خوب به حساب تاریخ
چیزی حدود بیست و چهار ساعت دیگه من میرسم بیمارستان
فقط بیست دقیقه دیر تر از همیشه...
گمون میکنم دکتر پیشته و دارم فکر میکنم به اینکه
امروز باید لباساتو عوض کنم حتما
به حساب تاریخ
چیزی حدود بیست و چهار ساعت دیگه من میرسم بالای سرت
و کسی صبر نکرده به خاطر بیست دقیقه تاخیر من
تو رو مثل شکولات گره زدند توی یه ملافه ی سفید
و من به حساب روزها یک ساله لب به شکولات نمیزنم دیگه...
به حساب تاریخ
چیز حدود بیست و چهار ساعت دیگه من میشینم کنارت تنها
آروم خیره میشم به تو و هی فکر میکنم "من همه اش بیست دقیقه دیر رسیدم"
و تو صبر نکردی فقط به قدر بیست دقیقه ی ناقابل تا من برسم
برای آخرین بار زل بزنم تو چشمای خاکستریت
سوپتو گاواژ کنم،قرصتو حل کنم توی آب سیبت
خون دلمه شده ی کنار لبهاتو پاک کنم،چشم بنداتو باز کنم
و خیال کنم که حالت بهتره و داری منو میبینی و میشنوی حرفامو
و باید خجالت بکشم که دستاتو بستیم به تخت تا اون ان تیوب لعنتی
رو که تنها دل خوشیمون بود برای به وادار کردنت به موندن،نکشی بیرون
تو چقدر آماده بودی برای رفتن...
مثل همیشه
این جمعه های آخر صدای نفسهای خس دارتو که وقت بالارفتن از
پله ها میشنیدم،حس میکردم با همه ی وجود،
تو این اومدن و رفتنها داری تیکه هاتو جا میذاری برای وقتی تنها میشیم
تو گفته بودی سر سال تحویل "این آخرین عیدیه بابا" و عمه نوشین
با اشکاش نذاشت حرفتو کامل کنی...
تو میدونستی و مثل همیشه همه ی کارهات مرتب بود
میدونی من وقتی داشتم آگهی تسلیت مینوشتم برای روزنامه
با خودم فکر کردم لابد یه جایی توی یادداشتهات آگهی رو هم گذاشتی
و ما فقط پیداش نکردیم...
تو حالا نشستی این روبرو با اون پیراهن آبی خوشرنگ و زل زدی به
جایی که من نمیبینم
چقدر دوست دارم این عکستو آتا...
به حساب تاریخ بیست و چهار ساعت دیگه من میرسم بیمارستان
با بیست دقیقه تاخیر ،که قسم میخورم کار خودت بود اتفاقش
تو گفته بودی "آدم وقت رفتن باید تنها باشه"
و فقط بیست دقیقه تنها بودی آقا جون
بقول عمه مصی "تزول تزول" حتی برای مرگ آتا؟
ولی نه
قصه رو خودت نوشته بودی انگار
تو گفته بودی "آدم وقت رفتن باید تنها باشه"
و ما ۱۶ روز بود حتی برای یک لحظه تو رو تنها نگذاشته بودیم...
فقط یه چیزو اصلا نمیفهمم؛
چرا کسی فکر نکرد
من هیچوقت مرگ ندیدم و دیدن توی گره خورده لای ملافه
خیلی زیاد تر از تحمل منه؟
گیرم تمام اون چهل دقیقه ی کذایی رو تا رسیدن بابا برای آخرین
بوسه ی قبل از سرد خونه ،آروم تنها نشسته باشم پیشت،
قرآن باز کرده باشم و "با هم" یاسین خونده باشیم.
من صدای الرحمن خوندنت رو میشنیدم آتا
اما باور کن هنوز شکولات حالمو بد میکنه
به حساب تاریخ
بیست و چهار ساعت دیگه،یکسال میگذره از رفتنت
من خیلی وقته دیگه از اون خیابون پر درخت منتهی به بیمارستان
رد نمیشم
و باور نمیکنم هنوز،
اون سنگ سفید،
آخرین نشونی تو باشه برای بودن...
ps:
لطفا برای آقا جون حمد و قل هو الله بخونید
ممنون
تسلیت می گم فاطمه جان...
منم مثل خاله نعیمه تسلیت می گم............
خب ملکهی قصر قورباغهها ! چیزی که هست این ست که این فونتها و شکلهای الکن به قول تو خودشان کلیند. خودشان کلی زندگیاند برای خودشان. تمامش یعنی یک کسی یک آدمی مثل تو نشسته آن طرف و سعی میکند با همین زردهای مزخرف یک جوری یک چیزی به تو بفهماند که بگوید میشود با همان ستارهةا میشود بوسید با همان دستةای باز میشود بغل کرد و تو اگر بخواهی چرا که نه؟ احساس و دوست داشتن فاصله برنمیدارد بوسه را با قاصدک هم میشود فرستاد نیازی به فشار لبها که نیست. تمام بزرگی این مسنجر از بزرگی آدمها میآید که دلشان میخواهد دوستةایشان را آنور دنیا هم که باشند ببوسند و بغل کنند و برایشان برقصند.
+
قرار هم نیست که آدم بیخودی حرفش بیاید که دختره! وقتی با کسی حرفی میزنیم دو نفره یا اصلن کتابی میخوانیم آهنگی میشنویم یکهو یک چیزی میآید در دهانمان در فکرمان در دستمان که دوست داریم باقی هم بدانند. اینست که خیلی هم خوب است که حرفهایی که برای دیگری میزنی اینجا هم بگذاری.
+
خوشبختی هم هست که کسی نگران نبودنت بشود!نیست به نظرت؟
باید گذاشت و گذشت ...
خدایش بیامرزد
سلام. منم تسلیت میگم. انشا الله که غم آخرت باشه.
سلام.یه کم شسته روفته می کردی یه شعر داستان قشنگ میشد
سلام
من تسلیت نمی گم.چون دیگه الان یکسال سه روز کمتر از وقت تسلیت گفتن گذشته.
خدایش بیامرزد.
با هر غم هر از دست دادن هر دل کندن بزرگ میشویم و ما آمده ایم تا بزرگ شویم. اینجا فرصتی برای خوش گذراندن نیست.
یا حسین
تو می خوانی ام....
سلام فاطمه جان
چند روزه میگم ها نیستی ولی کاش نبودنت دلیل به این تلخی نداشت
یاد شهریار افتادم کاش یکی بود که برت میداشت و میبردت یه جای دیگه
سن اولن گون عمه گلدی منی گوتدی آیری کنده
کاش میشد همون ۲۴ ساعت رو به اندازه ۲۰ دقیقه دیگه کش داد تا تو هم برسی
کاش میشد انقدر غمت بزرگ نبود
کاش میشد اصلا غمی نداشتی نه تنها تو بلکه هیشکی
کاش از دست دادنی در کار نبود
کاش کاش کاش
خدایش بیامرزد
روحش شاد یادش زنده
کابوس وحشتناکیست آزادی در بند آجر. روزنههای بسته ...
چه روحیه قویای داری تو. به خودت و پدرت تبریک میگم :)
با تمام خضوع حریر سبز تسلی را بر سرت می اندازم
دستت را می گیرم می برنت کنار حوض ...
جامی از کوثر را ...
و تو تقدیم کن بر آقا جون
------------------------------------
اما خود پاهایم سست شده
احساس ...
برای من هم فاتحه را تمرین کن
شنیدیم و شکستیم
یادش جاودان و زنده
خدایش بیامرزد
انگار توی درآوردن اشک همدیگه بی حساب شدیم. یاد رفتن پدربزرگم افتادم و اشکام سرازیر شدند. بسیار زیبا نوشته بودی و تاثیرگذار. خدا بیامرزدش. هیچوقت جاشون پر نمیشه ...
شاید خلی دیر باشه ولی می گویم تا کمی روحت را قلقلک داده باشم
کنار قبر من نایست و گریه نکن
من آنجا نیستم ، من نمی خوابم
من یکی از هزاران بادی هستم که می وزد
من همان الماس براق روی برف ها هستم
من انعکاسی از خورشید روی گندم های رسیده ام
من باران آرام و لطیف پاییزم
وقتی در سکوت سحری بیدار می شوی
من همان احساس پویا و سریعِ
پرواز دایره وار پرندگان بی صدا هستم
من همان ستاره های نرمی هستم که شبانگاهان می درخشند
کنار قبر من نایست و گریه نکن
من آنجا نیستم
من نمردم