یک وقتهایی نه فقط به خاطر حرف مورفیوس عزیز ،‌ اصلا به خاطر دل تنگی های

گاه و بی گاه خودم هم که شده فکر میکنم چقدر بهتر میشد اگر تکنولوژی اینهمه

نمیتابید لای دست و پای زندگی...

منکر نمیشوم سهم بزرگ بی بدیلش را در بخشیدن دخترکی که تا نیمه شب دل

ناگران سرگردانی من و پر بودن تمام ویتینگ لیست ها،بیشتر از من حرص خورد و

جوش زد و دوید و پیش کس و ناکس رو زمین انداخت تا کسی بو نبرد از خل بازی

محشرمان وقتی نیم ساعت مانده به رفتن ، بی خیال همه ی دنیا شدیم و انگار که

زندگی را پاز کرده باشند توی ایستگاه مترو ؛ از تن نویسی و ژستهای عجیب روشن

فکری گفتیم و بعد وقتی همه ی درهای عالم بسته شده بود به رویمان توی آن

شلوغی و ازدحام باهم از نامجو گپ زدیم و سر مستی مان وقت نعره هاش و گمانم

اگر خستگی چک و چانه زدن با رییس لابد قانون مدار گیت نبود حتما بلند بلند"همراه

شو عزیز "میخواندیم و میخندیدیم به بی قیدی و دیوانگی مان...

سهم تکنولوژی حتما داد میکشد توی هیجان و سرخوشی دوباره دیدن کسی که

دیگر انتظار دیدنش را لااقل به آن زودی ها نداشتی و حتما یادت نمیرود خیال امن

این روزهات را همه و همه مدیون همین تکنولوژی کذایی هستی اما راستش را

بخواهید این یکی دو روزه همه اش ،‌ مخصوصا وقت گوش دادن sound track های

فوق العاده ی آناهیتا فکر میکنم به اینکه چقدر دلم زندگی میخواهد که آیفون

تصویری نداشته باشد و بشود تویش قلبت حتی برای چند ثانیه هم که شده تند

تند بزند از تصور آدمی که ایستاده پشت در    

من این روزها دلم دیگر موبایل نمیخواهد با موزیک های اسپسیفاید شده برای

هر کدام از اسمهای مموری...

این روزها هی promentory گوش میکنم و حس میکنم چقدر دلم برای زنگ تلفن

آلمانی آنوقتها و دویدن و قاپیدن گوشی از دست زینب و مسابقه گذاشتن برای اینکه

حدس کداممان درست در می آید تنگ شده.

من دلم هیجان میخواهد

تند تر شدن این ریتم یکنواخت که دارد همه ی اشتیاقها و خون زیر پوست دویدن

های ناگهانی و  غنج زدن ها را هی بیشتر دریغ میکند از روزهام

من دلم این روزها یکی دو ورق نامه میخواهد با دست خطی که چند جایش لرزیده

و هق هق دلتنگی کسی را برایت سوغات آورده که جوهر پخش شده ی روی صفحه 

عشقش  را و مهربانیش را و بودن بی دریغش را برای همیشه توی حافظه ی تنهاییت

رج میزند...

من این روزها،هم نوازی معروفی و خرم را که گوش می دهم مست می شوم و هی

فکر میکنم به آن کوه سفیدی که سمت شمال بود و از بالای پل هوایی انگار میکردم

می شود خم بشوم دست بیندازم نوک قله اش ،‌ بالا بکشم خودم را ، بایستم

دستهایم را باز کنم به دو طرف آن قدر که حجم زندگی با همه ی گردنه ها و دست-

انداز ها و ناشناخته ها و سختی هاش جا بگیرد توی آغوشم،پناهش دهم تا دیگر

کم نیارد بودنم را ؛ تنهاییش را آوار کند روی روزهایی که نیامده اند...

نظرات 5 + ارسال نظر
سارا پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:41 ق.ظ

چه خوب که حالت خوبه
چقدر دلم تنگ شده برات ممول ناز نازی من

هی امشب چه خبره هم تو هم سیما
خوشبختی اوار میخواد بشه روم؟
چه همه تله پاتی خدای من
سااااااااااااااااااارا...

سیما پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:44 ق.ظ

وای عسل من
خوب من که نبودم حیف
ولی چقدر خوب
جای منم خالی میکردی دیگه
دلم برات خیلی تنگ شده
مخصوصا برای گل گلدون خوندن هات لب مادی
برای ژری کوچک تنها گفتنت
برای همه ی لوس بازی ها و دیوونه بازی هات
دوست دارم

آخی...نازی باربی من
تو کجایی دکتر؟
اینقدر جات خالی بود با رویا...همه اش پیش رویا بودم.ونکوور خوش میگذره خانومی؟

سما پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:51 ق.ظ http://www.all-elone.blogsky.com/

سلام
به به خانوم
برگشتی یا هنوز تو سفری؟
آخیییییی حتمن خیلی خسته شدی
خوب چه خبرا؟
چه کردی؟
من می خوام واست یه عکس از خودم بفرستم به کجا بفرستمش که تو زود ببینی؟

خر در چمن پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:09 ق.ظ http://knowme.persianblog.ir

کاملا موافقم!

وریا جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:25 ب.ظ http://weria.blogspot.com

زیبا بود، زیبای زیبا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد