برای تو...همین و دیگر هیچ

وقتی گریبان عدم

با دست خلقت می درید،

وقتی ابد چشم تو را

پیش از ازل می آفرید،

وقتی زمین ناز تو را

در آسمانها می کشید،

وقتی عطش طعم تو را

با اشکهایم می چشید،

من عاشق چشمت شدم،

نه عقل بود و نه دلی،

چیزی نمیدانم از این،

دیوانگی و عاقلی...

 

یک آن شد این عاشق شدن

دنیا همان یک لحظه بود،

آن دم که چشمانت مرا

از عمق چشمانم ربود.

 

وقتی که من عاشق شدم،

شیطان به نامم سجده کرد،

آدم زمینی تر شد و

عالم به آدم سجده کرد.

 

من بودم و چشمان تو،

نه آتشی و نه گلی،

چیزی نمی دانم از این

دیوانگی و عاقلی...

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا جمعه 15 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:03 ق.ظ http://swampland.blogsky.com/

من عاشق چشششششششششمت شدم..
نه عقل بود نه دلی..
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد