دلتنگم

حالم خوش نیست

نفسم بالا نمی یاد...

توروخدا نیایید بنویسید؛یوسف گم گشته باز آید و این حرفها...

یوسفی هست اما کنعان خاکستر شده و یعقوب مرده...

دعا کنید بمیرم،اگرچه هر زمان که به شمارش ثانیه ها زمان را پس و پیش میکنی تا مرگ را بیابی او غالبا خود را پنهان میکند...

من خسته ام،خسته از یک سفر طولانی...

شازده کوچولوی قصه ی ما به آخر خط رسیده،دلش برای سیارکش تنگ شده...

اگرچه هیچ گلی دیگه منتظرش نباشه،اما دلش برای تجیر دور گلش تنگ شده...

من از اینهمه نگاه،از اینهمه حرف،از اینهمه دیوار خسته ام

میخوام برگردم سیارکم،صندلیمو بذارم و تا ابد هی غروب خورشیدو نگاه کنم

دلم گرفته...هرچند دلی نمونده برای گرفتن...

میخوام برگردم سیارکم

تو رو خدا مار خوب اگه سراغ دارید بگید بیاد

گریه نکنید،جسمم سنگینه...نای کشیدنشو ندارم اگرچه چهار پاره استخون تکیده ی شکسته مونده باشه ازم...

از تو فرو ریختم...از تو شکستم...از تو آوار شدم روی خودم...

تو رو خدا یه مار خوب بفرستید برام...راحت وسریع

میخوام برگردم سیارکم

خسته ام

دعا کنید خدا رحمش بیاد...

شبیه دیوار شده ام

بی در،بی پنجره

به نوبت از راه می رسند آدمها

هر کدامشان خطی میکشند،حرفی،طرحی

من می ایستم ساکت،نگاهشان میکنم

با خودم میگویم؛

*به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی*

 

 

سر کشی میکنم و عصیان...

انا الرب، بپرستید مرا،((من))را،انسان،خالق اینهمه تمدن و شگفتی..سجده ام کنید

که مگر نمی بینید فربهی ام را از فرط قدرت...این منم فرمانروای بلا منازع قرن .

قانون بقاست دیگر(( من)) ماندم و ((خدا)) آن مخلوق روزهای کودکیم ،آن قهرمان

پوشالی روزهای جهل و نادانی به احترام شکوه اینهمه تکنولوزی عرصه را خالی کرد.

انا الرب، بپرستید مرا...

سر کشی میکنم و عصیان...

تو از این بازی بچگانه کنار کشیدی تا من هی بیشتر خیال کنم بزرگ شده ام،

چونان پدری مهربان که می ایستد تا کودک نوپایش دویدنش را باور کند

و آنقدر برود و بدود تا خسته و درمانده و مضطرب تنهایی اش را لمس کند

و باز گردد به آغوش ستبر و بی دغدغه اش.

سر کشی میکنم و عصیان و تو ایمان داری

هر چه بیشتر طغیان کنم تنها تر می شوم و پریشان تر و وامانده تر...

نا امیدت کرده ام بارها و پیمان شکسته ام مدام، میدانم اما...

تو هنوز چشم براهمی و آغوشت هنوز مرا به نام میخواند

که باز گردم به خودم ،به تو و به یاد بیاورم آنروز را

که در عدم و نیستی کلمه نبودم حتی تا بخوانندم و تو مرا بی نام صدا کردی 

تا نام از رحمانیتت بگیرم و کام از رحیمیتت...

بسم الله الرحمن الرحیم، در بگشا فاطمه ات دوباره امده !

بسم الله الرحمن الرحیم  

 

نارنج عزیزم ممنون

بی حاشیه،بی تذهیب

ساده است زیستن

وقتی که میتوان

در عصری صورتی نشست بر لب ایوان

و نگاه کرد رنگین کمانی را که تاب میخورد در فنجان چای

بی اضطراب از گنجی نهان

ساده است زیستن

 وقتی که میتوان...

                          ***

این روزها دلم همه اش هوای کلاسهای شعر مدرسه را میکند و معلممان

 -خانوم رضوی-

با آن نگاه متین و لبخند گیرایش...

                          ***

هوا بوی پاییز می دهد،

من دلم بوی اردیبهشت،

زندگی معلق مانده میان دی و فروردین...

 

همه چیم به فردا گره خورده...

همه چیز زندگیم...

الان فقط منتظرم...مث سنگ شدم...فقط منتظرم

کاش فردا...

فقط منتظرم

همین

 

الیس الله بکاف عبده؟

تو بس نباشی؟!!!

اگر تو بس نباشی پس ابراهیم و آتش...اسماعیل و منا...هاجر و صفا...

یوسف و چاه...محمد و ثور... علی و خیبر...؟؟؟

تو بس نباشی؟ آنوقت...

اصلا گیرم همه شان معجزه چه میدانم آیه، نشانه...

پس سهم من چه میشود از خدایی تو؟

تو خوابت برده آن بالا و گذاشته ای این شیطانکها هی وول بخورند لای آدمها

و بجوند روحشان را و تفاله کنند آدمیتشان را؟!!!

حاشا و کلا...

آدم این روزها چه حرفها که نمیشنود...!

پس از آنهمه طوفان که از سر گذراندیم انکار میکنیم بودنمان را؟

بد مردمی شده ایم ما میدانم...

اما دلت نگیرد یکوقت،بگذار به حساب نسیان و نه عصیانمان

که پیر شدیم از فرط غربت و بی کسی

این روزها  دلمان خیلی هوایش را می کند...

بس است این همه فراق

به بزرگیت قسم تو از سرمان هم زیادی اما،

باور کن زمین این روزها هی گیج تلو تلو میخورد دور خودش

و از بس خورشید ندیده هی الکی روز شب می کند،

بی آنکه لحظه ای عبور کند از این قرن وحشت و اضطراب!

باور کن پیر شدیم،

و داریم یواش یواش بهار ندیده و عطرش نشنیده وصفش را هم از یاد میبریم.

دلت برایمان بسوزد این روزها خیلی هواییش شده ایم...

بس است دیگر به دادمان برس ...

الیس الله بکاف عبده؟

 

آب زنید راه را هین که نگار می​رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می​رسد

راه دهید یار را آن مه ده چهار را

کز رخ نوربخش او نور نثار می​رسد

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان

عنبر و مشک می​دمد سنجق یار می​رسد

رونق باغ می​رسد چشم و چراغ می​رسد

غم به کناره می​رود مه به کنار می​رسد

تیر روانه می​رود سوی نشانه می​رود

ما چه نشسته​ایم پس شه ز شکار می​رسد

باغ سلام می​کند سرو قیام می​کند

سبزه پیاده می​رود غنچه سوار می​رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می​خورند

روح خراب و مست شد عقل خمار می​رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می​رسد

                          ***

چشم بر در

دیده بر ره

تا شود پیدا نهانم...

برای تو...همین و دیگر هیچ

وقتی گریبان عدم

با دست خلقت می درید،

وقتی ابد چشم تو را

پیش از ازل می آفرید،

وقتی زمین ناز تو را

در آسمانها می کشید،

وقتی عطش طعم تو را

با اشکهایم می چشید،

من عاشق چشمت شدم،

نه عقل بود و نه دلی،

چیزی نمیدانم از این،

دیوانگی و عاقلی...

 

یک آن شد این عاشق شدن

دنیا همان یک لحظه بود،

آن دم که چشمانت مرا

از عمق چشمانم ربود.

 

وقتی که من عاشق شدم،

شیطان به نامم سجده کرد،

آدم زمینی تر شد و

عالم به آدم سجده کرد.

 

من بودم و چشمان تو،

نه آتشی و نه گلی،

چیزی نمی دانم از این

دیوانگی و عاقلی...

 

 

 

از چی بگم...حرفم نمیاد...همه ی زندگیم بند یه معجزه اس.میفهمی؟فقط یه معجزه

دنیای بخیل لعنتی...تاب نیاوردی...خوشبختیمو تاب نیاوردی...

اصلا مگه من تا حالا چی خواستم ازت؟اصلا سهمی هم قائل شده ام مگه از تو برای

خودم؟همیشه همونی رو هم که داشتم بی حساب بخشیدم...

اما این دفعه...فقط همین یه دفعه...تاب بیار..دِ لعنتی تاب بیار...

هستیمو نگیر ازم...التماست میکنم.میشنوی؟

فاطمه اس که داره التماست میکنه.میشنوی؟

حرفم نمیاد...خدایا رحم کن...همین

کاش تاب خوشبختی ام را بیاوری دنیا...

آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشهء آشفتهء ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزهء کوتاهی . پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر


همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهء بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند ، اما من وتو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم


سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنهء یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایقهای سوختهء بوسهء تو
و صمیمیت تن هامان ، در طراری
و درخشیدن عریانمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحر گاهان فوارهء کوچک میخواند

مادر آن جنگل سبزسیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان وان پرسیدیم
که چه باید کرد


همه میدانند
همه میدانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهء نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند


سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاء بیهده میسوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم 
بر فراز شبها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را


پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین مینگرند


برای مهربانترین برادر

فرجام مهربان

هیچ می دانی ابجی کوچیکه فردا بیست و شش ساله میشود؟

من که باور نمیکنم!همه اش تقصیر آن چهره ی مسخره ی کودکانه ام است و آن

دستهای کوچکم که هرکس می بیندشان میپرسد؛عزیزم تو کدوم مدرسه میری؟

و من هی نگران میشوم برای این دستهای نحیف که بلد نیست آدمها را،آدمهایی که

دیوانه وار دوستشان دارد را نگه دارد کنارش

و چنگ بزند به پایشان محکم و باز بیاستاندشان از رفتن... 

باور کنیم یا نه،دخترک فردا بیست وشش ساله میشود برادر

و حس میکند پیر شده است خیلی پیر...

آخ که نمیدانی امروز چقدر هوای کودکی ام را دارم فرجام جان،نمیدانی...

آن روزها که خاله که هوای رفتن میکرد،می دویدی و کفشهایش را قایم میکردی در آن

گوشه های پنهانی پر از گنجهای بچگی هات و وادارش میکردی به بیشتر ماندن.

اصرار هم که میکرد به رفتن ،گریه میکردی

آنقدر که دلش رحم بیاید به آن صورت خیس و چشمهای مشتاق به بودنش... 

دلم عجیب هوای بچگی هایم را دارد برادر جان

از چه برایت بگویم آخر؟

از دلتنگی های روزمره و تلخی این زندگی ملال آور که برادرت را،بی اغراق

و گزافه میگویم؛برادرت را آنچنان بی تاب کرده که بیاید و بنویسد برایت؛

"راستی با چند نفر درد دل کرده ام؟به درد کسی خورده ام اینهمه سال ضرر کرده؟

اینهمه حرف بی سر وته که رفت و گم شد و ثمرش را ندیدم؟"

بنویسم خاک بر سر این زندگی کوفت که فرجام را به انجا رساند که بیاید و بگوید؛

"نوشتن کار بیهوده ایست برای کسی که تامین ندارد و خانواده دارد"

چه بگویم برادر؟از کجایش بگویم اصلا؟

ازخساست همیشگی این دنیای بخیل مگر انتظاری بیشتر هم میشود داشت آخر؟

حرفی نیست...میخواهی بروی؟برو...حرفی نیست

اما فقط یک حرف میماند فقط یکی؛

باور کن بیرحمانه خودت را محاکمه میکنی عزیز...

آنهمه حرف گم شده؟

تو آنهمه حرف گم شده را با همان سخاوت همیشگیت بخشیدی به من و ما و از کجا

میدانی و متهم میکنی ما را که امانت دارهای خوبی نبودیم برای گنجهایت و

گنجینه هامان که یادگاری های برادر بزرگتر دل ناگران مهربانمان بود؟

"حالا گیرم که من این روزها حالم خوش نیست و دست و دلم به نوشتن نمیرود،

گیرم که خودم را توی غار تنهاییم پنهان کرده ام،

دلیل نمیشود که یادم برود بودنت،دست کم برای من یکی چه نعمتی است"

تو هم که یادت نباشد من هنوز آن شبهای بی تابی خرداد ماه برای مادر را

فراموش نکرده ام که چگونه دل روشنی ام میدادی به روزهای نیامده

و خلا پشت خالی ام را پر میکردی با بودن سخاوتمندانه ات،

اگر چه هنوز از آشنایی ظاهریمان دو روز هم نمیگذشت ...

تو هم که یادت نباشد فرجام جان،من هنوز آن شبهای کشدار دیوانگی و دلتنگی

تیر ماهم را برای کسی که مرا به هیچ نمی انگاشت و من آواره اش کرده بودم،دلم را

وخودم را و دیروز و امروز و فردایم را،فراموش نکرده ام که وقتی بیخواب و مضطرب

هر روزم و هر شبم گره خورده بود به گریه،تو با آنهمه خستگی و چشمهایی که

میسوخت از بی خوابی لای آنهمه گرفتاریت آنقدر به من،دخترک ساده ی احمق لوس

عاشقِ اصرار کردی تا بعد مدتها عاقبت آنهمه بغض فرو خورده و آنهمه دل زخم خورده

را که ۳سال آزگار بود پنهانشان کرده بودم و فقط گذاشته بودمشان مثل خوره بیفتند

به جان نفس کشیدنم و تفاله ام کنند هر روز بیشتر،واگو کنم برایت و باز پشتم را

گرم کردی به بودنت و نمیدانی چه غنیمتی بود تو را داشتن در آنروزهای سخت

وحرفهایت همانها که گمشده خطابشان میکنی حالا؛تا همین امروز چگونه یادم داده اند

عاشقی یعنی چه و نگهم داشته اند از اشتباه دوباره...

آخر فرجام جان تو هم که یادت نباشد،من آن شب پر وحشت دردآلود مرداد ماه راچگونه

فراموش کنم وقتی همه ی آنهایی که دلم میخواست باشند،نبودند و من می لرزیدم

ازدرد زخمی که آن احمقهای بی شرف ناجا بر دلم و حیثیتم و اعتبارم و پاکیم و نجابتم

گذاشته بودند تو باز بودی و پر درد بودی و تنت سرما خورده بود و روحت دلتنگ روزهای

سخت دوری از باربد و آنا بود،اما باز هم بودی و باز هم ایستادی و باز هم پر کردی خالی

پشتم را و بودنت و بودنت و بودنت آرامم کرد...

تو هم که یادت نباشد من حساب شبهایی را که تو،فرجام مهربان من،برای من روشن

کرده ای،دارم.

من یادم نمی رود که بودنت دنیا را مهربان تر می کند.

گیرم حالا خیال کنی حرفهایت را و گنجهایت را و مهربانی بی بدیلت را بخشندگی ات را

ما آدمهای ناسپاس فراموشکار از یاد برده ایم،اما دلیل نمیشود دست کم من یکی یادم

برود بودن بی دریغت را برادر...

کاش باز هم بنویسی برایمان فرجام جان...

کاش باز هم بنویسی...

                                                         

من اناری میکنم دانه،به دل می گویم

کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود...

                                  ***

نشستم اینجا و دارم فکر میکنم به ۳ روز دیگه که ۲۶ ساله میشم...

باور نمیکنم...۲۵ سال...یک عمر...

دخترک ۲۵ سال دووم آورده...

۲۵ سال آزگار..

به قد یک عمر...                                                                         

انقدر قشنگ نوشته بودی که حیفم آمد
بگذارم آن پایین بماند بی صدا و خاک بخورد مثل خیلی حرفهای دیگر
«به گندمزار آمده ام
چشم هایم رابه افق می دوزم.
 قرمزی خورشید گونه های مرا هم قرمز کرده است.
تا پایین رفتن این سنبل روشنایی چیزی نمانده.
 کی می خواهی بیایی؟»
 
من هیچوقت از گنجه خوشم نمی آمده،از گنجهای پنهان هم همینطور
من عریانم،بسیار عریان
و هیچ راز مگویی ندارم در زندگی ام
و چشمهایم انقدر فاش هوار میکشند دلم را
که یک وقتهایی اصلا دلم میخواهد انگشت کنم آن تو، درآرمشان از حدقه
تا اینهمه نامحرم و بیگانه نشنوند دلم را و نخوانند نگاهم را
شاید میان اینهمه زخم،درد نافهمیده شدن پاره پاره تر نکند دلم را...
 

به گندمزار آمدی....

 ایستادی هر روز،کمی دورتر و نگاهم کردی...

قلبم تند تند میزند حالا،زمان هم مفهوم ندارد برایش دیگر انگار...

 

اهلی ات شده ام مهربان.

هر زمان که به شمارش ثانیه ها زمان را پس و پیش میکنی تا مرگ را بیابی،

او غالبا خود را پنهان میکند...

 

معصومیت از دست رفته

تمام کودکی...

نوستالوژی یا چیزی از همان دست...

خانه هایی که حجله می بستند جلویشان... خانه های موشک خورده... فریادهای خاموش کن... آژیر قرمز... صدای پدافند... مارش نظامی... لند کروزهای خاکی رنگ با شیشه های گلی... اتوبوسهای ۲ طبقه ی قرمز... تاکسی های نارنجی... کوچه های سبز... درختهای اقاقیا... مدرسه... مراسم صبحگاه... شعار هفته... نیایش... سوگند پرچم... دفتر مشقهای تعاونی*تعلیم و تعلم عبادت است*... کتابهای جلد کاهی... مداد قرمز سوسماری... تلویزیون های رنگی با قابهای چوبی... چرخ و فلک... پشمک های پنبه ای... آلاسکا... خیابانهایی که دیوارهای همه شان عکس لاله داشت... کیفهای چرمی قهوه ای با ۲ جیب جلویش و ۲ جای باریک برای مداد ها... ورق کادو های کاهی... تلویزیون دو کاناله... شد جمهوری اسلامی به پا... اوشین...پاییز صحرا... دیدنی ها... گیتی خا منه ای... مقنعه های بلند تیره... بنل... رامکال... هاچ زنبور عسل... نل... حنا... مدرسه ی موشها... کپل،عینکی،سرمایی... پت پستچی... بامزی،شلمان...

تاروپود تمام کودکی ام تنیده شده با همین موسیقی... اصلا انگار کش آمده توی همه ی بچگی ام...آنت؛بچه های کوه آلپ...

 

حرفی نمی ماند بجز؛حسرت رد پای کودکی...

 

به خاطر رنگ گندم زار...

ولی دوزخ از این ایران ما به

نوشتنم نمیاد...

((بالاخره شیکستی قفل سکوت اینجا رو؟بالاخره ادمهای مجازی ناشناس رو راه دادی اونور خط؟راستی اینجا چی صدات بزنم؟گیلاس یا محدثه؟
میدونی محدثه جان(ببخش عجالتا سر خود محدثه صدات میزنم چون اینطوری حس میکنم همینجایی کنارم و داریم باهم اختلاط میکنیم)داشتم میگفتم میدونی گلم؛از روزی که گیلاس با طعم گسو نوشتی،هر روز منتظر بودم تا کی قفل اینجا رو نیگر میداری؟ما ادمهای تنهایی هستیم و من نمیدونم این تنهایی لعنتی چرا اینقدر ترسناکه که خود خواسته سکوت قشنگمونو میشکنیم.میدونم نیاز به تایید نیست،اخه به اندازه ی کافی فن داری گیلاس خانومی...اما اینجا...بقول خودت خودتی
محدثه اینجا رو نیگر دار.واسه خودت.همونی رو بنویس و بگو که میخوایی.گور بابای بقیه.اونور خط بشو گیلاس شیرین که فاطمه وقتی داره خفه میشه از درد، میاد و میخونتشو ریسه میره و یادش میره چند دقیقه پیشتر داشت خودشو بالا میاورد.اما اینجا رو نیگرش دار...خیلی پرسونالیته.محدثه نذار طعم گستو هم بخاطر ما ادمهای احمق دور و بر شیرین کنی...محدثه دلت واسه بقیه اینقدر نسوزه.دل بقیه رو اونور بقدر کافی بدست اوردی...
دخترک شیرین دوست داشتنی،تنهایی ترس نداره.برو تو پیله.اخه اینجا از اون تار عنکبوتها نیست که نگران حالت بشم.اینجا بوی پیله میده...محدثه جان؛بمون اینجا،تو پیله بذار پروانه بیایی بیرون
چرند دارم میگم.دلم گرفته.میخوام بالا بیارم.تو مث من نباز.تو مث من نقابتو تو تخت زیر پتو حتی نیگر ندار رو صورت ماهت.محدثه بذار یه کم خون یخزده ی زیر مویرگات نفس بکشن.محدثه ی من....حرفام بی سر و تهه خیلی...اما سندش میکنم...میدونم میگی خودمم همین قصدو دارم...اما بخودت قول بده...قول شرف...یه هو میشی مث من...گم میشی بین ماسکای لعنتی...همه چیزتو گم میکنی.صداتو،خطوط چهرهتو،حتی دلتو...تنها چیزی که اشنا میمونه ازت یه نگاه تلخ و سرده که توش غربت داد میکشه...
محدثه جان اینجا محدثه بمون عزیز دلم...
ببخش...دلم گرفته...اومده بودم بعد قرنی اپ کنم که...حرفامو نوشتم همینجا...بذار اون قصر خراب شده اونقدر خاک بگیردش،شاید گرد و غبارش واسه همیشه خفه ام کنه و راحت بشم...
دلم گرفته ببخش عزیز دلم))

اینا رو واسه محدثه نوشتم،کپی پیستتش میکنم اینجا...مث همه ی زندگیم که ماسک لعنتی مو هر روز کپی پیست میکنم رو صورت بی طرح فراموش شده ام...

حالم بده...حالم خرابه...میخوام اونقدر عق بزنم که نفسم بند بیاد واسه همیشه...نفرت همه ی وجودمو پر کرده،نفرت از هوای متعفن دور و بر...از تحقیر،از تعصب،از تحجر، از حماقت،از نفهمی دلقک های این جهنم،از دروغ،از ریا و دو رویی

حالم بده...کاش دیروز رو اون مرتیکه ی بی پدر بالا میاوردم همه ی تعفن وجود نکبت گرفته اشو...طرح ارتقای امنیت اجتماعی!!!...مبارزه با اراذل و اوباش!!! من...، دختر مهندس ...، با چادر مشکی!!! با صورت نزار رنگ پریده به جرم روابط نا مشروع!!! ـــ لابد زنای محصنه از نوع حرف زدن با یک فقره عنصر ذکور؛گیرم عزیز ترین و محترم ترین مردی که توی ازدحام دنیای شلوغ دور و برم میشناسم ــ رسما نزدیک بود شبو مهمون حضرات گند گرفته ی * ن ا ج ا * باشم!!!

 

!!!f u c k them all

 

از تو دارم میسوزم...گر گرفتم...دارم اتیش میگیرم...زبونه میکشم...

طرح احمقانه شون که شروع شد ترس ریخت تو گلوم ،داشتم خفه میشدم از نگرانی واسه خواهرم و دوستام  و همه ی دور و بری هام که هیچکدومشون مث من لباس نمی پوشن...اما سکوت کردم...نه که حرفی نبود، که حرف رو با همزبون میزنی...با ادمیزاد نه با موجودات ابله احمقی که ادم رحمش میاد به هر موجودی که بخواد همنام اون بنامدش ،فقط به خواهرم و  همه ی دوستهام گفتم بقول پرگلک در برابر نگاه کثیفشون چنان تحقیر امیز نگاهشون کنید تا شب موقع خواب،زهر نگاهتون وجود حقیرشونو از درون اونچنان بلزونه که خواب به چشمهای کثیفشون حروم بشه،اما حالا...

همیشه میگفتم؛ نفرین و دشنام بی ریا ترین پیام اوران در ماندگی اند...حالا ببین تا کجا درمونده و متلاشی شدم که راه میرم،داد میکشم،فحش میدم،نفرین میکنم و بالا میارم...

جهنم اگه مث این خراب شده است،باور کن من حاضرم از امروز از رو سجاده ام تکون نخورم،شاید خدا رحمش اومد و ما رو از تنفس تو تعفن هواش معاف کرد!!!

 

سلام
این روزها حال من هیچ خوب نیست.دلم برایت تنگ شده. دوباره  گمت کرده ام انگار لای هرزگیهایم و می دانم که میبینی...کجا بروم اخر؟ گفتم که این روزها حالم هیچ خوب نیست...کیف شکوت عن احوالی؟خواندی مرا،به نام ،صدایم کردی...حی علی...گفتم مگر نمی بینی چقدر سرم شلوغ است؟مگر نمی بینی چقدر ادم بزرگی شده ام این روزها و وقت ندارم برای حرفهای ساده ی تو؟اخر من این روزها انقدر انتگرال چندگانه خوب حل می کنم که...! خواندی مرا، گفتی کویر است و سراب بیهوده می روی...دل خوش کردم به ان ژست الکی متفکرانه ی همیشگیم و باور کردم دروغ خودم را و هی قد کشیدم مثل علفهای هرز و نفهمیدم که دارم هی گیر میکنم بیشتر لای این منحنی های تقاضای حقارت و عرضه ی تباهی مدام، و هی تو بیشتر گم میشوی در هیاهوی  پوچی ام...خیال کردم دارم دورت میزنم و تو خوابی و نفهمیدم که دارم هی الکی دور میزنم خودم را و هی بیشتر گم می کنم خودم را و تو را در این دور باطل و هی اباطیل سر هم کردم که یعنی زیاد تر میفهمم از تو مصلحتم را...!این روزها حالم هیچ خوب نیست، کجا بروم اخر؟گم شده ام. گم کرده امت دوباره لای اینهمه هرزگی هایم
این روزها حتی حوصله ی نوشتنم هم نیست...از چه بنویسم اخر؟عهد های شکسته؟پرده های دریده؟حریم های مخدوش؟دل گم کرده؟این نامه را به خط گریه برایت مینویسم...کاش نمی آمدم...کاش لبیک نگفته بودم ...کاش ندیده بودم...کاش اینهمه پرده نمی پوشاندی ... کاش اینهمه بزرگ نبودی...کاش اینهمه حقیر نبودم...
به خدا خسته شدم از بس رسوا نشدم...اصلا به شکایت آمده ام آقا جان میفهمی...با من چه میکنی تو...من هر چه بیشتر کناره میگیرم از آدمها و میخواهم آن حقیقت خوار وجودم را برایشان عریان کنم تو می ایی رشته هایم را پنبه میکنی و من باز می شوم همان دختر مهربان پاک نیکو کار که باید حالا التماس دعایشان را پاسخ دهم ؟!!! اقا جان امروز را از سرم بگذرانم،فردا را چه کنم؟با آنهمه چشم حیران، که باور نخواهند کرد آن هیولای طغیانگر را که در پس نگاه به قول بعضی ها معصومانه ام!!!پنهان نفس می کشد....آقا جان خسته ام میبینی...این نامه را به خط گریه برایت مینویسم...بگذار بروند همه جا جار بزنند دخترک دیوانه شده...راست میگویند اخر اینهمه پرده پوشیت دیوانه ام کرده...
حالا امروز یک سال میگذرد ...یک سال از انروز که امدم و عهد کردم که بمانم...یادت هست چگونه زار میزدم از اشتیاق که پاهایم انگار مال خودم نبود و دستهایم و و دلم را هم که اصلا گذاشته بودم لای ان دیواره های مشبک...یادت هست؟با ان لباس های سفید...همه ی مان سفید بودیم سراپا و به نوبت از راه میرسیدیم تا ستایش کنیم تو را...من از انروز که امدم هیچ ننوشتم...برای هیچکس و نگفتم که چگونه... حالا هم حرفم نمی اید اخر... 

 اصلا مگر قرار نبود حرفهای خودمانی مان باشد برای مستجار...حالا روزهاست که از سعی من رفته و صفا را گم کرده ام دوباره...حالا مانده ام با کرورکرور غم ناگفته و قلمی که دیگر نمی نویسد...گمانم قیامت شده...آخر این روزها دستهایم عجیب سرکش شده اند ...میدانی گمانم آنقدر دیده اند کرده هایم را و و تو را که هی دیدی و دم نیاوردی که عاقبت دلشان برایت سوخت و عصیان کردند که دیگر نخواهند نوشت یاوه های بی سر و تهم را ...شاید بغض نگفتن خفه ام کند و خاموش شوم و دیگر مجالی نماند برایم برای عصیان...
دارند اذان میگویند ...داری دوباره صدایم میزنی...به خدا لای اینهمه هرزگی هایم هواییت شده ام انقدر که...میدانم...میشنوم این نامه را تصحیح نخواهم کرد ...همینطور پیش نویس بی هیچ حرف خورده ای برایت می فرستم... میدانم مستجارم اینجاست...داشتم خفه میشدم از نگفتن...باز مجالم دادی ...مثل همیشه و پناهم دادی مثل همه ی روزهای بیشمار پریشانی وآشفتگیم.
دیگر باکم نیست از آدمیان . تو را دارم پرده پوش مهربانمُ اما به بزرگیت قسم دلم پر میکشد برای  رکن یمانی 

دلم هوای حطیم دارد اخر و ان نماز حجر که تمام نمیشد انگار...

امشب میخواهم بیایم...

توانم بده که بیایم...امشب بگذار احرامی هایم را بپوشم...

دلم گرفته اقا جان...بگذار بیایم و دوباره بگویم؛ 

محرم میشوم به احرام عمره ی مفرده؛قربه الی الله

 لبیک ...اللهم لبیک...لبیک لا شریک لک لبیک...ان الحمد والنعمه لک و الملک...لا شریک لک لبیک  

 شاید بشود گفت همیشه ارزوی داشتن یک عمو داشتم توی رویاهای کودکیم.

به همه ی مردهایی که میشناختم،دوستان پدر را میگویم هم عمو میگفتم انوقتها.

حیف،من که ان قدر ها قد نکشیدم اما انها خیلی هاشان انقدر این روزها  شاید!بزرگ شده اند که یا باید سر دار فلانی خطابشان کنی،یا حاجی فلانی...

بعضی شان وکیل مجلس شدند،بعضی وزیر و معاون،بعضی دبیر فلان حزب و بعضی نقاد و نویسنده و...

این وسط  از همه ی ان عمو ها برایم فقط خاطره ای مانده  در گوشه ی ذهن که وقتی با بچه ها روزنامه ورق میزنیم ناگهان از دهانم بپرد بیرون، اِ ببین عمو فلانی چه پیر شده عکسش

انوقت انها که اصلا نمیشناسندم خیال میکنند لاف میزنم، انها که کمی میشناسنم چپ چپ نگاهم میکنند که لابد ابشخورم و ابشخور پدرم با خیلی ها یکیست،انها که خیلی میشناسندم سری تکان میدهند به احترام بی ریایی و خلوص همیشگی پدر و جوانی  شاید بر باد رفته ی مادر

ps:این حرفها را نوشته بودم برای عمو اروند.

راستش این کلمه ی عمو همیشه برایم پر از نوستالوژی بوده...پر از خاطرات کودکی،پر از روزهایی که ادمها خودشان بودند همه ی شان، بی هیچ نقاب و تکلفی

عمو برای من یاد اور ساده ترین و ناب ترین خاطراتی است که گمان نمیکنم تکرار هم بشوند هرگز،عمو برایم...

دلم نمی خواهد  بنشینم اینجا و گلایه کنم ازتعفن هوای آلوده ای که همه ی مان دمش میکشیم با درد و باز دمش میکنیم؛خیلی هامان با یکی دو دروغ بیشتر...

دلم نمیخواهد واگوی زخمهای تکراری کنم اینجا...

دیگر همه ی مان عادت کرده ایم به نقشهای مسخره و صورتکهای دروغیمان...

این روزها بالماسکه ی مان خیلی کش امده...دیگر توی اتاق خوابمان هم با نقاب میخوابیم!!!

بزودی در این مکان یک تمپلت جدید راه اندازی خواهد شد!

 

علل عقب مانذگی زنان

برای نگار نوشته بودم.اینجا هم مینویسم برای تنویر اذهان عمومی

در یک بعد از ظهر زمستانی ما پس از غور و اندیشه ی بسیار اندر احوالات علل و ریشه های عقب ماندگی زنان ناگاه چونان شیخنا و مولانا ارشمیدوس اشراقی برایمان حادث گشت و اورکا وار بانگ بر اوردیم؛ که همانا علت، زیر سایه ماندن قاطبه ی نسوان در طول حیات باشد و بس.

از شوخی که بگذریم میبینیم اساسا در جامعه ی ایران زنها همیشه زیر سایه اند.

تا دخترند؛زیر سایه ی پدر یا پدر بزرگ یا برادر یا عمو یا بهر حال یک مرد.ازدواج هم که میکنند میروند زیر سایه ی شوهرشان.او هم که مرد میروند زیر سایه ی پسرشان.

 خوب همه ی ما میدانیم که جز مخمر ها گمانم همه ی موجودات عالم برای رشد به نور نیاز دارند و اکسیژن.

ما زنها هم مخمر که نیستیم حتما،زیر سایه نور هم که پیدا نمیشود حتما،اکسیژن هم که به شدت نایاب است اینجا،چرایش را هم میدانید حتما.

حالا این وسط بقول معروف پیدا کنید پرتقال فروش را 

روزگار غریبیست نازنین

دهانت را می بویند که مبادا گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند !

روزگار غریبیست نازنین

و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد


درین بن بست کج پیچ سرما،

آتش را به سوختبار سرود و شعر،

فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن،

روزگار غریبیست نازنین


آنکه بر در می کوبد شبا هنگام،به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد


آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر،

با کنده و ساتوری خون آلود

روزگار غریبیست نازنین



و تبسم را بر لبها جراحی می کنند،

و ترانه را بر دهان،

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد


کباب قناری بر آتش سوسن و یاس،

ابلیس پیروز مست،

سور عزای ما را بر سفره نشسته است،


خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

ایزد باری تعالی بدین گیلاس خیر بسیار دهاد

بهترم.نفسی می اید ممد حیات...اگرچه مفرح ذات هم نباشد

 پرم از گله...

دارم بالا می یارم.دارم خفه میشم.دارم می ترکم...

a real question

این روزها یک سوال مدام تاب میخورد توی سرم.از این سوالها زیاد میایند توی ذهنم و من عموما میگذارمشان،شیطانکها هی وول بخورند انجا و هی بیشتر بجوند روحم راوبیشتر تفاله کنندش و من هی کمتر دم بیاورم،که پاسخی ندارم برایشان اما حالا که ما هم برای خودمان صاحب خانه ای شده ایم مثلا و قصری داریم و دکونی و دستگاهی،اگر چه مهجور وگمنام،گفتیم بیاییم و دوستان را به یاری بطلبیم،شاید که ما هم رستگار شدیم!

علاقه ی من به فروغ فرخزاد تبی نیست که به واسطه ی ژستهای ادبی و شاعرانه ی این روزها اتفاق افتاده باشد که هر که را میبینی گزینه شعر فروغی دست گرفته از تمامش((ماده ای زیبا و سالم،با تنی چون سفره ی چرمین،با دو پستان درشت و سخت))را فهمیده،اعتراض هم که میکنی برهنگی سخیف به ظاهر شعرش را نیم نگاهی تحقیر امیز می اندازد به صورتت که اخر تو را چه به این حرفها و ما عاشقان سینه چاک و مریدان بی بدیل فروغیم و از این حرفها...

فروغ برای من خاطره ی تمام کودکیم است و علی کوچیکه،علی بونه گیر و نوجوانیم و سخن از گیسوی خوشبخت من است و شقایقهای داغ بوسه ی تو و جوانیم و گویی که کودکی در اولین تبسم خود پیر گشته است...

فروغ برای من خاطره ی پنهانی خواندنش است در کلاس درس خانم رضوی و هراس از مدیر دگم مدرسه و نمره ی انضباط صفر و اخراج و همه ی زخمهایی که بچه های دهه ی پنجاه و اوایل شصت خوب میفهمندشان. 

حالا این روزها همه اش به یک چیز فکر میکنم ؛یادم هست انروزها وقتی از فروغ میگفتی غالبا میگفتند؛فروغ فرخزاد زن بدی بود.بد کاره بود.خراب بود...

انوقت همینها مینشستند برایت از گوگوش میگفتند و هنر بی بدیلش و معصومیت انچنانی اش و لابد همه ی شان هم در انتهای شب را دست کم صد بار دیده بودند به دقت!

اشتباه نشود یکوقت خدای ناکرده!که من اساسا ننشسته ام اینجا به قضاوت،که گوگوش یا لیلا یا مهستی جطور ادمهایی هستند ایا؟خوب،بد،یا...

من فقط همه اش فکر میکنم؛گوگوش از معشوقش میسرود و فروغ هم،گوگوش هنرمند شد،فروغ فاحشه...

ما را چه میشود راستی؟

 

ادمکهای بزرگ

ما هی بزرگ تر شدیم و بیشتر قد کشیدیم و نفهمیدیم میان قد کشیدن هامان،کودکیمان هی بیشتر گم میشود و شجاعتمان و صراحتمان و جسارتمان و ...

ما هی بزرگ تر شدیم و پر رنگ تر و پر نقش و نگار تر و هی نفهمیدیم روشنیمان است و سادگیمان که هی بیشتر خط میکشیم رویش و بی رنگش میکنیم

ما هی بزرگ تر شدیم و دلمان هی کوچکتر...حالا دیگر بلد نیستیم همه ی دنیا را دوست بداریم و اسمان را و زمین را و ادمها را...حالا دیگر بلد نیستیم پروانه ها را دنبال کنیم و اواز بخوانیم برای ستاره ها و ماه هم دیگر سرک نمیکشد در اتاقمان...

ما هی بزرگتر شدیم و عاقل تر و پر طمطراق تر و هی بیشتر نمیفهمیم...نه خودمان را و نه ادمها را

ما هی بزرگ تر شدیم و حقیر تر...

اصلا دلم نمیخواد فکر کنم که چی میشه...

هنگ کردم.مینویسم برای ثبت در تاریخ...

خدایا ...

حرفم نمیاد...نگرانم...خدایا...

 

لیلا رو دیدم.خیلی سال پیش دیده بودمش به عشق مهرجویی

لیلا رو دوباره دیدم...

میخواستم بیام حرف بزنم.واسه ثبت شدن...واسه موندن.واسه فردا.

هی این روزها می خواستم بیام از نگرانی هام بگم.ازدغدغه هام،بگم که ترسیدم.از پوشالی  شدن خنده هام.انگار دارن پاره پاره ام میکنن...هی این روزها میخواستم بیام و بگم که دارم زن میشم.اینو چند وقت پیش فهمیدم.نفسم داشت بند میومد.داشتم خفه میشدم پای آیینه.اون نگاه،اون نغمه،تو چشای من بود تو چشای خود خودم...اخرش نوبت منم رسید.چند وقتی میشد که حسش کرده بودم.زن شدنم رو.بو کشیده بودمش انگار.همه جا رو پر کرده بود.اول گفتم وهمه،خیاله.اما...وهمی در کار نبود.خیلی ساده.انگار همیشه باهام بوده فقط یه گوشه ایستاده بوده منتظر و حالا نوبت اومدنش رسیده...خیلی ساده...اومد.آوار شد روم...نگاهمو برد.ندزدید.انگار سهمش بود.انگار اصلا مال خودش بود.انگار میگفت تازه دیرم شده...خیلی پیشتر باید میومد و امانتیشو پس میگرفت.تا حالاشم قسر در رفته بودم حتما.لعنتی...نگاهمو،اون نگاه صادق عریانمو با خودش برد.حالا چشام دیگه نمی خندن.حالا چشام دیگه حرف نمیزنن.حالا چشام دیگه داد نمیکشن.حالا چشام دیگه زار نمیزنن.حالا چشام دیگه نمیرقصن.حالا چشام دیگه نمیدوئن.حالا چشام دیگه...

شبیه مامان شدم،شبیه ...

لعنتی...چشامو برد.با خودش برد...

حالا یه صورت خندون مونده و دخترکی که داره یاد میگیره دردهاشو چطور بین شنبه ها و پنج شنبه ها عادلانه قسمت کنه و سهمی قایل نشه از زندگی برای خودش و حقی و نگرانی و دغدغه ای و حتی آرزویی...

دخترک داره زن میشه...انگار وقتشه،نوبتش رسیده...دیر هم شده لابد...

لیلا من بود.لیلا خودم بود.لیلا خود خود خود من بود...

همین و دیگر هیچ!

باید بنویسم. برای اینکه همیشه بماند،شاید اگر ننویسم هم بماند،اما شاید اینطور بهتر باشد. لابد بهتر میماند.لابد همه که بخوانند ادم نمی تواند زیرش بزند دیگر. اصلا بزرگ تر هم که میشود دیگر نمیتواند انکار کند یا ژستهای دروغ بگیرد که من را چه به این حرفها و ...

باید بنویسم و می ایم و مینویسم حتما. قول میدهم به خودم.از همان قولها که میدانی...    

 

میگم یعنی اگه من بگم الوچه خانوم بی فیل تر،با گلپر

واسه خودمه،خیلی بی جنبه انه است؟

سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم

که من نسیم حیات از پیاله می جویم...

فقط برای مادر همین و دیگر هیچ!

امشب از کجای این قصه شروع کنم اخر ماماجان؟کدام دشت،کدام کوه،

کجای این شب تیره پناهم میدهند امشب؟

برای همه نوشتم جز تو...برای همه خندیدم مگر تو.

و تنها خستگی هایم را و دلمردگی ها و بی حوصلگیهایم را برایت هر شب

به خانه آوردم

و حتی مجالت ندادم از شادیهای کوچکت بگویی،دردهایت که پیشکش...

تو لابلای اینهمه سال سیاه اندوه پیمانه کردی هی

و به سرسلامتی یک مشت بچه ی کور سنگدلت هی مست کردی بیشتر

تا ما هی کمتر بفهمیم دردهایت را و هی قایمشان کردی و هی گره زدیشان

بیشتر لای انهمه مهربانیت و صبوری شگرفت تا ما، احمقهای پر مدعا که هر

کداممان گاندی و بودا و نابغه و فرشته و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگر بودیم

برای دیگران و فقط دیگران، مبادا یک لحظه،تنها یک لحظه دل وامانده مان

که انگار مخزن الاسرار بود همه ی عالم را جز تو، نگران شود برای تو !

دردهایم برایت بود فقط و تلخی ام و گلایه هم نکردی و نگفتی و نگفتی و...

بهانه نمیکنم بخدا که جایی نمانده برای تبرئه،

اما راستش،من لعنتی کور نبودم که کاش بودم...

خیال میکنی نمیدیدم دردهایت را؟

آخ ماما که دخترک احمقت اگر ذره ای از آن هوش سرشار تو را به ودیعه

گرفته باشد دیگر ندیدنی در کار نخواهد بود...

دیگران را نمیدانم اما من میدیدم و هیچ نمیکردم...

که گیج شده بودم اصلاو منگ هر روز منگ تر و گنگ تر.

و هی لکنت زبانم بیشتر میشد در حرف زدن با تو.

میدانی عزیز دلم،

اینجا را هیچکس بلد نیست و من یکوقت هایی اینجا خودم میشوم بی نقاب.

بگذار اعتراف کنم برای تو که اینجا را نمیخوانی

که تا چه حد بازی کردن بلد نبودم برای تو.

من که تمام روزم را برای دیگران نقش بازی میکنم 

تا آشفتگیهای بی شمارم را از نگاههای نا آشنایشان پنهان کنم،

اگر بدانی که تا چه حد نابازیگر میشدم پیش چشمان آشنای تو

و تو هیچوقت به من یاد ندادی که با ترسهایم چه کنم...

و من ماما جان همیشه پر بودم از اضطراب و دلتنگی...

و بلد نبودم با دلم که هر روز نغمه ی غم انگیز نگاهت را عریان تر میشنید

 چگونه تا کنم.

آنوقت صورتم میشد پر از اخم

و میرفتم کز میکردم گوشه ی اتاقم و سکوت میکردم هی

 و منتظر میماندم که شاید مثلا اتفاقی بیفتد و...

و هر روز بیشتر و بیشتر از آن همه تحمل شگفت زده می شدم...

 اینکه تو زیر بار این زندگی بودی و خم به ابرویت نمی آوردی

و گلایه هم نمیکردی حتی!

داد هم که میکشیدیم تو ارام و متین نجیبانه سکوت میکردی و بعد میگفتی؛

((مامی جون آخه شما اگه تو این سن اینقدر کم حوصله باشی که،فردا...)) 

و تو همیشه نگران فردای ما بودی و من هم...

من هر روز منتظر فرو پاشیدنت بودم از هم

و درک نمیکردم چگونه است که اینچنین

دردهای بی شمارت را با خودت هر روز به فردا می آوری و دم نمی آوری

و تازه لبهایت همیشه میخندند،

گو آنکه چشمهایت هیچوقت دروغ نگفتند به ما،

ما نادیده گرفتیمشان که اسوده تر بر سرت آوار شویم

ماما جان.عزیزم گلم خوبم قشنگم

مگر چقدر می توانستی صبور باشی و هیچ نگویی

همیشه می گفتم به تو ، که من و ما هیچ چیز جز اندوه به تو نداده ایم

 ما همه بزرگ شده ایم

 کسی دیگر به فکر تو نیست و تو هیچ نمیگفتی

فقط از ما تقاضای اندکی حوصله ی بیشتر میکردی در برابر تلخی های روزگار.

و ما تنها و تنها از تو به عنوان شگفتی تاریخ یاد میکردیم همین

و دیگر همه اش سنگینی بودیم روی خستگی هایت

انیس بی حوصلگی ها و دلتنگی های من

این نامه همه اش به خط گریه نوشته شد

اما دلم هنوز شراره میکشد انگار....

لعنت به من که فردا هم نخواهم توانست به تو بگویم که این سالها

تا چه حد نگرانت بودم

و ترس فرو پاشیدنت از هم چگونه روحم را میجوید این سالها

و آن دخترک خسته ی کم حوصله تفاله ی آنهمه ترس بود و اضطراب و دغدغه

میدانی؛ 

هیچوقت دلم نیامد،بخاطر ان لبخند زیبایت،

هیچوقت دلم نیامد نغمه ی غم انگیز چشمهایت را وا گو کنم برای دیگران.

سهم دخترکت اینهمه سال از تمام خنده ها و شادمانی هایت،

چشمهای غم انگیزت بود،باور کن!

ماما جان میبینی،گناه من از همه بیشتر بود،که دیدم و دم نزدم

اما بخدا مات شده بودم اصلا

 و درد جاری در چشمهایت هزار بار سنگین تر بود از تاب دل دخترک بی تابت

و خود خواه تر بودم از انکه اگر از غصه هایت نمیگیرم لااقل اضافه شان نکنم 

اینهمه سال اندوه فهمیدنم هم بار مضاعفی شده بود روی شانه های خسته ات،

که اخر تو اصلا مگر مجالمان میدادی برای کشیدن درد

که ما به نوبت می آمدیم با درد هایمان و بار دردهایمان را در زخمهای قلب تو

میتکاندیم و انگار چراغ تنت میسوخت به درد و رنج.

ماما جان!قبول کن هیچکداممان یاد نگرفتیم رنج کشیدن را.

قبول کن همیشه سینه ات سپر بود ،بلا گردان نازپرورده های بی معرفتت.

ماما جان اینهمه خودت را فدای یک مشت آدم احمق کردی که چه؟

زیباییت آه آن زیبایی اساطیریت،جوانیت،ارزوهایت،فردایت

ماما فردای روشنت را که همه، کس و نا کس،آشنا و غریبه از ان با افسوس و

حسرت یاد میکنند را فدای ما جماعت بی انصاف پر توقع پر مدعای نامهربان

کردی که چه؟

تو در ازای اینهمه...-آخر اسمش را چه بگذارم

که هیچ واژه و حرفی را یارای بیان ذره ای از بزرگیت نیست-

تو در ازای اینهمه بزرگیت و سخاوتت و مهربانیت و و و....

هیچ که به خدا هیچ،هیچ،هیچ از ما نخواستی.

و من چگونه میتوانم فراموش کنم

تشکرهای پیاپیت را در ازای اندکی کمک به کار خانه

 و تقاضا های مکررت را که؛

((مامی جون بسه دیگه،تا همینجاش کافیه بذار بقیه اشو خودم انجام میدم،

شما برو به کارت برس))

و من مگر چقدر میتوانم کور باشم

که ندیده باشم چشمهای زیبای پر اشکت را امسال

شب تولدت وقتی ناباورانه کادوهایت را باز میکردی و هی تکرار میکردی؛

((اخه الان وقت امتحانهای شماهاست،

مامانی چطور وقت کردی بری اینارو بگیری.من که بخدا راضی نبودم،

اونم تو روز به این سردی..))

و چند صفحه بنویسم،چند دفتر پر کنم،چند مثنوی بگویم

و زار بزنم من برای واگوی ذره ای از سخاوت بی حد و حصر تو،

آنهم بدون اندکی اغراق...

آه مادرم،مادرم،مادرم...

حتی در این لحظه های پر تشویش

که زندگی همه مان بند شده به جواب آن کلونوسکوپی لعنتی فردا

و فقط هیچکدام به رویمان نمی آوریم

که در باورمان نمیگنجد خم شدنت، درخت همیشه ایستای خانه،

در این دقایق اشفتگی و تعلیق هم

 تکرار نام بلند و زیبای توست که اندکی آراممان میکند.

ماما جان،ماما جان،ماما جان 

 ببخش حقارتمان را که برای بزرگی چون تو هیچ نخواهیم یافت !

تنها نامت بلند و حضورت همیشگی باد در ثانیه ثانیه ی بودنمان...

کاش قدرت را بیشتر بدانیم...

 

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد...

مربع کوچک خالی

دروغ بود،سه تا مربع کوچک خالیئ که گذاشتم دروغ بود...

باور نکن...

***

از این بک اسپیس لعنتی بیزارم.

ظرفیتش رو ندارم.

دلم نوشتن با خودکار میخواد،که لااقل دلتو خوش کنی

 به حرفهای زیر خط خطی های ممتد در هم.

اینجا جای بدیه...کلمه ها رو راحت میشه کشت،

بدون کوچیکترین اثر و نشونه ای از قتل عام!

همه اش تقصیر این بک اسپیس لعنتی است،

و حس جنون آمیز من برای خود سانسوری...

گفتم که ظرفیتش را ندارم...

هیچ مربع کوچک خالی در کار نیست.

همه اش سه نقطه...

همه اش فقط یک حرف؛

کسی به فکر گلها نیست...

همین و دیگر هیچ!

 

 

دلتنگی

بقول یه دوست؛

به شانه ام زدی

که تنهایی ام را تکانده باشی...

به چه دلخوش کرده ای؟!

تکاندن برف

از شانه آدم برفی....؟!

                                                                                                      

 

اساسنامه

راستش من یه عادتی دارم.معمولا شروع کننده خوبی نیستم.

یعنی اصلا بلد نیستم مقدمه و موخره بچینم توی حرفهام

واسه همین،معمولا تو حرف زدنم،خیلی جدی همون اول

با اعتماد به نفس کامل میگم:

خوب از وسطش شروع میکنم!

پس بنا به عادت مالوف و سنت معهود از وسطش شروع میکنم

...

واما بعد...

این روزها همه اش از خودم میپرسم:

خوب شروع کردن قطعا کار خوبیه اما ادامه دادن توانی میخواد که آیا تو داری؟

اصلا گیرم قصر قورباغه رو هم ساختی با تموم زلم زیمبو های لازم...بعدش؟

لابد باید دست به دامن اون پری سیزدهمی بدجنسه بشی

که بیاد قصرو همه ی ساکنینشو طلسم کنه

تا وقتی اینجا رو خاک گرفت بهونه کنی اخه شاهزاده نداریم واسه نجات زیبای خفته!

دارم چرند میگم میدونم.اما دست خودم نیست.پر حرفم اما حرف زدنم نمیاد.

انگار غریبیم میکنه اینجا.انگاری هنوز به رسمیت نمیشناسم اینجا رو.

تا حالا فکر میکردم وبلاگ نویسی کار اسونیه،فقط انگیزه میخواد.

اما حالا میبینم خیلی سخته واسه کسایی حرف بزنی که نمی شناسنت.

البته شاید این به خاطر برداشت من باشه از اینجا.

اینجا واسه ام نه ستون نشریه است،نه برد دانشکده و نه هیچ جای دیگه...

اینجا شاید،شاید ادامه ی‌(از سری یادداشتهای دیوانه)باشه

اما بدون مخاطب های همیشگیش.

داشتم با خودم فکر میکردم؛اینجا قراره کدوم یکیمون حاکم قصر باشیم

از هزار هزار تایی مون  که هرکدومشون رو یک نفر میشناسه...

بعد یه قراری گذاشتم با خودم.

از اونجایی که هدف رتق و فتق امور قصره به بهترین نحو ممکن،

پس اینجا هر کی حوصله داشت هروقت حرفش اومد میاد و حرف میزنه اونم از وسط ماجرا...

تو قصر قورباغه ها قراره همه آزاد باشند،

بی هیچ هراس و ترسی از ناکوک بودن آواز و غریب بودن لهجه...

پس اگه نوشته ی امروز،نقیض حرف دیروز بود و بی ربط به حرف فردا،

یادتون باشه اینجا قصر دیوونه ترین قورباغه هاست

که همشون باهم میشن یه من واحد،میشن خودم دیگه!  

   

برای آناهیتا و فرجام عزیز

یه جورایی همه چی از یه فیلترینگ مسخره شروع شد.

اصولا اینکه چرا من که تقریبا ۴ ساله شب هامو با وبگردی صبح میکنم

تا حالا هوس نوشتن نکردم قصه ای داره که به وقتش حتمآ تعریف میکنم.

اما اینکه چطور شد که بالاخره این روزه ی سکوت رو افطار کردم مطلقا به خاطر

آنا و فرجام عزیزمه. راستش پریروز وقتی خواستم یه سری به باغ آلوچه بزنم دیدم

انگار این دفعه بختک فیلتر افتاده رو سینه ی باغ و...

و این به معنی شکستن بغض بود برای من و شروع دوباره،که جریان سیال اشک،

آشکارا خبر از ساری بودن زندگی تو وجود آدم میده...

بعد سالها باور کردم که من هنوز زنده ام.

مدتها بود که نمی نوشتم،که بهانه ای نداشتم برای نوشتن.

خسته بودم و بی تفاوت و بی تفاوتی پایان همه ی احساسها و اندیشه هاست.

آدم وقتی بی تفاوت میشه که مرده باشه و من چیزی حدود سه سال بود که انگار

ژمرده بودم.شاید این سه سال شلوغ ترین سالهای عمرم بود،اصلاشاید بیشتر از

همیشه راه میرفتم،میخوندم،حرف میزدم،کار میکردم و...

اما مطمئنم حتی برای یک لحظه هم فکر نکردم.که میخواستم فقط فراموش کنم.

ذهنم اونقدر شلوغ بود و پر هیاهو که عادت کردم به بلند بلند حرف زدن و این یعنی

اضمحلال سکوت و وقتی سکوت رو گم کردی خوب لابد لاجرم در هیاهو هم گم

میشی و یه گم شده هیچوقت فرصتی نداره برای فکر کردن.

پریروز صبح انگار دوباره یادم اومد که من هنوز زنده ام

حالا اصلا اینکه من کجای این عالم نشستم و اساسا بودن یا نبودنم چه توفیری

داره تو کائنات بحث دیگه ایست که عجالتا مجالش در این مقال نگنجد!!!

اما گمونم زندگی کردن لذتش به مراتب بیشتر از زنده بودن باشه و من این

فرصت رو مدیون انا و فرجام عزیزمم و اون بابای فیلترچی که اگه یه جو عقل

به سرش داشت حتما تا حالا درک کرده بود جلوی هر چیزی رو میشه گرفت

الا فکر کردن ادمها و نوشتن خیلی ها نه از سر تفنن که به خاطر واگوی اون

چیزیست که در ذهنشون میگذره و میخوان دیگرانو توی دونستنش شریک کنند،

که اصلا زندگی یعنی رابطه با همنوع و رابطه یعنی تبادل احساس و اندیشه و خاطره ..

بهر حال آنا و فرجام عزیز ممنون.

یادم باشه بخاطر فردای باربد هم که شده

دیگه یادم نره که هنوز نفس میکشم و زنده ام...

باغتون آباد!

راستی سلام...