خدایان بی شمار،خدایان بی رحم،خدایان سنگدل،خدایان خودخواه،

خدایا دروغگو،خدایان منفعت طلب…

من خسته،در مانده،پریشان…

دست به دامانشان می شوم .

هی لگد حواله ام می کنند و هی استخوانهایم را

بیشتر درهم میشکنند…

_و کان الانسان ظلوما جهولا_

من باز بیشتر دست و پا میزنم در گندابه ی خدایان مخلوق و مصنوع

پوشالی خودم و

انتظار رهایی میکشم.

بی جهت میدویم و بی مسیر...

بی راه می رویم و اصلا نمی فهمیم که هی در جا میزنیم و

دور خودمان بیشتر می چرخیم وهی سرمان گیج میرود و

خیال میکنیم از مستی سماع است که اینچنین تلو تلو میخوریم.

هی دست به دامان یوگا و بودیسم و آرکی تایپ و اکنکار و ذن و

نمیدانم هزار و یک تار سیاه که دور خودمان تنیده ایم میشویم و

به خیال پروانه شدن روز شب میکنیم و ….

هی بی دلیل می رویم و خسته ترو دل شکسته ترو پریشانتر و پیرتر،

گلایه از یبس زمین و یاس آسمان میکنیم.

کسی قهقهه میزند،شیهه میکشد،نشئه میشود از پس زدن تو از خیالمان…

                                     □□□

خسته ام،

خسته ام و زخمی.

هی سراب سراب گشتم به دنبال جرعه ای آب …

حالا تن تبدار شرحه شرحه ام را سوغات آورده ام برایت

از سفرم به بیراهه.

شنیدم نجوایت را؛

در بگشای…

تشنه ام ...

سیرابم میکنی؟

و من نیز روزهای بسیاری است آزادم؛
چیزی شبیه همان من از آن روز که در بند توام آزادم کذایی...
گیرم مدام  حرف میزنند آدمها،

از دام های رج زده ام،

در خیالهای وهم آمیزشان...
انگار نمیدانند

من هرگز بافتن نیاموختم در کلاسهای حرفه و فن
و مادرم ژاکت ها را  میبافت همیشه
با آستین های نا تمام
که من مدام دستهایم را میبخشیدم به آدمها
تا تنها نباشند اینهمه
و قیدی نبود اصلا
و بندی هرگز...

شلوغ باشد همه جا

فرض کن...

مثل شاره ی انرژی می آیی

عبور میکنی از کنار آدمها،

گرم میشوند،

بی آنکه حس کنند،

سگ لرز زدنت را از تو،

برای لحظه ای حتی...

نگاهت میکنند همه،

میخندی به پهنای صورت

قهقهه میزنند آدمها

بی آنکه ببینند

آوارگیت را از درون

***

آغوشی نیست

و شانه ای

و بوسه ای حتی...

***

در بگشا دخترک

ویرانه ات هم غنیمتی است انگار

برای اینهمه تنهایی

***

خم به ابرو نیاور

آدمها تنها ترند

و شلوغ تر از آنکه

وقت برای آوارگیت داشته باشند

و باور به ویرانگیت

***

تو زاده شدی با رنج

در رنج

که باشی...

بودنت بهانه ایست برای خیلی ها،

که گرمشان شود

و خوابشان بگیرد

بی واهمه از کابوس...

آغوش دریغ مدار

از اینهمه تنهایی...

تو را چه به وهم نارنجستانی بزرگ

که برگهای فرو افتاده اش
آنقدر رویت را پوشانده باشد که
خواب را زیر طعم آرامشان
تا ابد
تا بن جان
فرو روی....

 

ps برای تو:

من روزهاست راه خانه را گم کرده ام حتی

سوغات نمیخواهم به خدا

و توشه نیز هم...

همین دو پای آبله زده مرا بس...

به باور تو؛

پیدایم میکنند آخر؟

 

 

 

آدمهایی که می آیند
و میروند
با سایه ای بعضی
بی سایه ای حتی

بعضی دیگر...
مینشینی کنار پنجره
عبورشان را نگاه میکنی
بی کلامی حتی...

عادت کرده ای انگار
به این آمد و رفتها...

***

آدمهایی که می آیند

و بارشان را میگدارند زمین

و حرف نمیزنند از امتداد سفر

اتراق میکنند؛

و هی از همیشه میگویند برایت...

زل میزنی فقط

به حضور ناگهانیشان در اتاق

دارد یادت میرود پشت پنجره را کم کم...

***

بودنشان را میپایی

و دم میکشی

هوایی که پر است از آنها...

باور میکنی شان

نفس حبس میکنی توی سینه

دلت میلرزد آخر؛

و گونه هایت قرمز میشوند

مدام...

و طرح پشت پنجره محو میشود برایت

***

کاش اینهمه زخمی نمیشدی اما
وقتی تکه هایت را می کندی،
تا سوغات کنی توی چمدانشان
وقتی که میروند،
به آن ناکجا آبادی که تو
هیچوقت بلد نشدی نشانش را
که سراغ بگیری ازشان
وقتی
دلتنگشان میشوی

تا سر حد مردن...

 

ps برای توضیح به هیچکس:

چیزی شبیه بایستن،

وادارم میکند مدام،بروم

 و جایی بی اسمی،رسمی،نشانی حتی،

با ۳نقطه ی ناقابل فقط

هی حرف بزنم...

حرفهایی بی سروته

از میان تلنباری از ناگفته ها...

امین آباد تخت اضافی دارد به نظرتان؟

 

گیرم ته مزه ی تلخی گلویم را،

گلوی خشکیده ام را خراش دهد بیشتر،

بازهم بغض میکنم حرفت که می آید به میان،

شیرین میشوم،

مثل همان روزها که عسل صدایم میزدی...

ps:

چرا اینهمه بی صدا بی ردپایی حتی می آیی و میروی؟

پس من اگر دلم برایت تنگ شود کجا نشانت را بگیرم؟

من هم دلم*نارنجستان* میخواهد بزرگ

با بوی بهار نارنج...

میخواهم پر شوم  از حیات

خسته ام از *تحمل تاریک این تکلم خاموشی*...

 

دیوانه از مه دورتر به

دیوانه از مه دووووووووووورتر به

دیوانه از مه دوووووووووووووووووووووووورتر به

***

اینجا روزهاست همه جا را خسوف گرفته

تاریک

ظلمات

برکه ها بی عکسی از تو

طرحی حتی...

من دورم از تو

دووووووووووووووووووووووووووور

خیلی دوووووووووووووووووووووووووووووووووور

حالم خوب نمیشود پس چرا؟

***

دیوانه از مه دور تر...

***

اینجا در حضور یادت حتی رنگم پریده...

***

خوب میشود حالم اگر، لااقل یادت را به تاراج نبرند از من

***

دیوانه از مه دور تر؛

می میرد

از بس که جان ندارد...

 

خاکستر شدم...
همین و دیگر هیچ
و باد می آمد آنوقت
و هوا یخ زده بود
و جغد ها هم نبودند حتی...
خاکسترم هم بر باد رفت بانو

من آبستنم،

من باکره ای آبستنم.

در زهدان سینه ام مسیحی آرام گرفته،

خواهد آمد روزی،

حرف خواهد زد،

به جای همه ی سکوت های کشدارم...

و خواهد گفت به همه تان،

مادرم فاحشه ای نبود، بی مقدار،حقیر،در یوزه ی محبت گاهگدارتان...

دخترکی بود؛

آزاد،

با قلبی که انگار، همه تان جا میگرفتید آن تو،

گیرم دستهای کوچکش را،

عاشق میشدید،

در اولین نگاه.

من باکره ای آبستنم

مسیح من روزی خواهد آمد...

روزه ی سکوت گرفته ام این روزها...

رجمم کنید یا نه،

تفاوتی نمیکند مرا،

سنگها تان را هم عاشقم انگار...

زن اینجوری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من که عشق کردم باهاش...