علل عقب مانذگی زنان

برای نگار نوشته بودم.اینجا هم مینویسم برای تنویر اذهان عمومی

در یک بعد از ظهر زمستانی ما پس از غور و اندیشه ی بسیار اندر احوالات علل و ریشه های عقب ماندگی زنان ناگاه چونان شیخنا و مولانا ارشمیدوس اشراقی برایمان حادث گشت و اورکا وار بانگ بر اوردیم؛ که همانا علت، زیر سایه ماندن قاطبه ی نسوان در طول حیات باشد و بس.

از شوخی که بگذریم میبینیم اساسا در جامعه ی ایران زنها همیشه زیر سایه اند.

تا دخترند؛زیر سایه ی پدر یا پدر بزرگ یا برادر یا عمو یا بهر حال یک مرد.ازدواج هم که میکنند میروند زیر سایه ی شوهرشان.او هم که مرد میروند زیر سایه ی پسرشان.

 خوب همه ی ما میدانیم که جز مخمر ها گمانم همه ی موجودات عالم برای رشد به نور نیاز دارند و اکسیژن.

ما زنها هم مخمر که نیستیم حتما،زیر سایه نور هم که پیدا نمیشود حتما،اکسیژن هم که به شدت نایاب است اینجا،چرایش را هم میدانید حتما.

حالا این وسط بقول معروف پیدا کنید پرتقال فروش را 

روزگار غریبیست نازنین

دهانت را می بویند که مبادا گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند !

روزگار غریبیست نازنین

و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد


درین بن بست کج پیچ سرما،

آتش را به سوختبار سرود و شعر،

فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن،

روزگار غریبیست نازنین


آنکه بر در می کوبد شبا هنگام،به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد


آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر،

با کنده و ساتوری خون آلود

روزگار غریبیست نازنین



و تبسم را بر لبها جراحی می کنند،

و ترانه را بر دهان،

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد


کباب قناری بر آتش سوسن و یاس،

ابلیس پیروز مست،

سور عزای ما را بر سفره نشسته است،


خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

ایزد باری تعالی بدین گیلاس خیر بسیار دهاد

بهترم.نفسی می اید ممد حیات...اگرچه مفرح ذات هم نباشد

 پرم از گله...

دارم بالا می یارم.دارم خفه میشم.دارم می ترکم...

a real question

این روزها یک سوال مدام تاب میخورد توی سرم.از این سوالها زیاد میایند توی ذهنم و من عموما میگذارمشان،شیطانکها هی وول بخورند انجا و هی بیشتر بجوند روحم راوبیشتر تفاله کنندش و من هی کمتر دم بیاورم،که پاسخی ندارم برایشان اما حالا که ما هم برای خودمان صاحب خانه ای شده ایم مثلا و قصری داریم و دکونی و دستگاهی،اگر چه مهجور وگمنام،گفتیم بیاییم و دوستان را به یاری بطلبیم،شاید که ما هم رستگار شدیم!

علاقه ی من به فروغ فرخزاد تبی نیست که به واسطه ی ژستهای ادبی و شاعرانه ی این روزها اتفاق افتاده باشد که هر که را میبینی گزینه شعر فروغی دست گرفته از تمامش((ماده ای زیبا و سالم،با تنی چون سفره ی چرمین،با دو پستان درشت و سخت))را فهمیده،اعتراض هم که میکنی برهنگی سخیف به ظاهر شعرش را نیم نگاهی تحقیر امیز می اندازد به صورتت که اخر تو را چه به این حرفها و ما عاشقان سینه چاک و مریدان بی بدیل فروغیم و از این حرفها...

فروغ برای من خاطره ی تمام کودکیم است و علی کوچیکه،علی بونه گیر و نوجوانیم و سخن از گیسوی خوشبخت من است و شقایقهای داغ بوسه ی تو و جوانیم و گویی که کودکی در اولین تبسم خود پیر گشته است...

فروغ برای من خاطره ی پنهانی خواندنش است در کلاس درس خانم رضوی و هراس از مدیر دگم مدرسه و نمره ی انضباط صفر و اخراج و همه ی زخمهایی که بچه های دهه ی پنجاه و اوایل شصت خوب میفهمندشان. 

حالا این روزها همه اش به یک چیز فکر میکنم ؛یادم هست انروزها وقتی از فروغ میگفتی غالبا میگفتند؛فروغ فرخزاد زن بدی بود.بد کاره بود.خراب بود...

انوقت همینها مینشستند برایت از گوگوش میگفتند و هنر بی بدیلش و معصومیت انچنانی اش و لابد همه ی شان هم در انتهای شب را دست کم صد بار دیده بودند به دقت!

اشتباه نشود یکوقت خدای ناکرده!که من اساسا ننشسته ام اینجا به قضاوت،که گوگوش یا لیلا یا مهستی جطور ادمهایی هستند ایا؟خوب،بد،یا...

من فقط همه اش فکر میکنم؛گوگوش از معشوقش میسرود و فروغ هم،گوگوش هنرمند شد،فروغ فاحشه...

ما را چه میشود راستی؟

 

ادمکهای بزرگ

ما هی بزرگ تر شدیم و بیشتر قد کشیدیم و نفهمیدیم میان قد کشیدن هامان،کودکیمان هی بیشتر گم میشود و شجاعتمان و صراحتمان و جسارتمان و ...

ما هی بزرگ تر شدیم و پر رنگ تر و پر نقش و نگار تر و هی نفهمیدیم روشنیمان است و سادگیمان که هی بیشتر خط میکشیم رویش و بی رنگش میکنیم

ما هی بزرگ تر شدیم و دلمان هی کوچکتر...حالا دیگر بلد نیستیم همه ی دنیا را دوست بداریم و اسمان را و زمین را و ادمها را...حالا دیگر بلد نیستیم پروانه ها را دنبال کنیم و اواز بخوانیم برای ستاره ها و ماه هم دیگر سرک نمیکشد در اتاقمان...

ما هی بزرگتر شدیم و عاقل تر و پر طمطراق تر و هی بیشتر نمیفهمیم...نه خودمان را و نه ادمها را

ما هی بزرگ تر شدیم و حقیر تر...

اصلا دلم نمیخواد فکر کنم که چی میشه...

هنگ کردم.مینویسم برای ثبت در تاریخ...

خدایا ...

حرفم نمیاد...نگرانم...خدایا...

 

لیلا رو دیدم.خیلی سال پیش دیده بودمش به عشق مهرجویی

لیلا رو دوباره دیدم...

میخواستم بیام حرف بزنم.واسه ثبت شدن...واسه موندن.واسه فردا.

هی این روزها می خواستم بیام از نگرانی هام بگم.ازدغدغه هام،بگم که ترسیدم.از پوشالی  شدن خنده هام.انگار دارن پاره پاره ام میکنن...هی این روزها میخواستم بیام و بگم که دارم زن میشم.اینو چند وقت پیش فهمیدم.نفسم داشت بند میومد.داشتم خفه میشدم پای آیینه.اون نگاه،اون نغمه،تو چشای من بود تو چشای خود خودم...اخرش نوبت منم رسید.چند وقتی میشد که حسش کرده بودم.زن شدنم رو.بو کشیده بودمش انگار.همه جا رو پر کرده بود.اول گفتم وهمه،خیاله.اما...وهمی در کار نبود.خیلی ساده.انگار همیشه باهام بوده فقط یه گوشه ایستاده بوده منتظر و حالا نوبت اومدنش رسیده...خیلی ساده...اومد.آوار شد روم...نگاهمو برد.ندزدید.انگار سهمش بود.انگار اصلا مال خودش بود.انگار میگفت تازه دیرم شده...خیلی پیشتر باید میومد و امانتیشو پس میگرفت.تا حالاشم قسر در رفته بودم حتما.لعنتی...نگاهمو،اون نگاه صادق عریانمو با خودش برد.حالا چشام دیگه نمی خندن.حالا چشام دیگه حرف نمیزنن.حالا چشام دیگه داد نمیکشن.حالا چشام دیگه زار نمیزنن.حالا چشام دیگه نمیرقصن.حالا چشام دیگه نمیدوئن.حالا چشام دیگه...

شبیه مامان شدم،شبیه ...

لعنتی...چشامو برد.با خودش برد...

حالا یه صورت خندون مونده و دخترکی که داره یاد میگیره دردهاشو چطور بین شنبه ها و پنج شنبه ها عادلانه قسمت کنه و سهمی قایل نشه از زندگی برای خودش و حقی و نگرانی و دغدغه ای و حتی آرزویی...

دخترک داره زن میشه...انگار وقتشه،نوبتش رسیده...دیر هم شده لابد...

لیلا من بود.لیلا خودم بود.لیلا خود خود خود من بود...

همین و دیگر هیچ!

باید بنویسم. برای اینکه همیشه بماند،شاید اگر ننویسم هم بماند،اما شاید اینطور بهتر باشد. لابد بهتر میماند.لابد همه که بخوانند ادم نمی تواند زیرش بزند دیگر. اصلا بزرگ تر هم که میشود دیگر نمیتواند انکار کند یا ژستهای دروغ بگیرد که من را چه به این حرفها و ...

باید بنویسم و می ایم و مینویسم حتما. قول میدهم به خودم.از همان قولها که میدانی...