انقدر قشنگ نوشته بودی که حیفم آمد
بگذارم آن پایین بماند بی صدا و خاک بخورد مثل خیلی حرفهای دیگر
«به گندمزار آمده ام
چشم هایم رابه افق می دوزم.
 قرمزی خورشید گونه های مرا هم قرمز کرده است.
تا پایین رفتن این سنبل روشنایی چیزی نمانده.
 کی می خواهی بیایی؟»
 
من هیچوقت از گنجه خوشم نمی آمده،از گنجهای پنهان هم همینطور
من عریانم،بسیار عریان
و هیچ راز مگویی ندارم در زندگی ام
و چشمهایم انقدر فاش هوار میکشند دلم را
که یک وقتهایی اصلا دلم میخواهد انگشت کنم آن تو، درآرمشان از حدقه
تا اینهمه نامحرم و بیگانه نشنوند دلم را و نخوانند نگاهم را
شاید میان اینهمه زخم،درد نافهمیده شدن پاره پاره تر نکند دلم را...
 
نظرات 2 + ارسال نظر
حمیدرضا دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:55 ق.ظ

سلام...
من آپم و منتظر...
یا حق!

گیلاسی چهارشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:32 ب.ظ

فاطمه جان میدونی چه نثر گرمی داری ... هر دو باری که برام نوشتی منو به گریه انداختی ... انقدر قشنگ بود که مبهوتش شدم ... حسش میکردم نوشته هات رو ... هر چه از دل براید بر دل نشیند ... تو به من ارامش زیادی دادی .... دیدی جبران کردی عزیزم ؟ یادته ازم تشکر کردی که خندوندمت .... منم مچکرم که منو به گریه انداختی به اندازه همون خنده حیاتی بود ... دوستت دارم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد