آدم ترسهایش را گره میزند
لای روسریش
از دیروز به امروز و از امروز به فردا میرود
و ژست میگیرد
که یعنی شجاع است
و بزرگ است
و حالش خوب است
و فقط رنگش پریده از کم خونی
و چشمهاش قرمز است از آلرژی
و صداش گرفته از زکام
آدم چه غلطها که نمیکند هر روز...
ps:
ایراد از صحنه است
یا نقش ها
یا تماشا گر ها؟
خسته ام،خسته
به قول آذین؛
دلم میخواهد چشمها را ببندم. بخوابم.
به اندازهی هزار سال بخوابم.
به قول خودت؛
نمیبینی دلم تنــــــــــــــــــــــــــــــگه؟
...
آبستن درد
ویار خاک
همین!
سلام
واقعا که چه غلطها که نمیکنیم.
مطلب تاثیر گذار گذاشتی ...زیبا بود.
موفق باشی
سلام
دمت گرم.از احساساتت خوشم میاد....
کارت درشته ریزه!!!
سلام
هر روز
هر لحظه
همیشه
...
نفهمیدم آخر که این چیه که ما رو وادار می کنه که بریم
نمی گویم نبین می گویم اصلاح کن.نمی گویم فراموش کن اک می گویم ببخش.می گویم همه خاطرات تلخ را از دل به در کن تا شیرینی لحظه ها بیشتر در دلت بنشیند.می گویم گاه باید دلخوشی برای خودمان درست کنیم حتی اگر وجود نداشته باشه.من می گویم مثل دریا بشویم تا عبور ناوگان هم ما را برنیاشوبد...من می گویم کابوس کوچک تر از آن است که خواب فاطمه را برآشوبد...
عجب روزگاری است
.
.
.
بگذریم
آخ فاطمه!
قحطی تایم اومده که این موقع از این جمله های دردناک می نویسی؟!(راستی راستی دردناک!)
یه کم ما رو درک کن دیگه...!
...
یه راه حل مسخره: به آن(( بزرگ))ی فکر کن که با تزار روس تله پاتی داشت!!!
....وسلام...و همین!
....و نمی دانم روزی چند بار باید بیاییم و بروم که شایدآمده باشی....کجایی ؟