"آدمها دوست داشتن را تجربه میکنند،در سکوت و آرامشی ژرف غوطه ور میشوند.
همین سکوت و آرامش است که آنها را با روحشان مانوس میکند.
اگر با روح خود انس بگیری عشق دیگر یک رابطه نیست،
بلکه سایه ایست که تو را همه جا همراهی میکند.
عشق به کسی یا چیزی محدود نمیشود."
ببین
دخترک همه ی حرفهایت درست اما قبول کن یک وقتهایی برُ میخوری لای
تناقض های مسخره...
مثلا تو گیر کرده ای در نقش آدمی که باید فلان جور رفتار کند چون دختر فلانی
است و لابد چون ظاهرش ایجاب میکند اینجوری حرف نزند یا آن طور نخندد یا ...
این تناقض ها بعضی وقتها زیادی آدم را مچاله میکنند راستش.
نه می خواهی رولته باشی و قید ها را بشکنی و اصولا لزومی هم نمیبینی به
تغییر بعضی صورت مساله ها و نه میخواهی هی اداهای بی خودی در بیاوری،
آنقدر که یادت برود چهره ات را در آیینه.
واقعیت این است که تو به زعم بعضی ها عجیب الخلقه و به باور خودت خیلی
معمولی هستی که اساسا تو ماهیت آدم ها را،نور میبینی با طیف های مختلف
و زندگی را و اتفاقاتش را منشوری برای واپاشی این نور پیوسته...
حالا این که اتفاقا آن اتفاق کذایی کدام وجه تو را نشان بدهد خوب چیزی است نه
مربوط به زاویه ی قرار گرفتن زندگی سر راه تو و نه اصلا مرتبط به ماهیت وجودی ات
این فقط مربوط به ان است که دیگری کدام طیف و وجه تو را میبیند در بطن ماجرا.
اصلا به گمان من همین حرف شاملو که "عیب کار اینجاست که من آنچه هستم را
یک وقتهایی با آنچه باید باشم اشتباه میکنم،خیال میکنم آنچه باید باشم هستم
در حالیکه آنچه هستم نباید باشم" قطعه ی گمشده ی پازل خیلی هاست...
من فکر میکنم ما بعضی هامان داریم توی همین لابیرنت غلط در غلط دست و پا
میزنیم و هی میخواهیم انکار کنیم خیلی چیزها را.
مثلا یکیش این که،دل میبندیم خیلی زود به کسانی که خیلی ها نمیفهمند
بایستگی دوست داشتنشان را و به قول
خودت این "دوست داشتن میتواند جوری
برود در عمق جان انسان که احساس کنی چنان واضح است که نیازی به اثباتش
نداری.جوری که انگار اوست که تو را دارد اثبات میکند و نه تو او را"
آن وقت فکر کن از یک طرف تو اینهمه حل شدی در دوست داشتن و از آن طرف هی
به خاطر آن نقشهای دست و پا گیر باید مثلا همرنگ جماعت شوی و به روی خودت
نیاوری که مثلا دوست داری تند تند حال فلانی را بپرسی و بگویی هوای دلت را
داری یا نه؟
چقدر این حرفت را دوست داشتم" ما آن گاه که زاده میشویم زود تر از سند تولدمان
حکم مرگمان را پیش کش میکنیم.رفتن چیزیست که گریز ندارد یا فعلا ندارد.این
شانس را داریم که در خاطرمان عکس عزیزانمان را برای همیشه تثبیت کنیم و هر جا
که خواستیم به خاطرشان بیاوریم."
من هم گمان میکنم آدم دلش میخواهد از همان صبحی که بیدار میشود هی بخندد
هی به همه سلام کند و هی به یادشان بیاورد که این شمارش معکوسی که از
بدو تولد آغاز میشود برای مردن و رفتن را باید جدی گرفت و فرصت هر روز دارد کمتر
میشود و مجال کوتاه تر برای عشق ورزی و دوست داشتن هم و آن سنگهای سفید
و سیاه قبرستان هیچکدامشان بلد نیستند مهربانی را و دلتنگی را و عشق را به
اجسام سرد خاموش آن زیر یاد آوری کنند...
آدم ها تا زنده اند باید به هم بگویند دوستت دارم..
وگرنه وقت رفتن و بعد رفتن گیرم هی بنشینند سر خاک،هی سنگ را ببوسند هی
خاک بگیرند از صورتش...چه تفاوتی؟تا هستی و هستند بگو دوستت دارم ...
ببوسشان...و اشک هاشان را بگیر از چهره های خسته و در مانده شان که مجال
بسیار کوتاه است و تکرار در کار نیست....
خلاصه اش اینکه من باورم این است که تا آن جا که میتوانم حرف ناگفته نگذارم
توی دلم برای زمزمه ی بعد رفتن...چه رفتن های گذرا و چه ابدی...
شاید برای همین است که هی ری به ری میروم و به خیلی ها هی میگویم
دوستت دارم...هی قربان صدقه ی خیلی ها میروم هی میبوسم صورتشان را
هی...
فقط ایراد قضیه دو تاست:یکی این که بعضی ها چهره در هم میکشند که دختر
فلانی را چه به این سبکسری ها،بعضی دیگر هم ترس برشان میدارد خیال میکنند
الان است که گیر بیفتند توی دام و دیگر پایشان آزاد نباشد برای رفتن...
آن اولی ها را که بی خیالشان شده ام،روزهاست
اما این دومی ها هی ذهنم را پر میکنند،هی مینشینم تحلیلشان میکنم
هی میگردم دنبال جواب،هی نمیفهممشان
راستش را بخواهی این روزها دلم میخواهد بروم بالای کوه
رو کنم به آدمها
داد بزنم
به کجا چنین شتابان؟؟؟
ps:
۱.خیلی به هم ریخته شد،میدونم.اما تصحیحش نمیکنم
لابلای این حرفهای بی سر وته،شیطنت های امشب تو
سرک میکشند مدام
خنده ام میگیرد
به پهنای صورت...
۲.خوب اینم میذارم اینجا دیگه گلکم
"میگن که یه روز جیرجیرک به خرس میگه :
دوست دارم
خرس میگه الان وقت خوابمه
خرس به خواب زمستونیش میره و نمیدونه عمر جیرجیرک فقط سه روزه...
حکایت ما هم ، حکایت خرس و جیرجیرک_ ، شانس بیاریم نقش جیرجیرک
رو بازی کنیم ، وگرنه این خوابهای زمستونی اونقدر این روزها کش اومدن تو
نفس کشیدنهامون که دیگه باور جیرجیرکهای قصه مون شده که ، دوست که
داشته باشی بعدش یه خواب طولانی_ و بعدش پیر میشی از بس که میمیری..."
۳.
الهام حرف هایی رو نوشته که جای گفتنشون خیلی خالی بود تا به حال
مرسی دختره،مرسی به خاطر بودنت اصلا...
خب شانس نیاوردی من زودتر ازینکه برش داری خوندمش! این کامنت را نگه دار تا شب!::
اولش از آخرش شروع میکنم که الهام همیشه حرف ندارد. و بعدش اینکه دل من بیشتر از همه به حال آن خرس میسوزد که به شوق چشم باز میکند بعد از آنهمه خواب و جیرجیرکی که نیست اصلن که میداند شاید فکر کند ترکش کرده نه اینکه مُرده و بیچاره خرس. طبیعت وحشتناکیست. تناسب همینست دیگر دخترک چرا جیرجیرک باید عاشق خرس بشود اصلن. این تناسبات زیادند در زندگی. شاید کمی منطقگرایانه است ولی برای همان که گفتی چپ چپ نگاهت نکنند محبتت را به حساب چیز دیگر نگذارند لب و لوچه جمع نکنند از دوستداشتنهای زیادت باید که از یک جنس بود یا از یک جنس شد. توی یک هارمونی. توی یک طیف رنگی.
و همهی آن تناقضاتی که گفتی درست ملکه. یک وقتی یک چیزی نوشته بودم مضمونش این بود که اگر آنقدر قوی هستی که بدون تعاریفی که پشت پردهآند و تو را میسازند میتوانی انسانی نو بسازی که نیاز نداشته باشد به اسم ننه و بابا و نه نام محل و شهر. هر آنچه ارزش میإهد به او خودش باشد و رفتارش و توجیهی نیاز نداشته باشد یا اگر دارد توی خودش بتوانی پیدایشان کنی آنوقت خودت را خودت بساز. اگر که نمیتوانی بگذار همان بکگروندها تعریفت کنند و خودت را برای پاک کردن آینه به زحمت ننداز برای دیدن خودت که همیشه یک حالهای هست رویت از سنت از خانواده از آنچه که برایت تعریف کردهاند.
چقدر این نوشته صادقانه بود. من از این جور نوشته های بدون روتوش خوشم میاد. میشه مثل عکاسی با سرعت بالا (منظورم سرعت شاتر نیست ولی سرعت عکاس) . همه ش یه جور پرش های پر احساس و درست و اساسی. به قول یکی " درست و درمون" . مثاله اینه که دوستی رو نمیشه تو هیچ قالبی چپوند، باید خودش شکل بگیره و بدون انتظار. دوستی دوستیه ، همین.
با من بخوان ترانه درهای باز را
...سلام....این بهترین پیغام است...
....یک ساکت...یکی منتظر....
من یک جیرجیرک با یک خرس می خوام یالله خاله زود باش.کمی هم عشق باهاش باشه لطفا.
....خوابی یا بیدار...نمی دانم اما امروز هم بی خبر گذاشتی....
سلام فاطمه. من متوجه نشدم. چیش بهم ریخته؟ من که بهمریخته نمی بینمش. لطفا یکم دقیقتر بهم میگی؟
ممنونم فاطمه جان از لطفت..:*
آدم ها را گل ببین و از گلستان لذت ببر..
یادت میآد؟ آشنائی من با خودت را که از کجا آغاز شد؟ داستان آن پسرک نشسته در پشت ترازوی آدم ها در میانهی بازاری ولی غرق در سیمای دختری که برای خرید به بازار رفته بود.
چقدر قشنگ بود، نه اینکه این ها که مینویسی قشنگ نیستند، ولی در آن نوشته تمنائی واقعی و ملموس وجود داشت، همان عشق. از مرگ خبری نبود. مرگ هست و کتمانش لزومی ندارد. ولی بیا تا زندهایم به زندهگی بیاندیشیم. زندگی که تمام شد، خوب تمام شده است. مثل جیرجیرک. خرس و خواب زمستانیاش به خودش واگذار.
نوشتههایت را دوست دارم.