لیلا رو دیدم.خیلی سال پیش دیده بودمش به عشق مهرجویی

لیلا رو دوباره دیدم...

میخواستم بیام حرف بزنم.واسه ثبت شدن...واسه موندن.واسه فردا.

هی این روزها می خواستم بیام از نگرانی هام بگم.ازدغدغه هام،بگم که ترسیدم.از پوشالی  شدن خنده هام.انگار دارن پاره پاره ام میکنن...هی این روزها میخواستم بیام و بگم که دارم زن میشم.اینو چند وقت پیش فهمیدم.نفسم داشت بند میومد.داشتم خفه میشدم پای آیینه.اون نگاه،اون نغمه،تو چشای من بود تو چشای خود خودم...اخرش نوبت منم رسید.چند وقتی میشد که حسش کرده بودم.زن شدنم رو.بو کشیده بودمش انگار.همه جا رو پر کرده بود.اول گفتم وهمه،خیاله.اما...وهمی در کار نبود.خیلی ساده.انگار همیشه باهام بوده فقط یه گوشه ایستاده بوده منتظر و حالا نوبت اومدنش رسیده...خیلی ساده...اومد.آوار شد روم...نگاهمو برد.ندزدید.انگار سهمش بود.انگار اصلا مال خودش بود.انگار میگفت تازه دیرم شده...خیلی پیشتر باید میومد و امانتیشو پس میگرفت.تا حالاشم قسر در رفته بودم حتما.لعنتی...نگاهمو،اون نگاه صادق عریانمو با خودش برد.حالا چشام دیگه نمی خندن.حالا چشام دیگه حرف نمیزنن.حالا چشام دیگه داد نمیکشن.حالا چشام دیگه زار نمیزنن.حالا چشام دیگه نمیرقصن.حالا چشام دیگه نمیدوئن.حالا چشام دیگه...

شبیه مامان شدم،شبیه ...

لعنتی...چشامو برد.با خودش برد...

حالا یه صورت خندون مونده و دخترکی که داره یاد میگیره دردهاشو چطور بین شنبه ها و پنج شنبه ها عادلانه قسمت کنه و سهمی قایل نشه از زندگی برای خودش و حقی و نگرانی و دغدغه ای و حتی آرزویی...

دخترک داره زن میشه...انگار وقتشه،نوبتش رسیده...دیر هم شده لابد...

لیلا من بود.لیلا خودم بود.لیلا خود خود خود من بود...

همین و دیگر هیچ!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد