"من هنوز هنوز هم که به اندازه ی همه ی تنهائیهام از بچه گیم گذشته

هیچ قصه ای را باور نمیکنم...
که سرگذشت ما یک حقیقت مرموزه که گیر کرده لای جرز نفسهامون..."

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:23 ب.ظ http://athvia.wordpress.com

خب نکن!
-----
و البته همیشه یه سری حقیقت عریان هست که همه نقاب‌دارها رو مسخره کنه! (+hooooooooooha )

سلام نمی کنم شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:22 ب.ظ http://www.promete28.blogfa.com

تو چته؟اینروزها گر دادی به قصه ها...
یه روز من وتوهم میشیم از همین باور نکردنی ها شاید...پس به خودمون گیر نده
به روزم هان....
چون نشد بیام ببینمت دیگه نمی خونی منو؟ بانو/ فاطمه؟؟

سرخ یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:23 ق.ظ http://www.sorkh.blogsky.com

سلام دختر عموی گلم . کم پیدایی .

پذیرش و عدم پذیرش قصه ها از طرف ما هیچ چیزی رو عوض نمی کنه .

اگه حقیقتی وجود داشته ، داشته . اگر نه هم ، نه .

با اینحال چه ایمان داشته باشیم گرگ مظلوم رو چه حماقت شنگول رو بازم توی اصل حقیقت (گرسنگی گرگ و بزغاله ها که مادرشون رفت غذا بیاره) هیچ تغییری ایجاد نمی کنه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد