خنکی اتاق و بوی پوشالهای تازه نم خورده و صدای یه نواخت تسمه ی کولر همه
و همه بهت یادآوری میکنند که فرصت برای هیچ چیزی تموم نشده و همیشه امکان
معجزه و طرحی نو و ام پی تری کردن و دیر شروع کردن و رسیدن هست.
اصولا جیر جیر تسمه ی کولر برای من یعنی همه چیز.
یعنی قهقهه،استرس۵۲۳ صفحه کتاب و جزوه ی نخونده و وراجی با پرستو تا خود
صبح و آلبالو و بستنی کاله و قهوه ی تلخ یخ کرده و ماست موسیر بدون/با چیپس
-که آی لعنتی من به قدر کافی آب آورده تنم با این اچ دی ها -و رابطه ی حجم پول
فریدمن با کنوانسیون حقوق زنان و آلبا دسس پدس با معادله ی اسلاتسکی و
لم شفرد و سیمپلکس و سیمون دو بوار ودین گریزی و قبض و بسط و ریا کاری
عمومی و مفهوم عدم در مقابل هستی و ثقیفه و حوزه های گازی مشترک با
عمان و قطر و کیتارو و معروفی
جیر جیر تسمه ی کولر یعنی من هنوز هستم با همه ی ویژگی هام ؛شرم آور
و غیر عادی به زعم بعضی و خیره کننده و تحسین برانگیز به نظر بعضی دیگه.
مهم اینه که ما همیشه آدمهای اکسترمم بودیم.آدمهای دیجیتی صفر و یکی که
"زود سر میرن؛چه وقت ریسه رفتن و چه موقع زار زدن ".
حالا دوباره یک سال گذشته و من امروز اولین فالوده ی طالبی مو خوردم.
یک سال گذشته و من یک ساله که مستمر مینویسم و شاید تنها کاری باشه
که یک سال تموم بدون حتی یه گپ انجامش دادم.بک اسپیس که روزهای اول
خیلی اذیتم میکرد حالا خیلی وقته جز غلطهای گاه و بی گاه تایپی چیز دیگه ای
رو دست کاری نمیکنه.
من روزهاست،شاید چیزی در حدود یک سال که سانسور نمیشم.
هر چی هست دخترکی است با تمام مقتضیات زنانه اش.
خنده ها،اشکها و تحلیلها و یاسها و آوازها و عاشقانه ها،دلبری ها،شکستها و
پشت این"من سانسور نشده" زنانگی ایستاده که نفس میکشه و حالا داره بارور میشه.
شرایطی که توش بزرگ شدم و شاید حسرت برانگیز هم بوده از دید خیلی ها،
و ناشکریست اگر بخوام حالا متهمش کنم و تقصیر تمام این واگویه نکردن ها و حرف
خوردن ها روبندازم به گردنش ،از من آدمی ساخته بود که عادت کرده بود خودش
رو و بودنش رو احساساتش رو و مهم تر از همه زنانگیش رو پنهان کنه زیر لبخندها و
تبسم های کودکانه ی معصوم.
حالا نه اینکه خیال کنید مثلا اتفاق بزرگی بود نوشته های سینوسی این یک
ساله در عرصه ی علم و ادب گیتی!نه.
اما هر چی بود معجزه ای بود در قد و قامت خودش برای فاطمه ای که به تدریج
داشت خودش رو پاک میکرد اونهم با لاک غلط گیر ایرونی و جاش
یه لکه بزرگ سفید خمیری میموند که هر کسی خیال میکرد میتونه روی اون
هر طرحی بزنه،بی اونکه لحظه ای فکر کنه به هویتی که نفس میکشه زیر اون
سفیدی یه نواخت.
به هر حال من یک سال تمومه که مینویسم.
گیرم این یک سال سال بدی بوده باشه.سال بزرگترین و شاید خنده دار ترین
شکست عاطفی لابد عاشقانه
گیرم آبان و اذر و دی سخت سیاهی رو از سر گذرونده باشیم باهم.
اما باور کنید،باور کنید بزرگترین و تاثیر گذار ترین اتفاق این ۲۶ سال همین یک
صفحه ی کذایی بود توی زندگیم.
حالا گیرم شما خیال کنید چه زندگی ناقص یکنواخت ثابتی رو داشتم تا به حال
که اینجا نقطه ی عطفش بوده اما من و بعضی ها میدونیم چرا توی اینهمه مشتق
گیری های ضمنی-سلام فرجام- و ماگزیمم،مینیمم ها و شیبهای تند منفی و مثبتی
که رد کردم همین یه صفحه ی ساده ی ناقابل با همین خطوط درهم و برهم نامفهوم
گیج باید بشه نقطه ی عطف و مثلا لابد دریچه ای رو به جهان هستی برام!!((=
حالا نزدیک غروب سیزده اریبهشته و من قرار بود یک چیزکی در حد و اندازه های
آپولو لابد برای یک سالگی قصر قورباغه ها خلق کنم.اما خوب چه میشه کرد که
اصولا هر وقت باید بنویسم کمتر مینویسم و بیشتر میخندم و میخندم و میخندم.
پارسال،دقیقا یه چنین روزهایی تاینی گریف الهام بود و کاغذ های خط خطی من
برای متن روی قاب جشن فارغ التحصیلی؛
"میدانم اکنون زمان بسیاری گذشته است
تنها ما اندکی پیر تر و بسیاری پریشان تر گشته ایم
حالا تو خواندن میدانی
و خوابهایت در انتظار روزیست که کفشهای پدر را گنجایش پاهایت نباشد
اما هیچ دیده ای حسرت چشمهای مادر/پدر را دنبال رد پای کودکی..."
اون متن روی هیچ قابی ثبت نشد و شیرینی اون روزها توی خاطره ی خیلی ها ماسید.
خیلی ها منو خط ردند از حافظه ی عاشقانه هاشون اما من هنوز هستم با همون نگاه
وحشی سرکش و قهقهه هایی که دنیا رو وادار به خندیدن میکنه....
راستی نازلی میدونی دیگه مدتهاست مثل آژوی عادت میکنیم توضیح نمیدم به همه؟
الهام میبینی حالا سرمو میگیرم بالا، آواز میخونم و بودنمو میکوبم توی سر دنیا؟
ئه سرین دیدی توی اون استیت لعنتی نموندم؟
نعیمه من بالاخره یه فین گنده کردمو بعد زدم زیر خنده...
این فاطمه ای که اینجاست بودنش رو و بی تکلف خندیدنش رو مدیون خیلیهاست.
تو که هر روز روزی ۵ ،۶ بار از سن خوزه میایی اینجا و بی صدا میری،شماها که از
فرمونت و مونتن ویو و انگلیس و استرالیا و کویت و شیراز و قطر ونزوئلا-راست میگم
به خدا-و تورنتو و مونترال و آلمان و فرانسه و هلند و ارواین و کرج و هزار و یک جور
جای دیگه میایید اینجا و من خیلی هاتونو نمیشناسم اصلا و حتی نمیدونم آخه چار
خط دری وری بی سر و ته چی میتونه داشته باشه برای خوندن مگه که هی می آیید
و خیلی از آپ کردنهای گاه و بی گاهم تو رودر واسیتون اتفاق میفته،با همه تونم!
با شماها هستم٬آناهیتا،فرجام،نگار،گیلاسی، نیاز، فاطمه،لیلا،مکین،مسعوده،
آذر،داداش رضا،باباجون،عمو اروند،پاپیروس،هوس مبهم و خیلی های دیگه
مرسی
بابت بودن بی دریغتون و صبوریتون برای اینکه دخترک دوباره بخنده به پهنای صورت
چه راهی با هم آمده ایم... فکرش را بکنید...
هزار کرور جغرافیای متفاوت هم نتوانست/ نمی تواند کاری بکند...
یک وقت هایی "تاریخ" مشترک، روی "جغرافیا" را بدجور کم می کند...
ps:
۱.من آن لبه ی سختم بر بدن کشتی
نیز آن ظریف ترین دانه های تنیده بر پود حریر
غنیمت میدانم این بودن را آنسان که در پی ـ کورسوئی حتی خاموش ٬
چراغانی میکنم مسیر ِ انتظار را!
۲. ۳۶۵=۱
من این معادله رو روزهاست بلدم
از همون وقتی که این یک عیدانه است= روزهای نارنجی جولای شد
من ...
باقیش بمونه برای فرودگاه امام و بوس اوریجینالهایی که بدهکاریم به هم
مبارکه بانو...نوشتنتان مستدام...کلمه هایتان همیشه جاری بر این صفحه ی مجازی...دست ما رو هم بگیر کم نیاریم یه وقت...
سلام یه ساله س شیرین مهربون.. پس کی می رسی تهرون؟
بهههله که میشه. شما تشیف بیارین. یک سالگیت هم مبارک رسمن :D
مدت ها است که اینجا را میخوانم از همون پست اول و این دومین باری است که کامنت میگذارم. مبارک باشد اولین سالگرد وبلاگت
راستی ما هم رشته ای هم هستیم ها
مرسی دوست جون
من که هیچی ندارم ازت که برات بنویسم اونجا
ژس همینجا میگم که مرسی که اینهمه بودی
صبحی خواستم برایت کامنتی بگذارم که کامنتدونی مسدود بود. گفتم ایمیلی بزنم که نشد، بهار آمده است و کمی کار باغبانی هست و نیروی جوانی نیست. کمکمک باید کار کرد تا از عهدهاش برآئی.
هنوز نوشتهی تازهات را نخواندهام ولی خواهمش خواند مثل بیشتر نوشتههایت، البته نمیگویم همه شان که دروغگو نیستم.
خوب یکسالیات مبارک باد که صد ساله شوی و آن چنان زیستی داشته باشی که هم خودت راضی باشی و هم اطرافیانت.
یعنی من این خط اینترنتتو میکشم...
مبارکه فاطمه جان
ایشالا اونقدر حوصله و فرصت داشته باشی که هر سال بیای و براش جشن تولد راه بندازی
اگر چه مثل بیشتر خوانندگان این وبلاگ این همه مدت نبودم اما انگار همین چند ماه اخیر که پیدات کردم کلاً دستم اومده که چه جور دختری هستی و چه فراز و فرودی رو پشت سر گذاشتی و به قول خودت امواج سینوسی و اکسترمم و ماکزیمم و مینیم و ... رو سپری کردی
تو چقدر به این مباحث ریاضی علاقه نشون می دی دختر :)
شاید این نامعادله رو تو حل کردی و معادلش ساختی (همین ۱=۳۶۵) رو می گم
اما کاش بتونی همه ی نامعادلات زندگی رو هم حل کنی
برات آرزو می کنم بتونی همه ی نامعادلات زندگیت رو هم به همین خوبی حل کنی
حالا فرقی هم نداره که چند سال منتظر بمونی تا بتونی حلش کنی
چه سه سال چه مضربی از این سه سال (آخه داستان من مضربی از سه داره، ۶ سال، ۱۲ سال. و برام جالب بود که زندگی آدما فقط داره تکرار می شه اونم در قالب شخصیتهای متفاوت) و تو خوش شانس بودی که ۳ ساله تونستی اونو حلش کنی
به نظرت اگه بابا لنگ دراز کوتاه نمی اومد، دلش واسه فاطمه تنگ نمی شد، بی قرارش نمی شد، هوای بوسیدن اورجینال نکرده بود و خیلی هوسهای دیگه به نظرت این معادله رو جولای می تونستی حل کنی؟
منظورم اینه که گاهی تو زندگی باید یه طرف کوتاه بیاد تا اون نامعادله یه جورایی حل بشه
امیدوارم هر وقت نوبت تو هم شد بتونی کوتاه بیای و تو هم نامعادلات دیگه ایی رو تو زندگی حل کنی
خوشحالم که فاطمه ی خندان همیشگی هستی (البته از رو نوشته هات خوندم که این جوری بودی)
خوشحالم که فرودگاه امام هم تو جولای پُر می شه از صدای خنده هات و برآورده شدن آرزوهای محالت که دیگه اون روز محال نخواهد بود
من برای این فاطمه ی عاشق خیلی خوشحالم
اگر چه ممکنه هیچ وقت هم نبینمت
هیچ وقت هم باهات بیرون نرم
و هیچ وقت هم فرصت نشه از افکارت باخبر بشم اونم از نزدیک، آخه ما هم فرسنگها از هم دوریم و این امکان فعلاً محاله
اما مگه امکان نداره من تو رو از لابلای این کلمات پیدا کنم و بشناسم؟ تو رو از رد پایی که می زاری دنبال کنم و برسم به خونه ی بابا لنگ درازت؟
این امکان نیست که من اون رو هم از روی نوشته هایی که برات می زاره بشناسم
و حستون رو از روی همین چند خط نوشته ببینم؟
امکانش نیست؟
به نظرم هست و من الان می شناسم حس و حال هر دوی شما رو
اونم فقط از روی همین چند خط دست نوشته
به هر حال
ایشالا همیشه شاد و سر حال باشی
روزای خوبی هم پیش رو داشته باشی
جشن تولد جلو افتاده ی ۲۷ سالیگت هم (درسته دیگه) پیشاپیش مبارک !
خوش بگذره
همه روز و روزای خوب جولای هم!
:*
بوس های فراوان روانه شد و تبریکات فراوان تر!
این لذت ها دو طرفه بوده.
ممنون
حتما عزیزم منم خیلی دوست دارم ببینمت.ایمیل بزن شماره بده یا شما رمو بهت بدم هر جور دوست داشتی.راستی سلام خوبی؟
سلاااااااام
الان تازه کلی شیرین و خوش زبونی. یه ساله شدی دیگه؟
آره یه ساله ها خیلی شیرینن.
سبز باشی
یا علی
میل کردم
....هزار سال به نوشتن زنده باشی.به شعر به گل به هرچه که زیبایی است.....تولد مجازی ات حقیقی مبارک...
ذهن ما باغچه است گل در آن باید کاشت ،
گر نکاری گل عشق علف هرز در آن میروید.
زحمت کاشتن یک گل سرخ کمتر از برداشتن هرزگی آن علف است.
گل بکاریم بیا تا مجال هرزه فراهم نشود،
بی گل آرایی ذهن ،نازنین ،آدم انسان نشود
ما
من و تو
دو برگ سوزنی کاجیم
که خشک می شویم و فرو می افتیم
اما از هم جدا نمی شویم هرگز.
سلام
وای فاطمه جان باورت نمی شه اینا رو که می خوندم چند تا نفس عمیق کشیدم و چند تا لبخند چند تا خاطره چند روز چند شب... همش از جلوی چشام گذشتن
خیلی خوشحالم به خاطر همین یه صفحه
واسه همین که سرتو بالا گرفتی و من خیلی وقت بود که منتظرش بودم
تولدت مبارک بانوی اردیبهشت من... کوچولوی دوست داشتنی .... باید ببینمت حتما... اینجوری باور نکردنی هستی بدجور... تو مجازی نیستی واقعی هستی ... بعضی ها وجود واقعی شون قوی تر از وجود مجازی هستند چون تمام موجودیتشون از لابلای کلماتی قابل لمس می شود...
خواندم، خندیدم و چیزهای دیگر. راستی یه کادو هم داری!
لذت بردم
و مبارک باشه تولد قورباغت توی قصر
چقد خوبه، چقد خوبه
ذوق می کنم وقتی می بینم و می شنوم آدما می گن رفتن جلوتر و یه جا نموندن.
همیشه هی بری جلوتر و جلوتر دخترجون
مبارکت باشه این میلاد جدید:)
پ.ن. کردستان بودم!دونقطه دی! وایسا برنامه های این هفته رو اوکی کنم می زنگم بهت که ببینیم همو حتما
ایوووووووووووووول! می بینم که این تائیدیه کوفتی کامنت ونیتکه برداشتی!
خب این چقدر زیاده!
من خوابم میاد نمی تونم بخونم!!!!
....
می دانی که خوشحالم. یک سالگی وبلاگت مبارک. اما آن خوشحالی که من می گویم مانده تا یک ساله شود. تو کار بزرگی کردی فاطمه. خودت برای خودت. هر چه بود و هر چه شد و هر که کمک نکرد و نکرد بماند برای قصه های مادر بزرگی که سالها بعد از فاطمه غصه داری می گوید که خودش بود. همه اینها بماند. تو خواستی و شد که بشود. خوشحالم. سرم را بالا می گیرم و پنهان نمی کنم که وقتی کلمه هایت را که برق می زنند و می رقصند و می خندند را می بینم، لبخند محوی روی لبم خودش را جمع و جور می کند و صدایی در گوشم زمزمه می کند من هم کمی از این بار را کشیدم. آن قدر بزرگوار نیستم که این صدا را خفه کنم. با خودم می گویم چه کارش داری، بگذار برای خودش احساس کند کسی است... شاد بودن و خودت بودن را فراموش نمی کنی. می دانم و خوشحالم.
سلام
خوشحالا برایت ... خیلی خوشحال
مبارکت باشد ...
همیشه شاد باش
یا علی