بی حاشیه،بی تذهیب

ساده است زیستن

وقتی که میتوان

در عصری صورتی نشست بر لب ایوان

و نگاه کرد رنگین کمانی را که تاب میخورد در فنجان چای

بی اضطراب از گنجی نهان

ساده است زیستن

 وقتی که میتوان...

                          ***

این روزها دلم همه اش هوای کلاسهای شعر مدرسه را میکند و معلممان

 -خانوم رضوی-

با آن نگاه متین و لبخند گیرایش...

                          ***

هوا بوی پاییز می دهد،

من دلم بوی اردیبهشت،

زندگی معلق مانده میان دی و فروردین...

 

همه چیم به فردا گره خورده...

همه چیز زندگیم...

الان فقط منتظرم...مث سنگ شدم...فقط منتظرم

کاش فردا...

فقط منتظرم

همین

 

الیس الله بکاف عبده؟

تو بس نباشی؟!!!

اگر تو بس نباشی پس ابراهیم و آتش...اسماعیل و منا...هاجر و صفا...

یوسف و چاه...محمد و ثور... علی و خیبر...؟؟؟

تو بس نباشی؟ آنوقت...

اصلا گیرم همه شان معجزه چه میدانم آیه، نشانه...

پس سهم من چه میشود از خدایی تو؟

تو خوابت برده آن بالا و گذاشته ای این شیطانکها هی وول بخورند لای آدمها

و بجوند روحشان را و تفاله کنند آدمیتشان را؟!!!

حاشا و کلا...

آدم این روزها چه حرفها که نمیشنود...!

پس از آنهمه طوفان که از سر گذراندیم انکار میکنیم بودنمان را؟

بد مردمی شده ایم ما میدانم...

اما دلت نگیرد یکوقت،بگذار به حساب نسیان و نه عصیانمان

که پیر شدیم از فرط غربت و بی کسی

این روزها  دلمان خیلی هوایش را می کند...

بس است این همه فراق

به بزرگیت قسم تو از سرمان هم زیادی اما،

باور کن زمین این روزها هی گیج تلو تلو میخورد دور خودش

و از بس خورشید ندیده هی الکی روز شب می کند،

بی آنکه لحظه ای عبور کند از این قرن وحشت و اضطراب!

باور کن پیر شدیم،

و داریم یواش یواش بهار ندیده و عطرش نشنیده وصفش را هم از یاد میبریم.

دلت برایمان بسوزد این روزها خیلی هواییش شده ایم...

بس است دیگر به دادمان برس ...

الیس الله بکاف عبده؟

 

آب زنید راه را هین که نگار می​رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می​رسد

راه دهید یار را آن مه ده چهار را

کز رخ نوربخش او نور نثار می​رسد

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان

عنبر و مشک می​دمد سنجق یار می​رسد

رونق باغ می​رسد چشم و چراغ می​رسد

غم به کناره می​رود مه به کنار می​رسد

تیر روانه می​رود سوی نشانه می​رود

ما چه نشسته​ایم پس شه ز شکار می​رسد

باغ سلام می​کند سرو قیام می​کند

سبزه پیاده می​رود غنچه سوار می​رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می​خورند

روح خراب و مست شد عقل خمار می​رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می​رسد

                          ***

چشم بر در

دیده بر ره

تا شود پیدا نهانم...

برای تو...همین و دیگر هیچ

وقتی گریبان عدم

با دست خلقت می درید،

وقتی ابد چشم تو را

پیش از ازل می آفرید،

وقتی زمین ناز تو را

در آسمانها می کشید،

وقتی عطش طعم تو را

با اشکهایم می چشید،

من عاشق چشمت شدم،

نه عقل بود و نه دلی،

چیزی نمیدانم از این،

دیوانگی و عاقلی...

 

یک آن شد این عاشق شدن

دنیا همان یک لحظه بود،

آن دم که چشمانت مرا

از عمق چشمانم ربود.

 

وقتی که من عاشق شدم،

شیطان به نامم سجده کرد،

آدم زمینی تر شد و

عالم به آدم سجده کرد.

 

من بودم و چشمان تو،

نه آتشی و نه گلی،

چیزی نمی دانم از این

دیوانگی و عاقلی...

 

 

 

از چی بگم...حرفم نمیاد...همه ی زندگیم بند یه معجزه اس.میفهمی؟فقط یه معجزه

دنیای بخیل لعنتی...تاب نیاوردی...خوشبختیمو تاب نیاوردی...

اصلا مگه من تا حالا چی خواستم ازت؟اصلا سهمی هم قائل شده ام مگه از تو برای

خودم؟همیشه همونی رو هم که داشتم بی حساب بخشیدم...

اما این دفعه...فقط همین یه دفعه...تاب بیار..دِ لعنتی تاب بیار...

هستیمو نگیر ازم...التماست میکنم.میشنوی؟

فاطمه اس که داره التماست میکنه.میشنوی؟

حرفم نمیاد...خدایا رحم کن...همین