را حالا لااقل خوب میدانم.

گفته بودم برایت،یک وقتهایی کم میاورم برای دوستت دارم گفتن محدثه جان

بعد ترش هم اینکه:

گاهی فکر میکنم مرگ یک جایی ایستاده،مثلا همین دور و بر،هی ساعتش را

نگاه میکند هی سرک میکشد این اطراف،هی چشمک میزند که یعنی هنوز

نوبتت نیست و میتوانی خودت را هم بالا بیاوری چه برسد به صفرا و...

بعد تر بعدش هم اینکه:

پی نوشت امروزمان همه اش میشود بوس اوریجینال ولا غیر 

 

ps:

هشتمن؛همینه که هست...

 

شرابی تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش

که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر وشورش

بعله،خوب ما امروز در طی یک اقدام اصولا فرهنگی هنری در معیت دختر عمه آرشیتکته

تصمیم گرفتیم بریم سروقت بنا های قدیمی و خشتی مشهد.یکی از این جاهایی که

سر زدیم  گنبد سبز یا مقبره یه عارفی بود به اسم شیخ احمد مومن

اونوقت از اونجایی که اساسا هر جایی که من میرم دنبال سرم حتما یه سری اتفاق

مترقبه و غیر مترقبه ی معلوم الحال در اقدامی هماهنگ راه میفتن و تا ولو نکردنم رو

زمین ول کن معامله نیستند،همون بدو ورود چشمم افتاد به یه تابلویی که علی الظاهر

اندر احوالات شیخنا و مولانا همین جناب شیخ مومن نوشته بودنش.

خوب آقا جون، شما که ماشالله خیلی هم فرهیخته و با فرهنگ و این حرفایید خودتون

این متنو بخونید بعد ببینید اصولا اینکه من همون دم دربشینم رو زمین و ریسه برم از

خنده اونقدر که به گریه بیفتم خیلی عجیبه یعنی که بعدنش یه عده بانوی محترم کپلی

مپلی تسبیح بدست همه چشم غره برن بهمو یه جوری حرف بزنن زیر لب،تو گویی الان

توهین شد به نظام مقدس؟ "دو نقطه پی گنده واسه بعضی چیزا"  

"دیگر سالک ربانی طالب رضا جویی حضرت سبحانی تمجا للعارفین شیخ مومن

رحمه الله علیه که در بلده ی طیبه ی مشهد مقدس در بقعه ی پاچنار رحل اقامت

افکنده معتکف خانقاه ریاضت شده بود مومی الیه از مبادی حال الی حین الارتحال

چله نشین بقعه ی سلوک و فیمابین کبار مشایخ به صفات مستحسنه آراسته است

و جمع کثیری به توسط هدایت آن رفیع الشان قدم از دایره ی لهو و لعب و جهالت و

ضلالت کشیده سالک شاهراه معرفت گردیده اند.جمهور سکنه ی خراسان مرید اوضاع

و اطوار آن بزرگوارند" و قس علی هکذا...

 

ps:

۱.نزدیک اون خیابونه یه پرچم مشکی زده بودن با این مضمون:

با نهایت تاسف و تالم درگذشت اندوهبار خطیبه ی عالمه،صبیه ی مکرمه ی

مرحوم میرزا...متعلقه ی محترمه ی مرحوم آیت الله ...والده ی ماجده ی حضرت

حجت الاسلام... را خدمت آحاد همشهریان عزیز اعلام میداریم 

۲.قائم به ذات خویشتن به ما هو فردیت یعنی چی؟اگه گفتید!

۳.دو نقطه دی گنده ترین

 

کلا بدون شرح:

من اینجا به عنوان یک عدد بابا لنگ دراز
دستور میدهم که هر چه سریعتر حالت خوب شه
دستور میدهم که بپری بیای تو بغلم ، مثه همیشه
دستور میدهم که جواب اون دستگاه لعنتی که اسمش رو

گذاشتن موبایل رو بدی والا ، به خدا ، به پیر ، به پیغمبر

این تنها چیزیه که من فعلا میتونم تو رو داشته باشم
دستور میدهم که دوستت داشته باشم
وگرنه هرچی دیدم از چشم خودم دیدم

 

ps:

خوب بعله دیگه دارندگی و برازندگی اولندش

دوست داشتم بذارمش اینجا دومندش

لوس بی مزه ی ننر ندید بدیدم خودتونید سومندش

امضا:یه فقره جودی لوس بابا

مرگ البته رایج ترین واقعه هاست

عظیم ترین و آخرین

 

ps:

۱.اصولا آدم وقتی دیشبش رسما تا پای "بلند بگو لا اله الا الله" پیش رفته باشه

و خیال کرده باشه اگه الان بمیره چه مرگ ناقص بی شکوه و چه زندگی ناقص تر

و الکن تری رو از سر گذرونده و بعد تنها چیزی که یادش اومده باشه نبوسیدن روی

ماه بعضی ها -دو نقطه دی گنده به انضمام مقادیر معتنابهی ستاره و x- باشه،

لابد امروز اولین چیزی که بعد ۱۲ ساعت جهنمی میاد به زبونش همون جمله ی

بالاییست.هنوزم حالم خوب نیست و ماما نمیدونه از جام بلند شدم و دارم

این خزعبلاتو میگم ولی انگاری باید بنویسمشون که اگه امروز دوباره هوس

سرک کشیدن به یه ریزه دور تر از این دور و بر به سرم زد ملت با خبر بشن که

این بلاگ به ۱سال نرسیده کرکره اش به علت مرگ در عنفوان جوانی نویسنده 

روان شاد روشن ضمیر جنت مکان خلد آشیان پایین کشیده شد.

و من الله توفیق

 

۲.سرگیجه ی لعنتیم دوباره شروع شد

دیگه نمیتونم بشینم اینجا

و من الله توفیق اگین 

 

پس پی نوشت:

بعضیا اصولا کور اینا خونده ان اگه خیال کردن شخص شخیص ما تا تلافی بعضی

چیزا رو من جمله مثلا دو دره کردن بعضیای دیگه در نیاوردیم سرشون خدمت

تقاضا های مکررجناب عزراییل علیه الرحمه پاسخ مثبت افاضه میفرماییم.

"دو نقطه دی گنده تر"

رحمه الله من یقرا...

 

 

میانه ی راهی رسیده ام که فکر میکنم

آخرش بزرگ میشوم و خوشبخت

درست مثل همه ی نقاشی های روی دیوار

که جاده هاشان به افق میرسد

 

لبخندم را از آیینه نمی دزدم

خودم را از زندگی

 

زل میزنم به چشمهام،

با آن سوسوی نقره ای و خنده های ریز ریزشان

باد میزند توی موهام

پخش میشوند روی صورتم

و فکر میکنم 

یک دسته شان را بچینم

پست کنم برای تو

تا دیگر نگویی

"شهر پر شده از پستچی هایی که نامه ندارند"

و دلت تنگ میشود

و "تن داغم فرو میریزد از لابلای انگشتهای پینه بسته ات "  

 

شک راه نمیدهم به روزهام

که تردید و اضطراب

ابتدای ویرانی ماست

وقتی میانمان

"من کداممان است"

معنی نمیدهد

 

نه قصر طلایی ساخته ام

نه شاهزاده با اسب سپید

هر چه هست جریان پیوسته ی آرام زندگیست

که راه خودش را میرود

من بخواهم یا نه...

 

وسواس گرفته ام

برای بلند کردن پاهام

وقت رقصیدن

و دستهام شکوفه می دهد

با ضرباهنگ ترانه هات

وقتی هزار کرور جغرافیای متفاوت

سر خم میکند

به احترام مسافت منفی 

 

شتاب رسیدنمان را

تنها اردی بهشت میفهمد

و بارانهای لحظه ایش

 

ریتمها را درست تکرار میکنم

و هجا ها را

 

گامهایم

مطمئنند به آخر راه

بزرگ می شوم و خوشبخت ...

 

 

فرجام عزیز

این بار که از آن جاده ی پر شتاب ملتهب که دیرش می شود تمام شود،تا

آدمها را زود تر برساند به بوسه های بی دغدغه و خنده های بی تکلف،با

۱۳۰کیلومتر سرعت رد می شدی تا حجم آغوشت را عطر زندگی با طعم

میرزا قاسمی پر کند ، یادت باشد نیم نگاهی به کناره هاش - نه آنجا که 

یک دست سفید بود و انگار می کردی ختم میشود به آخر دنیا - که همان

حوالی تپه ی " لولا الجواد " بیندازی ، من سرگردان را نگاه کنی که چطور

خودش را گم می کند ، میرود آن پشتها ، قایم میشود ، با حسرت نگاه

می کند به تو ، که می روی تا عاشقانه هایت را عاشقانه تر زمزمه کنی

برای زندگی که میتپد با بند بند وجودش توی آن بهشت بی انتهای 50 متری.

من سرگردان می رود آن پشتها کمین می کند برای دلتنگی های شنبه تا

۴شنبه ی تو برای آغوش امن آنا و قهقهه های سکر آور باربد...

من سرگردان را شماتت نکن فرجام ، خیال نکن از بد جنسی و تنگ نظریش

است که افتاده مثل خوره به جانت ، هی گمان میکنی دارد تفاله ات میکند

با دندانهاش.من گمانم،من سرگردان قشنگترین اتفاقی است که شنبه های

دلتنگ و یک شنبه های عصبانی و دوشنبه های بی حوصله و سه شنبه های

خسته ی تو را پیوند می زند به روشنی آخر آن جاده ی مضطرب و هی بیشتر

سک می زند ته دلت را و بیشتر یادت می آورد عشق بی بدیلت را به همخانه ی

دوست داشتنی مهربانت...

من گمانم، من سرگردان، سرگردانیش را وام دار اولین عاشقانه ایست که شاید

خیلی اردیبهشت دورتر برای چشمهای آنا رج زدی...

اولین بوسه ی عاشقانه و التهاب و دویدن به قدر یک عمر تا آخر جاده ؛

آنجا که ختم میشود به بهشت

 

آنای عزیز

یادم هست از همان اولین بار که آمدم اینجا با خودم گفتم؛نفس بکش دخترک.

با همین ریه های تنگ بیمار که یک قهقهه را تاب نمی آورند و به شماره می اندازند

دم و بازدمت را نفس بکش.آنقدر که پرشود حجم همه ی کابوسهات از عطر زندگی.

اینبار توی آن 50 متر بهشت که دیوارهاش متسع میشد انگار به قدر تمام مردم دنیا 

تا برای لحظه ای حتی،اضطراب و پریشانیشان را جا بگذارند پشت در و زخمهاشان را

فراموش کنند و نفس تازه کنند برای باقی راه من نه عطر زندگی که خود زندگی را با

همه ی سخاوت و مهربانی و قشنگیش پیدا کردم، سرکشیدمش لاجرعه، آن قدر که

مستم کند برای بقیه ی عمر،قصه اش را-قصه ی عشق آنا و فرجام را-برای دخترم و

دختر دخترم واگو کنم،سینه به سینه حفظ شود حدیث بکر عاشقی توی این وانفسا که

لجن همه جا را گرفته و تعفن هرز رفتنهای یکی دو روزه نفس کشیدنمان را تنگ کرده

من دلم باز هم میرزا قاسمی میخواهد آلوچه بانوی دوست داشتنی

همیشه گفته بودم حالا دوباره هم میگویم؛

چه کردید که دنیا با آنهمه بخل و تنگ نظریش شما دو تا را به هم بخشید ؟

کاش یادمان میدادید بانو جان.

 

 

ps:

قرار ناگفته ایست میان من و تو این پا نوشتهای کشدار ملتهب گنگ...

گمانت هنوز هم چیزی مانده برای فاش کردن وقتی به گواه ماما و دیگران

رنگ رخساره حکایت کند از سر درون،پای تلفن،وقتی تمام داشتنت خلاصه

میشود به آن صدای سکر آور که گام های آهنگینش تو را از تمام زخمها و ترسها

و دلتنگی ها میدزدد،میبردت خیلی دور،آنجا که باد می آید و آغوشت دیگر هیچ

بودنی را کم نمی آورد؟

نگاه کن چگونه زمان را دوره میکنم به شمارش معکوس،

ثانیه های بی قرار هم دیگر تاب دلتنگیت را ندارند -----

این روزها همه اش با خودم میگویم؛

روزهای نارنجی جولای هم نوبتشان میرسد آخر،میدانم...

 

آدم ها از قالب فونت و صدا که بیرون میان

نفس های به شماره افتادشونو وقت بالا رفتن از سر بالایی های تند که میشنوی

قهقهه زدن هاشون وقت دیوونه بازی هات که میبینی

نگرانی رو که تو چشاشون،وقت راه رفتن رو نرده ها و شکلک در آوردن برای شهری که 

زیر پات داره نفس میکشه،میخونی

مهربونیشونو وقت خستگیت و اشتیاقشونو برای واگویه های تنهاییت که میبینی

عطر میرزا قاسمیشون که مستت میکنه

صورت ماه دوست داشتنیشونو که نیگا میکنی و تو نگرانیشون واسه گم شدن چاقوی

عزیز و محترمشون!!!که سهیم میشی

طعم بوسه های بی دغدغه و مهربونشونو که با همه ی وجود میچشی

یادت میاد ؛

زندگی با همه ی دلتنگی هاش قشنگترین اتفاقیست که خدا به تو هدیه داد

 

ps:

۱.جای همه تون خیلی خالی بود،جای تو عسل فاطمه از همه خالی تر 

۲.من از الان میز رزرو میکنم برای تولدم با ۱۵ تا صندلی اضافی p:

۳.دوستون دارم همه تونو...باور کنید یا نه این لبخند های به پهنای صورتو مدیون

بودن بی دریغ خیلی از شما هستم