حالا دیگه خیلی وقته چشمهای پدربزرگهامون برق نمیزنند

برای از قدیما گفتن و دستهای مادربزرگهامون مهربونی نمیکنند

برای پیچوندن خوشیها و افتخارهای گذشته مون لای قصه ها

حالا دیگه خیلی وقته پدر و مادرهایمان دغدغه ی سرزمین اجدادی

و سپردنش به بچه هارو یادشون رفته که روایت ما روایت عدد و رقم

است و بوی ناخوش اسارت

حالا دیگه خیلی وقته بچه ها از سرنوشت خاکشون چیزی نمیپرسن و عین

خیالشون هم نیست که چه دستهائی این خاک کهنه را آبیاری میکنند

حساب سال و ماهش شرم رو برای گفتنش کم میاره

دیگه خیلی وقته باورمون شده زندگی یعنی داشتن همین یه گله جا

و همین یه لقمه نونی که میخراشونه گلو رو به بهانه ی سیر کردن شکم

که همین به من چه های ساده آنقدر ریشه دوونده که تاروپود بچه هامونو

به هم بافته و همین نقش ترنجش برای یه روزگار پا خوردن بسه مونه

این روزها دیگه من و تو ما را فریاد نمیزند که من یعنی یک ،

که یک تنها یک و دیگر هیچ ، که من اگر برخیزم تو دیگر برنمیخیزی

دریغ که چه مظلومانه میسپاریم روزگار سپری نشده مون را

به صاحبان قراردادی این وسعت پهناور

و خود، صحنه ی بازی را از ردیف آخر به نظاره مینشینیم

این تقدیر را آنقدر شوم بازخوانی نکرده بودند که اینگونه امانت را

بایدمان سپرد به نا اهلان ، که دستهای من دیگر زور به هم رساندن

نداشته باشند و فریادم دیگر نای رسیدن به گوش ،

که این طعم گس بی مزه طعم قرن من باشد.

شاید دیگر از پس این قرنهای سیاه ، قرنی نباشد ،

که بمب روشنی ها را خاموش کرده است ،

دیگر همه خواهند مرد ، چشمها ، قاضی ها ،

زمان و آنوقت شب میشود و فقط شب میشود

و ما چه آسان فراموش میکنیم دیروزهایمان را

و چه سرسختانه از یاد میبریم فردایمان را...

 

و این داستان ادامه دارد...

خوب بله

خلایق هر چه لایق

هی با توام حضرت فهیم خردمند باشعور تحریمی

آره با خود تو که رفتی رو منبر نشستی به حماقت من خندیدی که این چند روزه

سگ دو زدم واسه دو سه تا رای بیشتر

حالا از این به بعد هر چی به سرمون بیاد،صدقه سری مجلس روح الله حسینیان و

آقا تهرانی و بادامچیان و فاکر و غیره،تو،آره خود تو هم شریک جرمی توش

۸ مارس از آزادی و برابری زنان حرف میزنی؟هه!عزیزم تفکیک جنسیت هنوز اول راهه

هوس پتیشن امضا کردنت که افتاد به سرت یاد این بیفت که با شرکت نکردنت

من و امثال منو بدبخت تر از اینی که هستیم کردی

محمود رو کی آوردش رو کار؟من؟یا تو که باد انداختی به غبغب و ژست گرفتی که

یعنی بله،ما اعتراضمون رو به حکومت و نبود آزادی های مدنی اینطور بیان میکنیم

ببین،گنجی قهرمان تو که از نافرمانی مدنی دم میزنه هنوز باورش نشده اون روزی

که فکر نکرده بدون توجه به ظرفیتهای قانونی این خراب شده شاهکارهاشو خلق

میکرد،بزرگترین خیانتو در حق من و ما کرد

و قانون و قانون مداری و احترام بهش اولین شرط مدنیت و مدرنیته اس

قرار ما اصلاحات بود و نه انقلاب

اما گنجی هنوز همون جوونک انقلابی ۵۹ و ۶۰ مونده بود با اندکی تغییر واژه های

مصرفی

میدونی چیه؟من از کشتار دست جمعی تحت هر لوایی بیزارم و انقلاب یعنی دادگاه

انقلابی،قانون انقلابی و آدم کشی انقلابی

من از انقلاب بی زارم،میفهمی؟

بضاعت من خیلی کمتره برای پرداخت هزینه ی انقلاب و کن فیکونی که تو تو ذهنته

و ضمنا حالم هم به هم میخوره از اینکه سربازهای مست آمریکایی کوپن آزادی

تقسیم کنن در خونه مو و هوای مملکتم رو جیره بندی کنن برای نفس کشیدن

اصلا،من احمق،ساده لوح،عامی یا هر چی که تو میگی،ولی میشه لطفا تو خردمند

فهیم فرهیخته توضیح بدی که با شرکت نکردن با شکوهت چه گلی تا حالا به سر این

خراب شده زدی که شناسنامه ی رنگارنگ من نزده؟

من جز همون ملت همیشه در صحنه ای هستم که انگشتشو میگیره بالا و تو هر

انتخاباتی داد میزنه که یعنی این انگشت لعنتی باید جوهری باشه تا لااقل بد بخت تر

از اینی که هستیم نشیم...

ببین،من بنا به n+1 دلیل هنوز قراره همینجا زندگی کنم و شاید اصلا هیچوقت هم

نتونم با خودم کنار بیامو دل بکنم از این خاک،خوب حالا تو صاحب فکر فرهیخته

میشه یه لطفی کنی و برام توضیح بدی حالا باید تا ۴ سال دیگه چه خاکی بریزم

تو سرم وقتی نماینده م روح الله حسینانه،وزیر کشورم پور محمدی،وزیر ارشادم

صفار هرندی،وزیر اطلاعاتم اژه ای و خوب شاه بیت غزل هم رییس جمهور مملکتم

محموده؟اون میم های مالکیت رو هایلایت شده بخون لطفا چون اینایی که گفتم

فقط وکیل و وزیر و "رییس مجتمع مسکونی"ما نیستند،اینا چه بخواهی چه نخواهی

احتمالا یه ربط خیلی گنده ای دارن با جایی که من و تو داریم مثلا یه چیزی به اسم

زندگی میکنیم درش و بچه های بدبخت ترمون هم باید توش نفس بکشند لابد

محض رضای خدا برای یه لحظه هم که شده بیدار شو و فکر کن از امروز تا ۴ سال

دیگه باید فقط برنامه ریزی کنی برا اینکه چطور آوارها و خرابه های این ۴ سال رو

جمع و جور کنی...

راستی احیانا میتونی بفهمی اینی که گفتم یعنی چی؟

تو اصلا فکر میکنی به تبعیض و تحقیر و تهدیدی که هر روز من و خودت رو

پر کرده و داره به لجن میکشه؟

تو اصلا فکر میکنی که دختر من فردا قراره کجا زندگی  کنه و به کدوم هویت

سر بلند کنه؟

من حالم بده،من حالم بده و فکر میکنم مسبب حال بدم نه نظام گندگرفته ی

جیم الف الف،که بی مسئولیتی بزرگ تو و امثال تو باشه

باور کن این دفعه هیچ جای توجیهی نمونده

باور کن....

 

ps:

دو روزه تب و لرز دارم به شدت،میدونم باید خیلی مستند تر و تحلیل گرانه تر

و لابد به زعم خیلی ها منصفانه تر مینوشتم،اما باور کنید مجلس حسینیان

برای من حتی ترسناک تر از وزارت کشور پور محمدی و رییس جمهوری محموده

میدونم حالا همه ی ما به لطف سالهای ۷۶ تا ۸۰ و تب جمهوریت،افسون زدایی

از قدرت و عصر ما و فوکر و  هابرماس و سروش و کدیور و ...واژه های زیادی بلدیم

که میتونیم به فراخور زمان ازشون استفاده کنیم و آمار کتابهای ورق ورق شده مون

رو به رخ هم بکشیم،اما من یه چیز رو میدونم و اون اینکه الان به شدت وحشتزده ام

برای ۴ سال دیگه و آدم وحشتزده لابلای تته پته هاش کمتر میتونه سفسطه کنه

 

 

کامنت ئه سرین

 هی بانو !
تو بارون ٍ دیشب ٍ دریا ٬ همه هیزما نم کشیدن
 قول میدی اگه با شعله های آتیش ٍ سازم گرم شدی
    رو خاکسترم برقصی؟

 نیاز عزیز

تو داری میروی سفر و مجالی نیست بگویمت

از ۸۶ دوست داشتنی

و سپیدی یک دست بی حاشیه اش 

وقتی نیست بگویمت

که کودکی ام را امسال کاشتم جای بنفشه ها

توی باغچه

و دستهایم را کنارشان

شاید،شاید که ظرافت بنفشه 

یاد "شان" بیاورد

از خطوط رج زده ی قالی

که تارش از عشق بود

و پودش از عشق

و لگد لگد خوردنی که تنها

گرانتر کرد بهایش را برای "داشتن"

تو داری میروی سفر

و مجالی نیست بگویمت

از آن نامه که گفته بودی

بنویسمش رو به شمال

با خطوط قرمز...

و غلطهایش که هی خط کشیدمشان

با خطوط سیاه

و تصحیح شده اش که

دوباره و دوباره دوباره نوشتمش

بازهم با خطوط قرمز 

تو داری میروی سفر

و فرصتی نیست بگویمت از خدا

و سر شلوغش

و نخواندن

همان یک سطر

"-----"

تو داری میروی سفر

و وقتی نیست بگویمت از آوار شدن آدمها

که هی می آیند

و "بادا بادا مبارک بادا" میخوانند این روزها

برای عروسی که میرود به خانه ی بختِ

آن سه کنج همیشگی...

حالا تو داری میروی سفر نیاز جان

ودیگر

مجالی نمانده برای گفتن

و تابی برای ماندن

سفرت به خیر بانو.

 

وقتی که من عاشق شدم...

رضا که رفت

من همه اش پانزده سال داشتم و او همه ی باور ما بود برای فردا
"رضا صادقی برنده ی دو مدال طلای المپیاد جهانی ریاضی و شش نفر از..."

خبر را از رادیو شنیدیم حوالی صبح

ماتمان برد

ماتمان برد و دم نمی اوردیم...اصلا گریه مان هم نمیگرفت انگار  

همه چیز را،آن روز شوم و روزهای شوم بعدش را زنده کردی دوباره وریا جان

یک سال پیشترش آمده بود روی شانه ها،و همه ی مان میخندیدیم

و میگریستیم از غرور،آمده بود با حلقه ی گل دور گردنش

و بچه های مدرسه یکی یکی سرشان را میگرفتند بالا که یعنی

"هم مدرسه ای" ماست و اعتبارمان

یک سال بعد ترش هم آمد،روی شانه ها برای آخرین بار

تا خانه شان را برای همیشه خاک اندوه بپاشد و برود...

پدرم دیگر هیچ اردویی نمیگذارد برویم

مادرم هنوز گریه اش میگیرد اسمش که می آید به میان

مادرش شکست،پدرش خم شد؛

آن قدر که یکی از همان ده ها مرتبه ای که رفته بودم سراغش

در بلوک 118 گورستان پایین حرم تا ببوسم آن سنگ قبر سبز و طلایی متفاوت را

که همه ی تلاش و تقدیر احمقهای سیاستگذار این خراب شده بود 

به جای دستهای مهربانش،هیچ کدامشان را نشناختم

-نه چروکهای پررنگ صورت مادرش و نه شانه های تکیده ی پدرش -

هیچ نگفتم...گریه ام گرفت و فکر کردم کاش از خجالت بمیرم که در جهنمی

زندگی میکنم که سهم "رضا" از بزرگیش همان سنگ سبز و طلایی متفاوت بود...

نحسی تقدیر دریغشان نکرد از ما وریا؛حماقت آن احمقهای مسئول سیاست گذار

بود که رضا دیگر شعر نمیگوید و علی سه تار نمیزند

خوب کردی نوشتی عزیز،یادم نبود آخر

بعد ده سال برای اولین بار ۲۶نحس اسفند ۷۶را یادم رفته بود از شدت تب و لرز

حالا دوباره همه ی سهم من میشود همان یاسین آمیخته به هق هق

همه ی عیدی من برای رضا و علی و فرید و آرمان و علی رضا و مرتضی...

شب عیدمان هم رسید آخر

شب عیدمان هم رسید آخر

 

مردم سرشان شلوغ است

به ویترینها

"من" سرم شلوغ است

به آدمها

 

بیرون میکشم

"تو" را

از پس هر چهره ی نا مربوط

نقش میزنم

خطوط صورتت را

بر صورتک های عبوس

دنبال میکنم

رد نگاهت را

میان انبوه شتابزده

 

دل تنگ نمیشوم

دیگر

برای حلقه شدن دستهات

دور شانه هام

وقت گذشتن از

"پلهای شکسته"

 

خیابانهای شهر چند میلیونی

خالی است از ازدحام

پر است از "تو" 

 

"نبودنی" نیست

و خالیی

و خواهشی

برای "بودن" 

 

دوباره

عاشقم

"من"

آن سه کنج همیشگی را

 

ببخش "محدثه جان"

تاب نیاوردم آخر بانو...

 

به یاشار:

گیرم خانه اش صد متر آن طرف تر 

طعم بوسه ی شتاب زده
خالی میکند چشم را

از ترس و واهمه

پر میشود آدم
ازشوق بی سبب

بند نمی آورد دیگر

روی دو پاش

راه می افتد

همه ی شهر را

دنبال نگاه هاش

داغ میشود

تنش

"گیرم اول دیماه"

با یا بی رژ لب
خشکی نمیکند دیگر

لبهای ترک خورده اش
و صورتش قرمز است مدام
بی هیچ رژگونه ای

و مست میشود

تنش

بی هیچ DOLCE & GABBANA ای


گیرم که خانه اش صد متر آن طرف تر

پای پیاده

یا مرسدس ۲۰۰۸ ؛
خیابان گرد می شوند
"هر دو"
زیر تیغ آفتاب
پشت انبوه یخ زده ی برف

گیرم که خانه اش صد متر آن طرف تر...

 

شب عیدمان هم رسید آخر

شب عیدمان هم رسید آخر

 

مردم سرشان شلوغ است

به ویترینها

"من" سرم شلوغ است

به آدمها

 

بیرون میکشم

"تو" را

از پس هر چهره ی نا مربوط

نقش میزنم

خطوط صورتت را

بر صورتک های عبوس

دنبال میکنم

رد نگاهت را

میان انبوه شتابزده

 

دل تنگ نمیشوم

دیگر

برای حلقه شدن دستهات

دور شانه هام

وقت گذشتن از

"پلهای شکسته"

 

خیابانهای شهر چند میلیونی

خالی است از ازدحام

پر است از "تو" 

 

"نبودنی" نیست

و خالیی

و خواهشی

برای "بودن" 

 

دوباره

عاشقم

"من"

آن سه کنج همیشگی را

 

ببخش "محدثه جان"

تاب نیاوردم آخر بانو...

 

تکثیر میکنم

چشمهایت را

و خنده هایت را

و دستهایت را

روی همه ی دیوار ها

که کم دارند تو را

با آن سفیدی هراس انگیزشان

 

تقسیم میکنم تو را

میان همه ی هجا ها

و سجع ها

و حرف ها

و هیچ خط فاصله ای نیست

و گیومه ای

و سه نقطه ای حتی

من این سطر های پیاپی

و این کلمات بی وقفه

و این خطوط درهم را

دوست تر دارم

از آن عاشقانه های خط کشی دار معطر

 

 ps:

من هم "گفته بودم برایت ،
شعرهایم که لنگ بزنند
هیچ هوسی را بی پاسخ نمی گذارم
حتی احساس لطیف هم آغوشی نازکی تیغ با ظرافت نبض را..."

ساعتو نیگا کن ٬

به نظر میاد نصف شب

ولی تند شدن ضربان قلب ٬

بالا کشیدن سخت نفس

و لرزیدن دست

برای نوشیدن آخرین جرعه چای دم کشیده

با طعم دیازپامهای تقدیمی ٍ یک دوست ٬

سرشون نمیشه که باید رفت و خوابید....

"این‌جا باد نمی‌آید.
من تمام قورباغه‌های این سرزمین را،
- حتی زشت‌ترین و کریه‌ترین‌شان را -
بوسیده‌ام.

ترسیده‌اند همه‌شان؛
سایه‌ی تو روی مرداب بوده حتماً

این‌جا باد نمی‌آید.
من دیگر نمی‌بوسم؛
من تمام شده‌ام و تو،
قبل از این‌که تمام شوی،
لب‌های همه‌ی قورباغه‌های ویرجین مرداب را
- یک‌بار دیگر -
دوخته‌ای"

 فردا

آن کوچه های بی قرار

چگونه تاب می آورند

پیکر شرحه شرحه ی تو را؟

تنهایی شگرفت را

کدام شانه ی تکیده

بدرقه میکند

تا دلتنگی بقیع؟

به آسمان گلایه کنیم

یا زمین،

وقتی

"شیوخ و رجال" 

خیلی سال پیشتر

آن جا که شرافت روی زمین مانده،

ریسمان گره می زدند به گردن عدالت،

تو را و سکوتت را و بغضت را 

رج زدند بر قامت انسان

برای همیشه ی تاریخ؟

 

-----

و تو انگار کن هرگز نبوده ای

و من هرگز به نبودن تو

بودن را چنین حقیر نینگاشته ام

با سر انگشت

لبهایم را ببوس

بگذار

بین پرستش و عشق بازی

آونگ شوم

در خاطره ی بشر

چون زنگ کلیسا

بر بلندای هستی

 

من به گریه التماس میکنم

یا گریه به من؟

و تو انگار کن

از آغاز بوده ای

مثل خدا

و مرا آفریده ای

مثل نگاهت

و خنده هایت

                     

                         "عباس معروفی"

 

 

ps:

باد می آید این روزها

نامت را بلند صدا میزنم

میشنوی

میدانم

 

باد میپیچد اینجا

دور تن من

ریه هایم پر از "تو" میشوند...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

"در شک بین بوسه ی سوم و چهارم

از نو قامت میبندم

خدا

به مذهب تو در آمده

تو نخوانی

تمام شعر هایم

حرام میشود"

 

 

"آدمها دوست داشتن را تجربه میکنند،در سکوت و آرامشی ژرف غوطه ور میشوند.
همین سکوت و آرامش است که آنها را با روحشان مانوس میکند.
اگر با روح خود انس بگیری عشق دیگر یک رابطه نیست،
بلکه سایه ایست که تو را همه جا همراهی میکند.
عشق به کسی یا چیزی محدود نمیشود."
ببین دخترک همه ی حرفهایت درست اما قبول کن یک وقتهایی برُ میخوری لای 
تناقض های مسخره...
مثلا تو گیر کرده ای در نقش آدمی که باید فلان جور رفتار کند چون دختر فلانی
است و لابد چون ظاهرش ایجاب میکند  اینجوری حرف نزند یا آن طور نخندد یا ...
این تناقض ها بعضی وقتها زیادی آدم را مچاله میکنند راستش.
نه می خواهی رولته باشی و قید ها را بشکنی و اصولا لزومی هم نمیبینی به
تغییر بعضی صورت مساله ها و نه میخواهی هی اداهای بی خودی در بیاوری،
آنقدر که یادت برود چهره ات را در آیینه.
واقعیت این است که تو به زعم بعضی ها عجیب الخلقه و به باور خودت خیلی
معمولی هستی که اساسا تو ماهیت آدم ها را،نور میبینی با طیف های مختلف
و زندگی را و اتفاقاتش را منشوری برای واپاشی این نور پیوسته...
حالا این که اتفاقا آن اتفاق کذایی کدام وجه تو را نشان بدهد خوب چیزی است نه
مربوط به زاویه ی قرار گرفتن زندگی سر راه تو و نه اصلا مرتبط به ماهیت وجودی ات
این فقط مربوط به ان است که دیگری کدام طیف و وجه تو را میبیند در بطن ماجرا.
اصلا به گمان من همین حرف شاملو که "عیب کار اینجاست که من آنچه هستم را
یک وقتهایی با آنچه باید باشم اشتباه میکنم،خیال میکنم آنچه باید باشم هستم
در حالیکه آنچه هستم نباید باشم" قطعه ی گمشده ی پازل خیلی هاست...
من فکر میکنم ما بعضی هامان داریم توی همین لابیرنت غلط در غلط دست و پا
میزنیم و هی میخواهیم انکار کنیم خیلی چیزها را.
مثلا یکیش این که،دل میبندیم خیلی زود به کسانی که خیلی ها نمیفهمند
بایستگی دوست داشتنشان را و به قول خودت این "دوست داشتن میتواند جوری
برود در عمق جان انسان که احساس کنی چنان واضح است که نیازی به اثباتش
نداری.جوری که انگار اوست که تو را دارد اثبات میکند و نه تو او را"
آن وقت فکر کن از یک طرف تو اینهمه حل شدی در دوست داشتن و از آن طرف هی
به خاطر آن نقشهای دست و پا گیر باید مثلا همرنگ جماعت شوی و به روی خودت
نیاوری که مثلا دوست داری تند تند حال فلانی را بپرسی و بگویی هوای دلت را
داری یا نه؟
چقدر این حرفت را دوست داشتم" ما آن گاه که زاده میشویم زود تر از سند تولدمان
حکم مرگمان را پیش کش میکنیم.رفتن چیزیست که گریز ندارد یا فعلا ندارد.این
شانس را داریم که در خاطرمان عکس عزیزانمان را برای همیشه تثبیت کنیم و هر جا
که خواستیم به خاطرشان بیاوریم."
من هم گمان میکنم آدم دلش میخواهد از همان صبحی که بیدار میشود هی بخندد
هی به همه سلام کند و هی به یادشان بیاورد که این شمارش معکوسی که از
بدو تولد آغاز میشود برای مردن و رفتن را باید جدی گرفت و فرصت هر روز دارد کمتر
میشود و مجال کوتاه تر برای عشق ورزی و دوست داشتن هم و آن سنگهای سفید
و سیاه قبرستان هیچکدامشان بلد نیستند مهربانی را و دلتنگی را و عشق را به
اجسام سرد خاموش آن زیر یاد آوری کنند...
آدم ها تا زنده اند باید به هم بگویند دوستت دارم..
وگرنه وقت رفتن و بعد رفتن گیرم هی بنشینند سر خاک،هی سنگ را ببوسند هی
خاک بگیرند از صورتش...چه تفاوتی؟تا هستی و هستند بگو دوستت دارم ...
ببوسشان...و اشک هاشان را بگیر از چهره های خسته و در مانده شان که مجال
بسیار کوتاه است و تکرار در کار  نیست....
خلاصه اش اینکه من باورم این است که تا آن جا که میتوانم حرف ناگفته نگذارم
توی دلم برای زمزمه ی بعد رفتن...چه رفتن های گذرا و چه ابدی...
شاید برای همین است که هی ری به ری میروم و به خیلی ها هی میگویم
دوستت دارم...هی قربان صدقه ی خیلی ها میروم هی میبوسم صورتشان را
هی...
فقط ایراد قضیه دو تاست:یکی این که بعضی ها چهره در هم میکشند که دختر
فلانی را چه به این سبکسری ها،بعضی دیگر هم ترس برشان میدارد خیال میکنند
الان است که گیر بیفتند توی دام و دیگر پایشان آزاد نباشد برای رفتن...
آن اولی ها را که بی خیالشان شده ام،روزهاست
اما این دومی ها هی ذهنم را پر میکنند،هی مینشینم تحلیلشان میکنم
هی میگردم دنبال جواب،هی نمیفهممشان
راستش را بخواهی این روزها دلم میخواهد بروم بالای کوه
رو کنم به آدمها
داد بزنم
به کجا چنین شتابان؟؟؟
 
 
ps:
۱.خیلی به هم ریخته شد،میدونم.اما تصحیحش نمیکنم
لابلای این حرفهای بی سر وته،شیطنت های امشب تو
سرک میکشند مدام
خنده ام میگیرد
به پهنای صورت...
 
۲.خوب اینم میذارم اینجا دیگه گلکم
"میگن که یه روز جیرجیرک به خرس میگه :
دوست دارم
خرس میگه الان وقت خوابمه
خرس به خواب زمستونیش میره و نمیدونه عمر جیرجیرک فقط سه روزه...
حکایت ما هم ، حکایت خرس و جیرجیرک_ ، شانس بیاریم نقش جیرجیرک
رو بازی کنیم ، وگرنه این خوابهای زمستونی اونقدر این روزها کش اومدن تو
نفس کشیدنهامون که دیگه باور جیرجیرکهای قصه مون شده که ، دوست که
داشته باشی بعدش یه خواب طولانی_ و بعدش پیر میشی از بس که میمیری..."
 
۳.الهام حرف هایی رو نوشته که جای گفتنشون خیلی خالی بود تا به حال
مرسی دختره،مرسی به خاطر بودنت اصلا...

چقدر دوست داشتم این پستتو الهام
چقدر حرفات شبیه حرفامه و ترسهات و نگرانی هات

چقدر من هم فکر میکنم

"چه خوبه که ما کوتوله های فاشیست قدرت

دستمون نیست"

چقدر منم فکر میکنم به اینکه چه جوریاس که جماعت

انسان ماب برای مردن دلفینها اینهمه اشک ریختند،

چه جوریاس که یه کسی که "آدم" با چاقو سلاخی کرده

تو شونزده سالگیش یعنی اینقدر خشونت تو وجودش بوده

که تونسته آدم بکشه تو بچگیش حالا که تو 22 سالگیش

به غلط یا به درست کار ندارم،اما قراره مجازات عمل ضد

انسانیشو ببینه  ملت هی میشینن پتیشن امضا میکنن،

زار میزنن، میدوئن،همو خبر میکنن،که آی مردم دامن بشریت

و بشر دوستی داره به ننگ کشتن یه "جانی" آلوده میشه

اما حالا که کرور کرور آدم اونم بچه ها،بچه های بی گناه،

بچه هایی که هنوز نمیدونن عرب با عجم با اسراییلی با امریکایی

با فلان با بهمان چه تفاوتی داره، کشته میشن عموم حضرات 

لباشون انگاری دوخته شده به هم که یعنی به ما چه

تازه یه لبخند موذیانه هم رو لب بعضیاس که یعنی به درک...

عرب باید بمیره…

من هی این وجور وقتا یاد اون دیالوگ بازمانده ی سیف الله داد

میفتم اونجا که دختر،پسره رو تو ایستگاه گرفتن و اسراییلیه داد

میزد این "عربه،مسلمانه،تروریسته"

ما قطعا خیلی متمدن شدیم که عرب و مسلمان و تروریسم رو

مترادف هم میدونیم

میدونی الهام من روزهاست به طرز وحشتناکی متواریم از جماعت

متحجر روشنفکر ماب ایرانی…از جماعتی که تمدن رو،آزادی رو،

دموکراسی رو،حقوق بشر رو توی مرگ اون بچه ی فلسطینی

میدونن که خونه ش،زادگاه پدریش،وطنش مصادره شده به نفع

آژانس تروریست یهود

من خیلی روزه فقط فرار میکنم از جماعتی که نمیدونم چطور

سرشونو میگیرن بالا گلو صاف میکنن و مانیفست صادر میکنن

اندر مصائب حقوق بشر

ما خیلی روزه خطو گم کردیم الهام

ما خیلی روزه نه"سینه ی رگ کرده ی اون مادر فلسطینی"

رو میبینیم نه حتی"نگاه خشک شده به جاده ی مادر اسراییلی

رو برای برگشتن پسرش"

ما خیلی روزه روحمونو به شیطان فروختیم الهام

ما جماعت "کوتوله ی نژاد پرست فاشیست"

گوش کن…قهقهه ی شیطانه که همه جا رو پر کرده

سر مسته،سرمست از آدمیت قی شده ی ما

سر مست از تعفن جسدهای شوم و دروغها

و ژستهای احمقانه مون در ژانر بشر دوستی

ما خیلی روزه روحمون رو به شیطان فروختیم

در ازای هیچ….

"آدمها دوست داشتن را تجربه میکنند،در سکوت و آرامشی ژرف غوطه ور میشوند.
همین سکوت و آرامش است که آنها را با روحشان مانوس میکند.
اگر با روح خود انس بگیری عشق دیگر یک رابطه نیست،
بلکه سایه ایست که تو را همه جا همراهی میکند.
عشق به کسی یا چیزی محدود نمیشود."
ببین دخترک همه ی حرفهایت درست اما قبول کن یک وقتهایی برُ میخوری لای 
تناقض های مسخره...
مثلا تو گیر کرده ای در نقش آدمی که باید فلان جور رفتار کند چون دختر فلانی
است و لابد چون ظاهرش ایجاب میکند  اینجوری حرف نزند یا آن طور نخندد یا ...
ولی این تناقض ها بعضی وقتها زیادی آدم را مچاله میکنند راستش.
نه می خواهی رولته باشی و قید ها را بشکنی و اصولا لزومی هم نمیبینی به
تغییر بعضی صورت مساله ها و نه میخواهی هی اداهای بی خودی در بیاوری،
آنقدر که یادت برود چهره ات را در آیینه.
واقعیت این است که تو به زعم بعضی ها عجیب الخلقه و به باور خودت خیلی
معمولی هستی که اساسا تو ماهیت آدم ها را،نور میبینی با طیف های مختلف
و زندگی را و اتفاقاتش را منشوری برای واپاشی این نورهای پیوسته...
حالا این که اتفاقا آن اتفاق کذایی کدام وجه تو را نشان بدهد خوب چیزی است نه
مربوط به زاویه ی قرار گرفتن زندگی سر راه تو و نه اصلا مرتبط به ماهیت وجودی ات
این فقط مربوط به ان است که دیگری کدام طیف و وجه تو را میبیند در بطن ماجرا.
اصلا به گمان من همین حرف شاملو که "عیب کار اینجاست که من آنچه هستم را
یک وقتهایی با آنچه باید باشم اشتباه میکنم،خیال میکنم آنچه باید باشم هستم
در حالیکه آنچه هستم نباید باشم" قطعه ی گمشده ی پازل خیلی هاست...
من فکر میکنم ما بعضی هامان داریم توی همین لابیرنت غلط در غلط دست و پا
میزنیم و هی میخواهیم انکار کنیم خیلی چیزها را.
مثلا یکیش این که،دل میبندیم خیلی زود به کسانی که خیلی ها نمیفهمند
بایستگی دوست داشتنشان را و به قول خودت این "دوست داشتن میتواند جوری
برود در عمق جان انسان که احساس کنی چنان واضح است که نیازی به اثباتش
نداری.جوری که انگار اوست که تو را دارد اثبات میکند و نه تو او را"
آن وقت فکر کن از یک طرف تو اینهمه حل شدی در دوست داشتن و از آن طرف هی
به خاطر آن نقشهای دست و پا گیر باید مثلا همرنگ جماعت شوی و به روی خودت
نیاوری که مثلا دوست داری تند تند حال فلانی را بپرسی و بگویی هوای دلت را
داری یا نه؟
چقدر این حرفت را دوست داشتم" ما آن گاه که زاده میشویم زود تر از سند تولدمان
حکم مرگمان را پیش کش میکنیم.رفتن چیزیست که گریز ندارد یا فعلا ندارد.این
شانس را داریم که در خاطرمان عکس عزیزانمان را برای همیشه تثبیت کنیم و هر جا
که خواستیم به خاطرشان بیاوریم."
من هم گمان میکنم آدم دلش میخواهد از همان صبحی که بیدار میشود هی بخندد
هی به همه سلام کند و هی به یادشان بیاورد که این شمارش معکوسی که از
بدو تولد آغاز میشود برای مردن و رفتن را باید جدی گرفت و فرصت هر روز دارد کمتر
میشود و مجال کوتاه تر برای عشق ورزی و دوست داشتن هم و آن سنگهای سفید
و سیاه قبرستان هیچکدامشان بلد نیستند مهربانی را و دلتنگی را و عشق را به
اجسام سرد خاموش آن زیر یاد آوری کنند...
آدم ها تا زنده اند باید به هم بگویند دوستت دارم..
وگرنه وقت رفتن و بعد رفتن گیرم هی بنشینند سر خاک،هی سنگ را ببوسند هی
خاک بگیرند از صورتش...چه تفاوتی؟تا هستی و هستند بگو دوستت دارم ...
ببوسشان...و اشک هاشان را بگیر از چهره های خسته و در مانده شان که مجال
بسیار کوتاه است و تکرار در کار  نیست....
خلاصه اش اینکه من باورم این است که تا آن جا که میتوانم حرف ناگفته نگذارم
توی دلم برای زمزمه ی بعد رفتن...چه رفتن های گذرا و چه ابدی...
شاید برای همین است که هی ری به ری میروم و به خیلی ها هی میگویم
دوستت دارم...هی قربان صدقه ی خیلی ها میروم هی میبوسم صورتشان را
هی...
فقط ایراد قضیه دو تاست:یکی این که بعضی ها چهره در هم میکشند که دختر
فلانی را چه به این سبکسری ها،بعضی دیگر هم ترس برشان میدارد خیال میکنند
الان است که گیر بیفتند توی دام و دیگر پایشان آزاد نباشد برای رفتن...
آن اولی ها را که بی خیالشان شده ام،روزهاست
اما این دومی ها هی ذهنم را پر میکنند،هی مینشینم تحلیلشان میکنم
هی میگردم دنبال جواب،هی نمیفهممشان
راستش را بخواهی این روزها دلم میخواهد بروم بالای کوه
رو کنم به آدمها
داد بزنم
به کجا چنین شتابان؟؟؟
 
 
ps:
۱.خیلی به هم ریخته شد،میدونم.اما تصحیحش نمیکنم
لابلای این حرفهای بی سر وته،شیطنت های امشب تو
سرک میکشند مدام
خنده ام میگیرد
به پهنای صورت...
 
۲.خوب اینم میذارم اینجا دیگه گلکم
"میگن که یه روز جیرجیرک به خرس میگه :
دوست دارم
خرس میگه الان وقت خوابمه
خرس به خواب زمستونیش میره و نمیدونه عمر جیرجیرک فقط سه روزه...
حکایت ما هم ، حکایت خرس و جیرجیرک_ ، شانس بیاریم نقش جیرجیرک
رو بازی کنیم ، وگرنه این خوابهای زمستونی اونقدر این روزها کش اومدن تو
نفس کشیدنهامون که دیگه باور جیرجیرکهای قصه مون شده که ، دوست که
داشته باشی بعدش یه خواب طولانی_ و بعدش پیر میشی از بس که میمیری..."
 
۳.الهام حرف هایی رو نوشته که جای گفتنشون خیلی خالی بود تا به حال
مرسی دختره،مرسی به خاطر بودنت اصلا...

"سکوت آغاز ناتوانی من است

در سرودن نام تو،

هر بار که رد می شوی..."

حالا مینشینم رو به شمال
با مداد قرمزم هم نشد خیال آسوده دار نیاز جان
با همین سر انگشت زخمی برایش نامه میدهم

دعا نمی نویسم آن تو

من دعا نویسی بلد نبودم هیچوقت

گره از هیچ بختی هم باز نمیکنم که

"بختت را بسته اند لابد وگرنه کی فکرش را میکرد"

تخم مرغ هم نمیشکنم که فلانی چشممان کرد حتما

سفره ی حضرت فلانی هم گمان نکنم جواب بدهد

وقتی شکم شکم گرسنگی،

بچه های کمی آن طرف تر هر شب سر میکشند

و آدمیت قی میکنند توی صورتمان

من دعا نمی نویسم نیازم

فقط مینویسم دلتنگ هستیم

همه ی مان

-----

من

نیاز

نعیمه

الهام

آذر

اکرم

لی لی

و خیلی های دیگر

باید بروم
بنشینم رو به شمال
با همین سر انگشت زخمی
برایش رج بزنم نامه ام را

باید بروم

بنشینم رو به شمال

 

باد هم بیاید کاش

باد هم بیاید کاش...

زخمها و دردهای آدم سرمایه است

هر کسی نمیتونه به این جایی که تو رسیدی برسه

 پس سرمایه ات رو با کسی قسمت نکن

داد نکش

آه و ناله هم نکن

صبور، آرام و بی سر و صدا همه چیز و تحمل کن

 

ps:

و همچنان "شب یلدا" مان را خیال سحر نیست انگار...

" دیروز هم کسی پیدا نشد که ما را به فردا ببرد

و ما هنوز هم

فردا را بر تقویم رومیزی مان ورق می زنیم  ... "

آدمها دارند به طرز ترسناکی برایم خلاصه میشوند

در قالب فونتهای یاهو

با بوسه هایی که طعم صورتک های ناقص الکن میدهند

دارم کم کم فراموش میکنم 

گرمی آن دو دست مهربان را دور شانه هام...

 

ps:

...

 

 

 

خوب به حساب تاریخ

چیزی حدود بیست و چهار ساعت دیگه من میرسم بیمارستان 

فقط بیست دقیقه دیر تر از همیشه...

گمون میکنم دکتر پیشته و دارم فکر میکنم به اینکه

امروز باید لباساتو عوض کنم حتما

به حساب تاریخ

چیزی حدود بیست و چهار ساعت دیگه من میرسم بالای سرت

و کسی صبر نکرده به خاطر بیست دقیقه تاخیر من

تو رو  مثل شکولات گره زدند توی یه ملافه ی سفید

و من به حساب روزها یک ساله لب به شکولات نمیزنم دیگه...

به حساب تاریخ

چیز حدود بیست و چهار ساعت دیگه من میشینم کنارت تنها

آروم خیره میشم به تو و هی فکر میکنم "من همه اش بیست دقیقه دیر رسیدم"

و تو صبر نکردی فقط به قدر بیست دقیقه ی ناقابل تا من برسم

برای آخرین بار زل بزنم تو چشمای خاکستریت

سوپتو گاواژ کنم،قرصتو حل کنم توی آب سیبت

خون دلمه شده ی کنار لبهاتو پاک کنم،چشم بنداتو باز کنم

و خیال کنم که حالت بهتره و داری منو میبینی و میشنوی حرفامو

و باید خجالت بکشم که دستاتو بستیم به تخت تا اون ان تیوب لعنتی

رو که تنها دل خوشیمون بود برای به وادار کردنت به موندن،نکشی بیرون

تو چقدر آماده بودی برای رفتن...

مثل همیشه

این جمعه های آخر صدای نفسهای خس دارتو که وقت بالارفتن از

پله ها میشنیدم،حس میکردم با همه ی وجود،

تو این اومدن و رفتنها داری تیکه هاتو جا میذاری برای وقتی تنها میشیم

تو گفته بودی سر سال تحویل "این آخرین عیدیه بابا" و عمه نوشین

با اشکاش نذاشت حرفتو کامل کنی...

تو میدونستی و مثل همیشه همه ی کارهات مرتب بود

میدونی من وقتی داشتم آگهی تسلیت مینوشتم برای روزنامه

با خودم فکر کردم لابد یه جایی توی یادداشتهات آگهی رو هم گذاشتی

و ما فقط پیداش نکردیم...

تو حالا نشستی این روبرو با اون پیراهن آبی خوشرنگ و زل زدی به

جایی که من نمیبینم

چقدر دوست دارم این عکستو آتا...

به حساب تاریخ بیست و چهار ساعت دیگه من میرسم بیمارستان

با بیست دقیقه تاخیر ،که قسم میخورم کار خودت بود اتفاقش

تو گفته بودی "آدم وقت رفتن باید تنها باشه"
و فقط بیست دقیقه تنها بودی آقا جون

بقول عمه مصی "تزول تزول" حتی برای مرگ آتا؟

ولی نه

قصه رو خودت نوشته بودی انگار

تو گفته بودی "آدم وقت رفتن باید تنها باشه"
و ما ۱۶ روز بود حتی برای یک لحظه تو رو تنها نگذاشته بودیم...

 فقط یه چیزو اصلا  نمیفهمم؛

چرا کسی فکر نکرد

من هیچوقت مرگ ندیدم و دیدن توی گره خورده لای ملافه

خیلی زیاد تر از تحمل منه؟

گیرم تمام اون چهل دقیقه ی کذایی رو تا رسیدن بابا برای آخرین

بوسه ی قبل از سرد خونه ،آروم تنها نشسته باشم پیشت،

قرآن باز کرده باشم و "با هم" یاسین خونده باشیم.

من صدای الرحمن خوندنت رو میشنیدم آتا

اما باور کن هنوز شکولات حالمو بد میکنه

به حساب تاریخ

بیست و چهار ساعت دیگه،یکسال میگذره از رفتنت

من خیلی وقته دیگه از اون خیابون پر درخت منتهی به بیمارستان

رد نمیشم

و باور نمیکنم هنوز، 

اون سنگ سفید،

آخرین نشونی تو باشه برای بودن...

 

 

ps:

لطفا برای آقا جون حمد و قل هو الله بخونید

ممنون

 

 

 

 

 

 

 

 

تنها صداست که می ماند

خوب ما هم در لبیک به ندای نگار سبک وزن نازنینمان در بازی اختراعی

فرجام خان عزیز شرکت نموده ۷ ترانه ی ماندگار و ۷ ترانه ی

روی اعصابمان را به سمع و نظر دوستان میرسانیم.

البته لازم به ذکر است که انتخاب بهترینها در هر دو بخش کار بسیار

دشواری بوده و تنها به چند تایی از آنهایی که زیاد تر مناسب حال این روز هامان

بود پرداختیم اما موکدا تاکید میکنیم که در بخش دوم  تنها به سیری در ترانه های

نه چندان به روز و آنچه در اقصی نقاط میهن اسلامی به سمعمان رسیده پرداختیم و

کلا بی خیال بخشهای دیگری چون پاپ ایرانی یا شاهکارهای مخلوقاتی چون

سوزان و تارا و ناهید و ...شده به نامهای اساتید مسلم و بزرگ تری چون استاد

مسلم جفنگ گویی حسن خان شماعی زاده و جلال خان همتی و جواد خان یساری

بسنده کردیم که باور کنید این سه فقره ی اخیر را حتی اگر وسط بوران و کولاک

 صدایشان به طریقی در اتوموبیلی جایی به گوشمان برسد برای فرار از اثرات

سو جانبی استماعشان بر روان خط خطی مان همانجا فرار را بر قرار ترجیح داده

صحنه را با حد اکثر سرعت ممکن ترک مینماییم.

و دیگر اینکه از  همین تریبون اعتراف مینماییم که ما اساسا آدم

غرب زده ای بوده و هی این چند روز که ذهنمان را کاویدیم دنبال

ترانه های ماندگار هی یک صدا هایی مثل لئونارد کوهن دوست داشتنی

و جان لنون بزرگ و پینک فلوید عزیز و خانوم سلن دیوننازنین و  بسیاری دیگر

هی در گوشمان تداعی میشد و بعد دیدیم ما اگر بخواهیم به بخش 

غرب زده ی مان مراجعه کنیم قصه بسیار طولانی خواهد شد

و اینگونه شد که تنها به یک تک مصرعی که زیاد در ذهنمان زنده میشود

یعنی some dance to remember,some dance to forget

 هتل کالیفرنیای ایگل اکتفا نمودیم که خداییش هر چه کردیم

نتوانستیم از خیر این یکی بگذریم.

 راستی من هم  به سهم خودم الهام،نیاز،ئه سرین ،آذر ،نعیمه ،مسعوده ،

آیینه ی بی تصویر ،عمو اروند،  آذین که خیلی روز است نمینویسد و

شاید به این بهانه برگردد و وریا و هوس مبهم را به این بازی که

یک جورهایی میشود اگر جدی اش بگیری با آن ترانه های اولش بروی

به خیلی روز دور تر دعوت میکنم...

آخر راستش را بخواهید آن اولی ها آن قدر زنده میکنند همه چیز را

که انگار میکنی باد مهربان آمده بالاخره و تو را بر داشته با خودش برده

آن جا که همه ی زندگی ات پر از بداهه های عاشقانه بود...

وقتی باد میپیچید دورت چنگ می انداخت توی مو هات

با تک تک تار هایش عاشقانه ترین ترانه ها را مینواخت...

 

I.

وقتی که من عاشق شدم

شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و

عالم به آدم سجده کرد...

شاعر : افشین عبداللهی ، خواننده : علیرضا قربانی

 

ای زندگی تن و توانم همه تو

جانی و دلی، ای دل وجانم همه تو

توهستی من شدی ، از آنی همه من

من نیست شدم در تو ، از آنم همه تو

شاعر : مولانا ، خواننده : شهرام ناظری

 

خبر داری که این دنیا همش رنگه

همش خونه همش جنگه

نمیدونی ، نمیدونی

که گاهی زندگی ننگه

نمیبینی دلم تنگه

خواننده : دریا دادور

 

دست من خسته شد بس که نوشتم

پای من آبله زد بس که دویدم

تو اگر رسیده ای مارو خبر کن

چرا اونجا که توئی ، من  نرسیدم

شاعر : اردلان سرافراز ، شاعر : ابی

 

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آئی به سراغم ، نفسی نیست

...

من در پی خویشم به  تو برمی خورم اما

در تو شده ام گم ، به من دسترسی نیست

شاعر : اردلان سرافراز ، خواننده : ابی

 

آبیه دریا قدغن

شوق تماشا قدغن

از تو نوشتن قدغن

گلایه کردن قدغن

خواننده : شهریار قنبری

 

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته

جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته

همه آزاده آزادن ، همه بی درد_ بی دردن

...

کسی آقای عالم نیست ، برابر با همن مردم

شاعر : یغما گلروئی ، خواننده : سیاوش قمیشی

 

II.

 

پارادوکس :

الهی الهی ، الهی من بمیرم

بمیرم

که شاید بیائی ، دستاتو بگیرم

خواننده : جواد یساری

 

اقتدار ارتش :

همسر من افسر هنگه والا ، راه میره و با من به جنگه والا

تو ارتش_ ، افسر پادگان_ ، فرمانده ی سربازای جوان_

وقتی میاد تو خونه ، هی میگیره بهونه

به من میگه آب بیار ، نون تو سفره بذار

بذار تو بشقاب من ، یه خورده ماست و خیار

خواننده : جلال همتی

 

مچگیری :

دروغ نگو تو رو به خدا گولم نزن

بهم می گن پشت سرت هر مرد و زن

تو رو با رقیب من دیده ان تو جاجرود

که با او گرم سخن نشسته بودی لب رود

خواننده : عباس قادری

 

 

 

 

تعبیر عاشقانه :

نامهربونی، نمی دونم می دونی

که عشقت ما رو کشته

تیر نگاهت

دو تا چشم سیاهت

مث آلو درشته!

خواننده : مرتضی احمدی

 

همسر ایده ال :

خود خودشه

همونی که من می خواستم

به جون خودم هیچکسی رو اینجوریا نخواستم

گفتم خودشه ، خود خودشه

شخصیتش ، صداقتش

محبتش و حرفای خوب و راحتش

شاعر : ژاکلین : خواننده : شهرام صولتی

 

تعهد موسیقائی :

وقتی رفتی هرچی خواستی از اتاق من ببر

اون کتابا رو ببر دیگه نمیخونمشون

نامه هات پس بگیر تا من نسوزونمشون

اگه خواستی این گلیم بردار از روی زمین

اما گیتارم با خودت نبر فقط همین

خواننده : شماعی زاده

 

 

تعدد انتخاب :

میون این همه خوشگل ، کیو انتخاب کنم

به کدوم بگم آره ، کدوم رو جواب کنم

پریوش ، پروانه جون ، پریسا جون یا پریا

نیلوفر ، نسرین و نازی نسترن یا آنیتا

خواننده : مهرداد جوادی

 

 

 فکرشو بکن

آدم هی به این google زل بزنه

هی تو دلش یه چیزی تند تند تاپ تاپ کنه

هی حس کنه تنش داغ میشه

هی دلش بخواد بلند شه حتی با من اگه نباشم برقصه

فکرشو بکن

آدم چه همه حالش خوب میشه از این به بعد

وقتی home page اش برسه به تو....

 

ps:

۱.یعنی میاد روزی که دیگه هیچ صورتک ناقص الکنی جرات نکنه

خنده ی ما رو به پهنای صورتهامون تاب نیاره؟

میاد

مگه نه؟

عیدمان میشود آخر...

۲.چه خوب که تو دنبال خودت گشتی یک روز توی گوگل و

 بعد هی امتدادش دادی بعد رسیدی به من...

اصلا راستش را بخواهی با همه ی احترامی که برای مورفیوس قائلم

گمانم یک جای کارش می لنگد

موتور سرچ ها خیلی بیشتر از آدمها چیز سرشان میشود

و بو میکشند رد پاهای آدمها را توی برف

رد دانه های انار را میگیرند

تو را کش میاورند توی همه ی خستگی هام

آن قدر که بخندم به پهنای صورت

آواز بخوانم

راننده ها زل بزنند به دخترکی که ریسه میرود وسط خیابان

وقتی به پرواز...هم اکنون به زمین نشست فکر میکند

دوستت دارم

به خاطر همه ی خوابهای رنگی

و میشمارم روزها را

به شمارش معکوس

گیرم بدانم

چمدانی تکه های مرا باز با خودش خواهد برد....

دوستت دارم

و خیالم راحت است

آنجا باد زیاد می آید

میپیچد دور تو

عطر تنت را می آورد برای من

زیاد تر دلتنگ نمیشوم دیگر....

 

 

 

 

 

 

حالا خیلی وقت است

هیچ دوم شخصی نیست این اطراف

نه مفرد

نه جمع

همه اش "من" است

و متکلم وحده

و این تنهایی

دارد پاک میکند

کم کم

همه ی حرف ها را از

ذهن خسته ی مغشوش

متکلم وحده

 

ps:

حق با تو بود

آدم با کامران و هومن هم گریه اش میگیرد همه اش

حالا همه جا پر شده از "من نباشم"

 

هی فاطمه ؛

با تو ام!

لطفا نفس نکش

نفس کشیدنت خلق ملت رو تنگ می کنه

 

ps:

لحاف چهل تیکه شاید...

زندگی میکنم این روزها تو را نعیمه جان

میفهمی که؟

 

 

 

هی فاطمه؛

لطفا نفس نکش

نفس کشیدنت خلق ملت رو تنگ می کنه

 

ps:

لحاف چهل تیکه شاید...