*وقفه های زمانی لعنتی*

من از این وقفه های زمانی لعنتی میترسم بانو

از این گم شدنهای لا مکانی،
از این روزها و ثانیه های بی حساب،گم کرده
من،یک جایی،لای این ثانیه های گم شده، توی این مکانهای فراموش شده،

یک وقت نا معلوم،گم کرده ام خودم را.

لعنتی هر چه فکر میکنم حالا،کجا گذاشتم خودم را و دلم را،یادم نمی آید...
تو احیانا جایی آن حوالی دخترکی با پاهای آبله زده،حیران،سرگردان،

بی هیچ شناسنامه ای در دست،با چشمهایی مات و لبهایی گنگ ندیدی؟
سراغ داشتی از من،خبرم کن...
دلم برای خودم تنگ نیست...

باور کن!
دلتنگ طعم بوسه های کسی هستم،روی آن لبهای ترک خورده ی صامت...

کسی پیدا کند مرا...
دلم برای طرح نفس هایش روی حجم هاشور خورده ی صورتم تنگ شده...
من خودم را و خطوط صورتم را و صدایم را،

جایی،لای همین وقفه های زمانی لعنتی، گم کرده ام...
پیدایم میکنی آخر؟

 

ps:بعضی ها،یکیشان این ئه سرین بانو،شاعر میکنند اصلا همه را انگار...

من گمانم دیوار های اتاقش همه شاعرند و پنجره اش و دفترش و مدادش

و گلهای روی میز تحریرش همه شان شاعرند حتما...

مگر نمیدانی آخر ؟

دیوارها این روزها،بیشتر حرف میزنند از زندگی،تا من

گفته بودم که؛

همه ی حرفهایم را و رنگهایم را و سهم هایم را بخشیده ام به تو

بی حساب...

و هیچ نمانده است برای خودم جز همان دو پای آبله زده ی کوچک...

همان مرا بس!

پیدایت میکنم آخر...

تعلیق،تعلق،علاقه

من این روزها معلقم

هیچ روزی مال من نیست

و هیچ ساعتی 

و هیچ دقیقه ای

و هیچ لحظه ای حتی

همه ی دنیا مال توست

همه ی لحظه ها

و رنگها

و شعرها

همه جا را پر کرده ای...

بی رحم بودم شاید

و بی رحمانه بود حتما

اما

همه را بخشیدم به تو

همه ی سهم ها را

و نفس ها را

و نگاه ها را

و لحظه ها را

و هیچ نماند برای خودم

و دیگرانی که من تعلق داشتم بهشان؛

برای روزهایی که  تعلق ندارند به من دیگر...

همه اش اما

فدای یک تار مویت

فدای یک تار موی مجعد زیبایت

با آن نگاه وحشیت

و دستهایی که دنیا تویشان گم میشد انگار....

این روزها،

گمانم میفهمم

فرق عشق را با علاقه...

همه اش مال تو

همه ی سهم ها

حرف ها

نگاه ها

شعر ها...

همه اش مال تو

گیرم هیچ نمانده باشد برای خودم

توی این وانفسا

و این روزها

که هیچ چیزشان مال من نیست...

عاشقانه بلد نیستم بنویسم برایت،میبینی؟

نگاه کن مرا...

نفس بکش...

حرفهایم بوی تنت را میدهد

و نگاهم طعم نفسهایت را

همه جا را پر کرده ای

همه ی لحظه ها را

دقیقه ها را

روزها را...

برای من همین دو پای آبله زده بس

میخواهم راه بیفتم

و هر چه جاده هست بروم

و هر چه راه هست

که ختم میشود به تو...

برای من همین دو پای کوچک آبله زده بس...

همه جا بوی تنت را میدهد

و عطر نگاهت را...

هیات نمیدانم

و قبله نمیخوانم،مثل تو

بو میکشم فقط

همه جا را پر کرده ای

پیدایت میکنم آخر...

 

 

 

 

این پست ئه سرین رو بخونید حتما

we r under ctrl

وای فکرشو بکن؛داشتم دنبال یکی از شعر های شاملو میگشتم، سرچ کردم تو گوگل،

لینک داد به وبلاگ  الهام ،دیدم خودم واسه اش همونو کامنت گذاشته بودم
زمین به طرز مزخرفی گرد و کوچیکه
آدم ترس برش میداره...

یه جورایی حس میکنه جدی جدی زندونی شده...
گیر افتاده تو یه کره ی گرد کوچولو و هیچ رقمه نمیتونه خودشو جا بذاره و فرار کنه به یه

جای دور که هیشکی نشناستش،حتی خودش...
هیچ جای دوری نیست...لعنتیا همه جای نقشه رو اسم گذاشتن ...
آدم میترسه یه جورایی...میفهمی که؟

برای قیصر امین پور

از تمام راز و رمزهای عشق

جز همین سه حرف ساده ( عین و شین و قاف )

جز همین سه حرف ساده میان تهی

من سرم نمی شود 

راستی ...

سرم نمی شود

دلم که می شود ...

 

از بین تمام شعرهایت،همین یکی را بلد بودم...هی با خودم میخواندمش...

هی هرکس میپرسید آخر تو از عشق چه میفهمی همین را برایش میخواندم،

او هم یاد میگرفت همین را و ما هی تکرار میکردیم تو را

و عشق را بیشتر نفس میکشیدیم ...

حالا تو رفته ای...

بقول الهام،من مرثیه بلد نیستم...

فقط زمین کج شده...

خیلی بیشتر از قبل...

من  هی سرم گیج میرود انگار...

هی گریه ام میگیرد.

 

پی نوشت برای تو که اینجا را نمیخوانی:

دلم برای بوی تنت تنگ شده لعنتی...

گیرم اینجا را هزار و یک چشم نا محرم هم بخوانند...

ببین چگونه جار میزند چشمهایم و صورتم و دستهایم و تمام تنم ...

دلم برای بوی تنت تنگ شده لعنتی...میفهمی؟

پی نوشت ۱:تو هم آمدی بانو؟ دیدم اینجا بوی آشنایی میدهد و قرابت...دیدم اینجا

نفسم به شماره نمی افتد برای لحظه ای و جان میگیرم از طعم جاری توی این خطوط...

پس تو هم آمدی بالاخره؟...سرک میکشی به تنهاییم؟

نگاه کن ببین که چگونه...

چقدر دلم برای حرف نزدن تنگ شده...

چقدر دلم سکوت میخواهد بانو...

پی نوشت ۲:دخترک دارد استخوان میترکاند این روزها...

کسی ایستاده مثل کوه پشتش

دخترک اسم ندارد،کلمه هم ندارد که بگذارد روی بودن بی دریغ او که میان اینهمه

خستگی کش آمده توی زندگی،ایستاده بی هیچ چشمداشتی،دستش را دراز کرده

سوی هیچکس،فقط سوی یک آدم بی آنکه فکر کند به مسلک و آیین و شکل و چه

میدانم هزار و یک انگ و لیبل و معیار دیگر که ما آدمها را با آن معرفی میکنیم...

من کلمه ندارم برای تعریف...

من ۱۴ ساله نیستم و شور و اشتیاق یک ۱۴ ساله ی ساده که دنیا و بزرگی ورنگهایش

را دارد تازه تجربه میکند هم رگهایم را متسع نکرده...

خون هم ندویده توی صورتم...

من یک زنم با قرنها تجربه ی نفس کشیدن دهان به دهان کنار مردمانی که همچنان که

میبوسندم در ذهنشان طنابهای دار مرا میبافند...

من بسیار پیرم...بسیار پیر و زنهای دور و برم همه پیر ترند از من بسیار... 

حالا این پیرزن فرتوت از رنج هزار هزار سال تنهایی کلمه ندارد و حرف تعریف برای بودن

بی دریغ آدمهایی که عاشقند خودشان و بسیار خوشبختند خودشان و لای اینهمه

خوشبختیشان ایستاده اند مثل کوه پشت تنهایی یک دخترک رنجور نحیف آزرده با

هزار سال قصه ی اندوه...

من هیچوقت دستور زبان مادری ام را یاد نگرفتم و شاگرد کودنی بودم توی زنگ

نگارش و غالبا دفترم سفید بود و حرف نداشت تویش،نه حرف تعریف،نه حرف اضافه نه

سجا گذاری نه هجا نویسی...من بلد بودم هی جمله ها را همان طور که می آمدند

روی ذهنم بنویسم روی کاغذ،کاما و گیومه و نقطه هم نگذارم اصلا و حرف ربط را هم

که به نظرم چیز مسخره ای بود توی نوشتن،که آدم مگر بیکار است حرف بی ربط

بنویسد آخر...

بعد با خودم میگفتم حالا همه میتوانند بو بکشند حرفهایم را و حسشان کنند...

بعد یک چند روزی که گذشت دیدم هیچکس نمیفهمد حرفها را بی حرف تعریف...

من هم که آخر حرف تعریف بلد نبودم اصلا و حرف ربط هم که مضحک بود آن وسط و

خلاصه این شد که دفترم سالها بی حرف ماند و سفید...

حالا غرض از این واگویه این بود که بگویم آنا و فرجام عزیز،فاطمه هنوز هم همان

شاگرد کودن کلاس دستور زبان مادریست با همان کاغذ سفید مچاله شده اش

بی هیچ حرف تعریفی.کلمه هم که اصلا از همان روز که حرف زدن یاد گرفت بلد نبود

برای خیلی حرفهاش...

فاطمه غالبا نگاه میکند اینجور وقتها،حالا هم دارد نگاهتان میکند...بو میکشید،نه؟

باغتان آباد

 پی نوشت ۳:این یادداشت حرف اصلی نداشت.

پی نوشت هایش همه حرف اصلی بودند.همین

 

می نویسم برای ثبت شدن،شاید،شاید این بار یادم بماند... 

یاد بگیر...تو را به جان عزیزت یاد بگیر آدمی که به شرافت و شعور و درک و عقیده و ایمان

و باور و احساس و اصلا زنانگی تو توهین میکند،ارزش لحظه ای تحمل که نه حتی تامل 

هم ندارد...

تو را به خدا این دفعه که خواستی بگذاری و بگذری،این دفعه که خواستی دلت بسوزد و

یادت برود چه وقاحتی به خرج داد وقتی تو را با معیار های نا گرفته ی حقیرش  اندازه کرد،

یک لحظه فقط برای یک لحظه هم که شده یادت بیاید چطور توی هم مچاله شدی،شکستی توی خودت از آنهمه حماقت و نفهمیدن ...

حالا گیرم اصلا هی به این و آن اجازه دادی بیایند به نوبت،هی عصاره ات را بکشند،تفاله ات

کنند،تا کمی جان بگیرند برای ادامه...آخرش که چه؟

نمیبینی چطور مست میکنند با بودن بی دریغت،یک چند روزی هی می آیند و میروند بعد

توی نشئگی و لا یعقلی شان چطور لگد میزنند توی سینه ات،استخوانهایت را در هم

میشکنند،بعد تو باز دلت میسوزد برای این راه وامانده،خم میشوی توی خودت،میشکنی،دم

نمی آوری،مبادا کم بیارند این آدمها و دخترکان فردایت هم بشوند لیلا،با چشمهایی خیس و لبهایی فرو بسته...

فاطمه جان...به خدا سهمت را داده ای عزیز...

اصلا چه میخواهی از جان زندگی؟ببین دستهایش چه خالیست برای بخشیدن؟هیچ ندارد که

 پر کند خالی خودش را جز درد و درد و درد...

همه اش دروغ است و ترس و تعصب و خودخواهی هزار و یک درد وامانده ی دیگر که زخمهای

 دل تو یکیشان را هم مرهم نخواهد شد...

حالا تو هی این تن نحیف و این قلب رنجورت را بگذار میان راه...هی با آن دستهای کوچک استخوانیت بایست جلوی آدمها،بارشان را به زور از شانه شان بگیر...کمرت تا بشود زیر

سنگینی شان،نفست به شماره بیفتد،بعد هم که خفه هم که میشدی دم نیاور،مبادا...

به خدا گمانم فردا دخترکت همان که دیگر میدانی هرگز،هرگز به دنیا نخواهی آوردش،هم تکفیرت خواهد کرد و به مجازات اینهمه زخم که بر دلت میزنی دیگر آن صدای سکر آور خنده ی بی تکلفش را رها نخواهد میان خوابهای صامت تو...

گنگ خواهی شد فاطمه...

خفه میشوی آخر...

میان اینهمه کابوس دست کم همین یک رویا را نگه دار برای خودت...

رحم کن به حال خودت دخترک...

رحم کن...