میانه ی راهی رسیده ام که فکر میکنم
آخرش بزرگ میشوم و خوشبخت
درست مثل همه ی نقاشی های روی دیوار
که جاده هاشان به افق میرسد
لبخندم را از آیینه نمی دزدم
خودم را از زندگی
زل میزنم به چشمهام،
با آن سوسوی نقره ای و خنده های ریز ریزشان
باد میزند توی موهام
پخش میشوند روی صورتم
و فکر میکنم
یک دسته شان را بچینم
پست کنم برای تو
تا دیگر نگویی
"شهر پر شده از پستچی هایی که نامه ندارند"
و دلت تنگ میشود
و "تن داغم فرو میریزد از لابلای انگشتهای پینه بسته ات "
شک راه نمیدهم به روزهام
که تردید و اضطراب
ابتدای ویرانی ماست
وقتی میانمان
"من کداممان است"
معنی نمیدهد
نه قصر طلایی ساخته ام
نه شاهزاده با اسب سپید
هر چه هست جریان پیوسته ی آرام زندگیست
که راه خودش را میرود
من بخواهم یا نه...
وسواس گرفته ام
برای بلند کردن پاهام
وقت رقصیدن
و دستهام شکوفه می دهد
با ضرباهنگ ترانه هات
وقتی هزار کرور جغرافیای متفاوت
سر خم میکند
به احترام مسافت منفی
شتاب رسیدنمان را
تنها اردی بهشت میفهمد
و بارانهای لحظه ایش
ریتمها را درست تکرار میکنم
و هجا ها را
گامهایم
مطمئنند به آخر راه
بزرگ می شوم و خوشبخت ...
بسیار زیبا بود.
چقدر خوب...
«من کداممان است» این جمله برد ما را دختره!هنوز هم برنگردانده ها! مایی که گم میشود از منای که بالا میاید و آن انحنای نون میشود الف ببین چه میکند که من گم میشود این وسطها. سلام فاطه خانوم!چطوری؟
چه عاشقانه هایی.... آدم دلش میخواهد یواشکی سرک بکشد و این عاشقانه ها را ببیند و بعدها برای بچه های مهد کودک و یا شایدم دبستانی تعریف کند.....
ایشالا
به امید خدا
عاقبت بخیر شی دختر!
...ما هیچ ما نگاه و بیماری و کسی که به سر نمی زند....
...وچون نفسی می رود و می آید شکرش لازم... اغما من دوشنبه شب در جلسه شورای تیتر داشتم غزل خداحافظی را می خواندم که دکتر خبر کردند و نگذاشت....انگار عمر این قلم عاصی هنوز به نوشتن است....ممنون از احوالپرسیتون....
...نه الان خوبم...به هر حال ما با انقلاب یک جهش نسلی و سنی داشتیم با جنگ هم همینطور به همین خاطره که نسل ما از همسالان خود دو نسلی پیرترند.خب پیری هم هزار جور درد و مرز داره باید باهاش راه آمد...
بنده قربان شما بشم :*
سلام فاطمه
اینو خیلی قشنگ نوشته بودی
قربونت
یا علی
مرسی قشنگی فاطمه دوست داشتی واسم بنویس