"تو" مخاطب خاص دارد

پشت نگاه "تو"
کوچه های حیرانیست
لیلایی آویخته بر باد
مجنونی بریده عنان
پشت نگاه "تو"
گودالیست تاریک
مخفیگاهی مهیب
پشت نگاه "تو"
اسبی
بلند می گرید
و من 
بی یال و کوپال
شیهه میکشم

.

 

 

 

 

پی نوشت:

آن شب که برایت قصه ی شاعر شدن آدمها را خواندم یادت هست؟

خط به خط قصه را تو نوشته بودی و من گیج/منگ/ مست یادم نبود

تو سالهاست دفتر/دفتر شعر ورق میزنی و شاعری میکنی.

 

حالا باقی قصه را بگو

آنجا که شعرمان به هیچ سه تا مربع کوچک خالی ختم نمیشود و"."

رج میزنیم جای همه ی سه نقطه ها...

 

برای لیلای فرجام:

 

"مثل گلی خشکیده

لای یک دفتر قدیمی یافتمت،

پشت این سالهای بلند

لای این خطوط سیاه و سفید

چه می کردی؟

جوانیم را می جویدی؟

یا حاشیه می کشیدی

به روزهای نیامده؟

زیر آن درگاهی

که باران

طعم بوسه را می برد،

کسی نایستاده آیا

تا عکسی بگیرد

و تو را به یاد خودت بیندازد؟

لمیده بر این ورق های پاره

گره می زدی

بر رشته ی تنیده ی خیال

یا وصله می کردی

روز های عمر مرا؟

پشت این همه سال

اندوه را پیمانه می کردی

یا خنده میزدی

بر شوکران های منتظر؟

 

مثل آن بی تابی مکرر تیغ

برای هم آغوشی با ظرافت نبض

رج زده ام تو را هم

روی تک تک لحظه هام

تا همیشه ی مرگ"

 

یک وقتهایی فکر می کنم به اینهمه آدم مجازی که بیرون کشیدمشان از لابلای این

خطوط یک شکل.به این صورتکهایی که برایم میفرستند و میفرستم برایشان، به این

بوسه های کش آمده روی "واو" و عشقهای غلیان کرده روی "x"، به این"دو نقطه" هایی

که تند و تند جا میزنیمشان جای نگاههای وحشی و سرکش ومی لغزانیمشان روی تن 

فونتها یک کلید ناقابل را فشار می دهیم و لابد همه ی حجم احساسات انباشته مان را

میریزیم تویشان میفرستیمش برای هم و نفسمان هم گهگداری بند می آید وقتی فلانی

 is typing a message،به این رابطه های سایه- روشن که زود پا میگیرند و پر رنگ میشوند. 

به بی دغدغه بودنشان برای برهنه گی های دل به خواهی و پنهان شدنهای خود خواسته.

این داشتن های مجازی را که شاید واقعی ترین دارایی این روزهامند،دوست دارم ، گیرم

یک وقتهایی خودم را میزنم به خیلی راه دور تر از آنجا که یادم می آورد آدمهایی هستند

که هر روزم را گره زده ام به کلمه ها و صدایشان،خیال میکنم چه نزدیکیم به داشتن هم،

دلم گرم می شود به بودنشان بعد یک اتفاق ساده  شیر فهمت میکند تو هیچ سهمی

نداری انگار برای پر کردن تنهاییشان بیرون این خطوط ساده و صدا هایی که قطع و وصل

می شوند مدام...

 Viva i'Italia

 

 

  

Grazie Orlanda

 

 

lotteremo fino alla fine

 

 

  

Grazie Van Basten

 

 

 

 

 

                                                  

                                                

  ps   

‌‌‌

 

 

 

Buon compelanno

 

 

 

mia cara Elham

. 

دفاع سیسیلی

گیر کردم توی عجیب ترین واریانت ممکن

دیگه نوبت قلعه ی شاهه

-یه استراتژی جدید برای آدمی که همیشه با مهره ی سیاه بازی کرده-

 

ps:

بدون شرح

 

 

 

به همه ی دوستان بلاگفایی" آذر-اکرم-لیلا-داداش رضا-پرومته-نیره  و غیره و

ذلک"آقا جون این چه کامنت دونی کشکیه که شما ها دارید؟

من هی میام یه عالمه مینویسم هی ترجیع بند میزنم تنگش که اینهمه روز

که هیچی ننوشتم واسه خاطر عیب کامنت دونی خودتونه که پابلیش نمیکنه

نوشته هامو باز یه جمله ی مسخره میاد که" امکان درج نظر وجود ندارد "

به هر حال ما اصولن مخلص همگی هستیم به شدت اولن

دیپرس هستیم به خاطر مدرسه ی پیرمردهای این دونادونی دیوانه دومن

استرس بازی فردا با رومانی را داریم سومن

از فرانسه به شدت بیزاریم چهارمن

هلند را علی رغم تحقیر شدگیمان همچنان پس از ایتالیای عشقمان دوست

میداریم پنجمن

اینترنتمان دوباره ته کشیده بود شیشمن

عجالتن یک فقره اینترنت ۱۲۸ کیلو بیتی مشتی گرفته ایم که تا ۵۱۲ هم سرعتش 

بالا میرود و حالی به حولی و این حرفها هفتمن

این چند روزه خوب نبودیم و الان زیر سایه ی شما بهتریم هشتمن

شنبه فاینال وکبیولری کلاس تافلمان را داریم و یک چیزکی حدود ۱۰۰۰ کلمه باید

بلد باشیم و بلد نیستیم و fail میشویم به ضرس قاطع نهمن

بی تاب ۲۵ روز دیگر هستیم دهمن

 

پی نوشت:

میشه لطفن یکی این جواد خیابانی رو میوت کنه کلن؟

 

Preghiamo il

 

 

 

signore per

 

 

 

vittoria  facile 

 

 

 

d'Italia

 

 

 

 stanotte

 

ps...

ببین من آخرین برگ درختم

درخت زخمی از تیغ زمستون

منو راحت کن از تنهایی من

منو پاکیزه کن با غسل بارون

"من در صدف تنها

 با قطره ای باران

 پیوسته می آمیختم پندار مروارید بودن را

 غافل که خموشانه میخشکد

  پشت دیوار دلم

  دریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا   "

 

ps:

تو را من چشم در راهم...

خواهره اومده و از آدمهایی میگه که زنده زنده توی کارخونه های اراک

یه هفته ی پیش سوختند و خاکستر شدند

خواهره اومده از بیمارستانی میگه که بوی تعفن همه جاشو گرفته و

دختر بچه های یکی دو ساله ای که جنازه ی سیاه شده ی بابا های

بیست و پنج شیش ساله شونو نمیشناسن

خواهره اومده از شهری میگه که همه جاشو مرگ پاشیدن

دست و پاهام یخ میکنه و چند بار بالا میارم

یاد فرجام میفتم که از شهرک صنعتی می گفت که آتیش نشانی نداره...

 

 

 

   

یک وفتهایی آدم منوپوز فکری میشود لابد

 

پ ن.

ملک مشاع نقطه/پادشاه گم نقطه/آلبالو جیگر نقطه/

دبیر شیمی پلانکتون نقطه/آتیش نقطه/ماز؛پیدا نقطه/

عبید زاکانی نقطه/میخوااااااااااریمت نقطه

 

"من هنوز هنوز هم که به اندازه ی همه ی تنهائیهام از بچه گیم گذشته

هیچ قصه ای را باور نمیکنم...
که سرگذشت ما یک حقیقت مرموزه که گیر کرده لای جرز نفسهامون..."

"من از بچگی این قصه ها رو باور نمیکردم
اینطوری نبوده اصلا
گرگ ـ اومده بود مادر راستکی شنگول اینا بشه
حبه ی انگور هم میخواست دستهای گرگش رو بگیره

مثل دستهای مادرش
طفلک ـ من !
مگه همین گرگ نبود که یوسف رو نخورد و کسی هم باور نکرد ؟!؟!"

 

ps:

شماره میکنم روزها را به شمارش معکوس...

 

بعدش اینکه مراتب شور و شعفمان را از حضور منور دوستان خاموش همیشگی

در کامنت دونی مان ابراز میداریم

بعدترش هم اینکه ما کلن از بچگی عاشق میستری و ماز و این حرفها بوده ایم به

شدت ، ولی یک حرفهایی یک وقتهایی می زنید که ما هر چه به مغز مبارک فشار

می آوریم سر در نمی آوریم مخاطبشان الزامن شخص شخیص خودمان بود یا اصولن

ما که محور دنیا نیستیم،من چه کاره بیدم

 

 

سلیطه ی درون من

یه چیزی هست،اسمشو بذار تواضع و بردباری درونی یا هر چی دلت خواست

که یه وقتایی دلش میخواد عصبانی بشه،بی رحم بشه و بگه تا همین حالاشم

چه همه بزرگوار بوده وهمیشه بازی رو جوری باخته که تو توش برنده بشی

حیف که بلد نیستم؛نه داد کشیدنو،نه بی رحم شدنو...

دقیقا مخاطب خاص دارد

یه چیزی هست،اسمشو بذار سلیطه ی درونیم یا هر چی دلت خواست که یه وقتایی

دلش میخواد بی رحم بشه،داد بکشه و بگه تا همین حالاشم چه همه بزرگوار بوده و

 همیشه بازی رو جوری چیده که تو توش برنده بشی

حیف که بلد نیستم؛نه بی رحم شدنو،نه داد کشیدنو...

با اندکی تاخیر...

این روزها "ممد نبودی ببینی" را که میشنیدم و مسجد جامع خرمشهر  را هر بار

که میدیدم با خودم فکر میکردم به حقیقتی که این صداها و تصویرها رازدارشانند

 و لب از لب باز نمیکنند.

با خودم میگویم: از دوازدهم مهر ١٣٥٩ چه میدانی؟هیچ! آنجا که تو به آن پای

می‌نهادی خرمشهر نبود،خونین‌شهر نیز نبود...

این شهر دروازه‌ای در زمین داشت و دروازه‌ای دیگر در آسمان.

حالا تو در جست و جوی دروازه‌ی آسمانی شهری هستی که به بهشت 

باز می‌شد و جز مردانِ مرد را به آن راه نمی‌دادند.

زمان، بادی است که می‌وزد؛ هم هست و هم نیست. آنان را که ریشه در

خاک استوار دارند از طوفان هراسی نیست. جنگ آمده بود تا مردانِ مرد را

بیازماید. جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه‌ای به آسمان باز شود. 

از خود می‌پرسم: کدام ماندگارتر است؟ این کوچه‌های ویران که هنوز داغ

جنگ بر پیشانی دارند و یا آنچه در تنگنای این کوچه‌ها و در دل این خانه‌ها

گذشته است؟

در این ویرانه‌ها چه می‌جوییم؟ دفترچه‌های مشق شب کودکانی که اکنون

سال‌هاست دوران کودکی را ترک گفته‌اند؟ و یا کهنه‌تصویرهایی از مُشت‌های

فروبسته و دهان‌هایی که به فریاد باز شده‌اند؟بر فراز پله‌های ویران،از روزن

پنجره‌ها،لابه‌لای نخل‌های آتش‌گرفته...

چه می‌جوییم؟ لوحی محفوظ که همه‌ی آنچه را که گذشته است بر ما عرضه دارد؟

این لوح هست، اما ما که چشم دیدن و گوش شنیدن نداریم. 

۲۸ سال از آن روزها می‌گذرد و بابا دیگر جوان نیست.که جوانی او نیز در خرمشهر 

جا مانده است،همراه دیگران: محمد جهان‌آرا،عبدالرضا موسوی،تقی محسنی‌فر،

پرویز عرب،احمد شوش، بهروز مرادی، علی هاشمیان، امیر رفیعی و دیگران...

۲۸ سال میگذرد و  کودکی من و همسالان من نیز جا مانده میان فریاد های خاموش

کن و آژیر قرمز و پناهگاههای خیابانی و شیشه های ترک خورده و بابایی که هیچوقت

خدا نبود و شب را میخوابیدی که صبح شاید کنار بالشت یک بسته بیسکوییت از

همانهاکه انگار فقط مال جبهه بود ببینی

ما بزرگ شده ایم حالا...زمان ما را با خود برده است،جهان آرا نیست،بابا پیر شده،

و چفیه دیگر معنای شرافت و از خود گذشتگی نمیدهد 

 
ما بزرگ شده ایم و جنگ دیگر برایمان دفاع مقدس هم معنا نمیدهد

 

چه بر سرمان رفته که دیگر یادمان نیست آنچه امروز تمامیت ارضیش میخوانیم را

دستهای کوچک بچه بسیجیهای سیزده چارده ساله برایمان یادگار گذاشته اند؛بماند.

 

قصه را خیلی هامان بلدیم،قصه ی گم شدن آدمهایی که"وقتی رفتند جنگ زمین

داشتند و تراکتور و وقتی برگشتند همان زمین را داشتند بی تراکتور"،بین چفیه گردن

خیلی ها و شکم بر آمده ی خیلی های دیگر

 

قصه را خیلی هامان بلدیم. " قصه ی جنگ که تمام شد شما رفتید سر خانه و

زندگیتان،ما ماندیم و آبادان که آب نداشت"

 

قصه ی کتک و تحقیر و توهین و تعلیق بچه هایی که بی پدر قد کشیدند و  ایستادند

پشت تریبون و فریاد زدند؛ "پدرم برای آنچه شما امروز نظام مقدس جمهوری

اسلامیش میخوانید ریه هایش را وام نداد ، بابا جوانیش را گذاشت تا امروز

من آزادانه نفس بکشم

چرا ریه های آزرده ی بابا را با دروغها و انگها و حقارت متحجرانه ی تان بیشتر

خراش میدهید؟

من دختر همان بسیجیم و او مرا کپی برابر اصل خودش میخواند،چگونه است

که بابا میشود مایه ی سر بلندی و من برانداز نظام مقدس؟

این خون شهیدی که شما امروز متهم میکنیدم به پایمال کردنش خون عموهای

من بود وقتی هنوز یادم است شما تمام روزهایی که بابا نبود مدیر کل فلان جهنم

دره بودید.حالا چطور شده آقا زاده های شما با آن عقیق های دست راست و

 چفیه های دور گردنشان بورس فلان دانشگاه را میگیرند تا لابد بروند انقلاب را

صادر کنند و من و ما دو ترم تعلیقی میخوریم و پرونده ی مان مهر میخورد که یعنی

آی مراقب باشید،این را که میبینید تیشه برداشته دارد به ریشه ی اسلام!!! میزند.

راستش را بخواهید آقای فلانی که خیلی وقت است شما را دیگر عمو فلانی

نمیخوانم،من تمام آن شبهای پر اضطرابی که بابا خبر نداشت چه بر سرم آورده

بودند دوستانتان،میرفتم گلزار شهدای اصفهان،بین آن بچه های سیزده چارده

ساله که زل میزدند به کبودی دور چشمم،می نشستم برایشان از شما میگفتم

که کربلای پنجتان یعنی قاب عکس خاتم کاری آقا و چفیه ای که شبیه آنست

که بابا بهتان امانتش نداد و قایمش کرد توی ساک ، لای لباسهایی که خون

خیلی ها رویشان خشکیده بود.

من برایشان از شما گفتم و بادی گاردهایتان که اگر دکمه ی زیر گردنشان

را آنطور چفت نبندند شبیه آرنولدند بیشتر تا حسین علم الهدی مثلا"

 

قصه را خیلی هامان میدانیم . قصه ی زهر خندمان وقت شنیدن نگرانی های

حاج خانوم فلانی برای به موقع حاضر نشدن لباس یک میلیون و پانصد هزار تومانی

عروسی صبیه ی نجیبش و نفس های به شماره افتاده ی زنهای تکیده ای که

غرورشان در راه پله های بنیاد هی له تر میشود و زندگیشان هی بیشتر لای

پرونده های کمیسیونهای  متعدد برای گرفتن یک کپسول اکسیژن خاک میخورد.

 

قصه را خیلی هامان بلدیم و حوصله ی تکرارش هم نمی آیدمان. اما من گمانم

صدایی هست جایی دور از دسترس زمان و دعواهای ما برای اینکه چرا جنگیدیم

و دروغ  به خوردمان دادند و گولمان زدند و آن "وارثان انقلاب"دقیقا یعنی چه و این

حرفها،صدایی هست،صدایی که ثبت خواهد شد تا یادمان بماند شرافت و آزادی

را کجا جا گذاشتیم،صدای آن قاب عکس های خالی و استخوانهای بی نام و نشان

که مایه ی نان خیلی هایند و تنها مخاطب ما انگار برای هزار و یک سوال بی جواب

منچستر عزیز...