زندگی یا هر کوفت دیگه ای که اسمشو بذارم بدجوری گره خورده به پام...

لعنتی نمیذاره جم بخورم...

 دلم یه نمه ارامش میخواد...میدونم میگذره.میدونم خوب میشم اما...
دلم غول چراغ جادو میخواد یا قالیچه ی سلیمان یا...
هیچ معجزه ای در کار نیست،نه تو قصه هامون نه تو زندگیامون
هر چی هست خودمونیمو این طناب در هم تابیده که هی پر گره ترش میکنیم و محکم تر میپیچیمیش به دست و پامون...

بقول ئه سرین اگه بارون بزنه، میزنه...میزنه

من نشستم،نه که منتظر بارون ،نه...نشستم فقط بو میکشم...بوی کاهگل نم خورده میاد...

سوختنی این چنین را تاب نمی آورم

ای دل!

تماشا کن دگردیسی ات را

خاکستر توست که بر دست باد می رود

تاراجی چنین نا به هنگام...

دلتنگم

حالم خوش نیست

نفسم بالا نمی یاد...

توروخدا نیایید بنویسید؛یوسف گم گشته باز آید و این حرفها...

یوسفی هست اما کنعان خاکستر شده و یعقوب مرده...

دعا کنید بمیرم،اگرچه هر زمان که به شمارش ثانیه ها زمان را پس و پیش میکنی تا مرگ را بیابی او غالبا خود را پنهان میکند...

من خسته ام،خسته از یک سفر طولانی...

شازده کوچولوی قصه ی ما به آخر خط رسیده،دلش برای سیارکش تنگ شده...

اگرچه هیچ گلی دیگه منتظرش نباشه،اما دلش برای تجیر دور گلش تنگ شده...

من از اینهمه نگاه،از اینهمه حرف،از اینهمه دیوار خسته ام

میخوام برگردم سیارکم،صندلیمو بذارم و تا ابد هی غروب خورشیدو نگاه کنم

دلم گرفته...هرچند دلی نمونده برای گرفتن...

میخوام برگردم سیارکم

تو رو خدا مار خوب اگه سراغ دارید بگید بیاد

گریه نکنید،جسمم سنگینه...نای کشیدنشو ندارم اگرچه چهار پاره استخون تکیده ی شکسته مونده باشه ازم...

از تو فرو ریختم...از تو شکستم...از تو آوار شدم روی خودم...

تو رو خدا یه مار خوب بفرستید برام...راحت وسریع

میخوام برگردم سیارکم

خسته ام

دعا کنید خدا رحمش بیاد...

شبیه دیوار شده ام

بی در،بی پنجره

به نوبت از راه می رسند آدمها

هر کدامشان خطی میکشند،حرفی،طرحی

من می ایستم ساکت،نگاهشان میکنم

با خودم میگویم؛

*به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی*

 

 

سر کشی میکنم و عصیان...

انا الرب، بپرستید مرا،((من))را،انسان،خالق اینهمه تمدن و شگفتی..سجده ام کنید

که مگر نمی بینید فربهی ام را از فرط قدرت...این منم فرمانروای بلا منازع قرن .

قانون بقاست دیگر(( من)) ماندم و ((خدا)) آن مخلوق روزهای کودکیم ،آن قهرمان

پوشالی روزهای جهل و نادانی به احترام شکوه اینهمه تکنولوزی عرصه را خالی کرد.

انا الرب، بپرستید مرا...

سر کشی میکنم و عصیان...

تو از این بازی بچگانه کنار کشیدی تا من هی بیشتر خیال کنم بزرگ شده ام،

چونان پدری مهربان که می ایستد تا کودک نوپایش دویدنش را باور کند

و آنقدر برود و بدود تا خسته و درمانده و مضطرب تنهایی اش را لمس کند

و باز گردد به آغوش ستبر و بی دغدغه اش.

سر کشی میکنم و عصیان و تو ایمان داری

هر چه بیشتر طغیان کنم تنها تر می شوم و پریشان تر و وامانده تر...

نا امیدت کرده ام بارها و پیمان شکسته ام مدام، میدانم اما...

تو هنوز چشم براهمی و آغوشت هنوز مرا به نام میخواند

که باز گردم به خودم ،به تو و به یاد بیاورم آنروز را

که در عدم و نیستی کلمه نبودم حتی تا بخوانندم و تو مرا بی نام صدا کردی 

تا نام از رحمانیتت بگیرم و کام از رحیمیتت...

بسم الله الرحمن الرحیم، در بگشا فاطمه ات دوباره امده !

بسم الله الرحمن الرحیم  

 

نارنج عزیزم ممنون