میانه ی راهی رسیده ام که فکر میکنم

آخرش بزرگ میشوم و خوشبخت

درست مثل همه ی نقاشی های روی دیوار

که جاده هاشان به افق میرسد

 

لبخندم را از آیینه نمی دزدم

خودم را از زندگی

 

زل میزنم به چشمهام،

با آن سوسوی نقره ای و خنده های ریز ریزشان

باد میزند توی موهام

پخش میشوند روی صورتم

و فکر میکنم 

یک دسته شان را بچینم

پست کنم برای تو

تا دیگر نگویی

"شهر پر شده از پستچی هایی که نامه ندارند"

و دلت تنگ میشود

و "تن داغم فرو میریزد از لابلای انگشتهای پینه بسته ات "  

 

شک راه نمیدهم به روزهام

که تردید و اضطراب

ابتدای ویرانی ماست

وقتی میانمان

"من کداممان است"

معنی نمیدهد

 

نه قصر طلایی ساخته ام

نه شاهزاده با اسب سپید

هر چه هست جریان پیوسته ی آرام زندگیست

که راه خودش را میرود

من بخواهم یا نه...

 

وسواس گرفته ام

برای بلند کردن پاهام

وقت رقصیدن

و دستهام شکوفه می دهد

با ضرباهنگ ترانه هات

وقتی هزار کرور جغرافیای متفاوت

سر خم میکند

به احترام مسافت منفی 

 

شتاب رسیدنمان را

تنها اردی بهشت میفهمد

و بارانهای لحظه ایش

 

ریتمها را درست تکرار میکنم

و هجا ها را

 

گامهایم

مطمئنند به آخر راه

بزرگ می شوم و خوشبخت ...

 

 

نظرات 11 + ارسال نظر
سایه پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 01:16 ب.ظ

بسیار زیبا بود.

م پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 05:04 ب.ظ

چقدر خوب...

مسعوده پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:11 ب.ظ http://masinice.blogspot.com

«من کداممان است» این جمله برد ما را دختره!‌هنوز هم برنگردانده ها!‌ مایی که گم می‌شود از من‌ای که بالا می‌اید و آن انحنای نون می‌شود الف ببین چه می‌کند که من گم می‌شود این وسط‌ها. سلام فاطه خانوم!‌چطوری؟

هوس مبهم پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:57 ب.ظ http://esoterictemptation.blogspot.com/

چه عاشقانه هایی.... آدم دلش میخواهد یواشکی سرک بکشد و این عاشقانه ها را ببیند و بعدها برای بچه های مهد کودک و یا شایدم دبستانی تعریف کند.....

پاپیروس جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:16 ب.ظ http://papiroos.wordpress.com

ایشالا
به امید خدا

عاقبت بخیر شی دختر!

رضا جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 03:58 ب.ظ

...ما هیچ ما نگاه و بیماری و کسی که به سر نمی زند....

رضا جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 07:20 ب.ظ

...وچون نفسی می رود و می آید شکرش لازم... اغما من دوشنبه شب در جلسه شورای تیتر داشتم غزل خداحافظی را می خواندم که دکتر خبر کردند و نگذاشت....انگار عمر این قلم عاصی هنوز به نوشتن است....ممنون از احوالپرسیتون....

رضا جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 07:29 ب.ظ

...نه الان خوبم...به هر حال ما با انقلاب یک جهش نسلی و سنی داشتیم با جنگ هم همینطور به همین خاطره که نسل ما از همسالان خود دو نسلی پیرترند.خب پیری هم هزار جور درد و مرز داره باید باهاش راه آمد...

نازلی شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 05:28 ق.ظ http://naazliii.blogspot.com

بنده قربان شما بشم :*

فاطمه شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 08:45 ق.ظ http://saharnazdikast.blogsky.com

سلام فاطمه
اینو خیلی قشنگ نوشته بودی
قربونت
یا علی

منصور چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:42 ب.ظ http://notgheziba.blogsky.com

مرسی قشنگی فاطمه دوست داشتی واسم بنویس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد