به خیالت نمیدونم
وقتی که نور اون صورتک ناقص الکن توی این سیاه زمستون ،
توی این تاریکی و مرگ میافته تو صورتی که یه زمانی همین حوالی
صدای خنده هاش بس بود تا زندگی به پاش بیفته
واسه ادامه ی حیاتش یعنی چه؟
به خیالت نمیدونم
وقتی که نور اون صورتک ناقص الکن ،
همون که روزی برای ساختنش به پهنای صورت خندیدیم ،
میافته تو چشمهای قرمزی که خیلی وقته به نور عادت ندارن یعنی چه؟
به خیالت نمیدونم
وقتی بعد از هزار هزار روز همان صورتک با همان لبخند ملیح احمقانه اش
خودشو به رخت میکشونه و خاکسترت از درد به خودش میپیچه یعنی چه؟
به خیالت نمیدانم
دوره شدن 3916 روز زندگی
آن هم در فاصله ی یک چشمک همین صورتک الکن یعنی چه؟
آره اشتباه نمیکنی 3916 روز زندگی
به خیالت نمیدانم
تمنای سرانگشتان یخ زده را برای هم آغوشی با همان صورتک ناقص الکن
به خیالت نمیدانم
نفسهای به شماره افتاده را برای بوسیدن همان صورتک ناقص الکن
به خیالت نمیدانم
تشنگی مفرط را
من اما سالها پیش از این و سالها پس از این را زیسته ام...
فقط نمیدانم چرا خاطرم دوباره دارد تیر میکشد و نفسهام به شماره افتاده اند
آن هم بعد از هزار هزار روز
فقط نمیدانم چرا دیگه شرشر_ خون رو زیر این پوست تاریکم حس نمیکنم
آن هم بعد از هزار هزار روز
فقط نمیدانم چرا ثانیه ای یکبار قلبم میگیرد
آن هم بعد از هزار هزار روز
فقط نمیدانم چرا دیگر بوی خاک میدهد نفسهایم
آن هم بعد از هزار هزار روز
آن هم بعد از هزار هزار روز
...سلام سوم...رهاکن این روز هی آزار دهنده را ...به روز های خوب فکر کن...به لحظه های که باید بهتر بشوند...
اینجوری که تو هزار هزار کردی ادم فرک میکنه که هم سن دایناسور ها باشی
...خوش حالم که بوی امید می وزد از کلام تو... ماجرای جانباز احتمالا دنبال خواهد شد....بگذریم...خودت خوبی؟
...شب بیداری و روز خوابی ات مر یاد علامه آشتیانی می اندازد اما او تنها بود نه زنی نه زندگی و نه فرزندی...آن بزرگ شب ها را مطالعه می کرد و هنگام هیاهوی خلق دمی می آسود اما توچه فاطمه؟ ساعت خواب و بیداریت را جا به جا کن...زندگی هم همانقدر زیباست که ما ببینیم و بخواهیم که ببینیم...زیبا ترنگاه کن...
...و سلامی عصرانه برای آبجی فاطمه....
......و باز هم سلام!
فقط نمیدانم چرا ثانیه ای یکبار قلبم میگیرد
آن هم بعد از هزار هزار روز
خیلییییییییییی قشنگ بود.با این جمله یه جوری شدم.مرسی
شاید بوی بطن مادرمان را گرفته است نفسهایت
شاید بوی بطن مادرمان را گرفته ای
بوی خاک را
و چه سعادتی است
نمیدانم
نمیدانم
دلم برای مادرمان تنگ شده
تابستان که میشود
میروم وسط باغچه مان
دراز میکشم
می بویم
ساعتها لای علفهایش قایم می شوم
تا شاید بوی آغوش مادرمان را بگیرم
قاف به خاک بودنش می بالد
که اگرچه سخت شده است
ولی هنوز خاک است
و فروتنانه سر خم میکند به خاک
........کجایی فاطمه؟خورشید دوباره آمد...نور تورا صدا می زند....فاطمه کجایی؟
...... و باز هم سلام....
....باز انتظار...باز سکوت....
... ما هیچ...ما نگاه ...ماسکوت....ما سلام!