دقیقا مخاطب خاص دارد

یه چیزی هست،اسمشو بذار سلیطه ی درونیم یا هر چی دلت خواست که یه وقتایی

دلش میخواد بی رحم بشه،داد بکشه و بگه تا همین حالاشم چه همه بزرگوار بوده و

 همیشه بازی رو جوری چیده که تو توش برنده بشی

حیف که بلد نیستم؛نه بی رحم شدنو،نه داد کشیدنو...

با اندکی تاخیر...

این روزها "ممد نبودی ببینی" را که میشنیدم و مسجد جامع خرمشهر  را هر بار

که میدیدم با خودم فکر میکردم به حقیقتی که این صداها و تصویرها رازدارشانند

 و لب از لب باز نمیکنند.

با خودم میگویم: از دوازدهم مهر ١٣٥٩ چه میدانی؟هیچ! آنجا که تو به آن پای

می‌نهادی خرمشهر نبود،خونین‌شهر نیز نبود...

این شهر دروازه‌ای در زمین داشت و دروازه‌ای دیگر در آسمان.

حالا تو در جست و جوی دروازه‌ی آسمانی شهری هستی که به بهشت 

باز می‌شد و جز مردانِ مرد را به آن راه نمی‌دادند.

زمان، بادی است که می‌وزد؛ هم هست و هم نیست. آنان را که ریشه در

خاک استوار دارند از طوفان هراسی نیست. جنگ آمده بود تا مردانِ مرد را

بیازماید. جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه‌ای به آسمان باز شود. 

از خود می‌پرسم: کدام ماندگارتر است؟ این کوچه‌های ویران که هنوز داغ

جنگ بر پیشانی دارند و یا آنچه در تنگنای این کوچه‌ها و در دل این خانه‌ها

گذشته است؟

در این ویرانه‌ها چه می‌جوییم؟ دفترچه‌های مشق شب کودکانی که اکنون

سال‌هاست دوران کودکی را ترک گفته‌اند؟ و یا کهنه‌تصویرهایی از مُشت‌های

فروبسته و دهان‌هایی که به فریاد باز شده‌اند؟بر فراز پله‌های ویران،از روزن

پنجره‌ها،لابه‌لای نخل‌های آتش‌گرفته...

چه می‌جوییم؟ لوحی محفوظ که همه‌ی آنچه را که گذشته است بر ما عرضه دارد؟

این لوح هست، اما ما که چشم دیدن و گوش شنیدن نداریم. 

۲۸ سال از آن روزها می‌گذرد و بابا دیگر جوان نیست.که جوانی او نیز در خرمشهر 

جا مانده است،همراه دیگران: محمد جهان‌آرا،عبدالرضا موسوی،تقی محسنی‌فر،

پرویز عرب،احمد شوش، بهروز مرادی، علی هاشمیان، امیر رفیعی و دیگران...

۲۸ سال میگذرد و  کودکی من و همسالان من نیز جا مانده میان فریاد های خاموش

کن و آژیر قرمز و پناهگاههای خیابانی و شیشه های ترک خورده و بابایی که هیچوقت

خدا نبود و شب را میخوابیدی که صبح شاید کنار بالشت یک بسته بیسکوییت از

همانهاکه انگار فقط مال جبهه بود ببینی

ما بزرگ شده ایم حالا...زمان ما را با خود برده است،جهان آرا نیست،بابا پیر شده،

و چفیه دیگر معنای شرافت و از خود گذشتگی نمیدهد 

 
ما بزرگ شده ایم و جنگ دیگر برایمان دفاع مقدس هم معنا نمیدهد

 

چه بر سرمان رفته که دیگر یادمان نیست آنچه امروز تمامیت ارضیش میخوانیم را

دستهای کوچک بچه بسیجیهای سیزده چارده ساله برایمان یادگار گذاشته اند؛بماند.

 

قصه را خیلی هامان بلدیم،قصه ی گم شدن آدمهایی که"وقتی رفتند جنگ زمین

داشتند و تراکتور و وقتی برگشتند همان زمین را داشتند بی تراکتور"،بین چفیه گردن

خیلی ها و شکم بر آمده ی خیلی های دیگر

 

قصه را خیلی هامان بلدیم. " قصه ی جنگ که تمام شد شما رفتید سر خانه و

زندگیتان،ما ماندیم و آبادان که آب نداشت"

 

قصه ی کتک و تحقیر و توهین و تعلیق بچه هایی که بی پدر قد کشیدند و  ایستادند

پشت تریبون و فریاد زدند؛ "پدرم برای آنچه شما امروز نظام مقدس جمهوری

اسلامیش میخوانید ریه هایش را وام نداد ، بابا جوانیش را گذاشت تا امروز

من آزادانه نفس بکشم

چرا ریه های آزرده ی بابا را با دروغها و انگها و حقارت متحجرانه ی تان بیشتر

خراش میدهید؟

من دختر همان بسیجیم و او مرا کپی برابر اصل خودش میخواند،چگونه است

که بابا میشود مایه ی سر بلندی و من برانداز نظام مقدس؟

این خون شهیدی که شما امروز متهم میکنیدم به پایمال کردنش خون عموهای

من بود وقتی هنوز یادم است شما تمام روزهایی که بابا نبود مدیر کل فلان جهنم

دره بودید.حالا چطور شده آقا زاده های شما با آن عقیق های دست راست و

 چفیه های دور گردنشان بورس فلان دانشگاه را میگیرند تا لابد بروند انقلاب را

صادر کنند و من و ما دو ترم تعلیقی میخوریم و پرونده ی مان مهر میخورد که یعنی

آی مراقب باشید،این را که میبینید تیشه برداشته دارد به ریشه ی اسلام!!! میزند.

راستش را بخواهید آقای فلانی که خیلی وقت است شما را دیگر عمو فلانی

نمیخوانم،من تمام آن شبهای پر اضطرابی که بابا خبر نداشت چه بر سرم آورده

بودند دوستانتان،میرفتم گلزار شهدای اصفهان،بین آن بچه های سیزده چارده

ساله که زل میزدند به کبودی دور چشمم،می نشستم برایشان از شما میگفتم

که کربلای پنجتان یعنی قاب عکس خاتم کاری آقا و چفیه ای که شبیه آنست

که بابا بهتان امانتش نداد و قایمش کرد توی ساک ، لای لباسهایی که خون

خیلی ها رویشان خشکیده بود.

من برایشان از شما گفتم و بادی گاردهایتان که اگر دکمه ی زیر گردنشان

را آنطور چفت نبندند شبیه آرنولدند بیشتر تا حسین علم الهدی مثلا"

 

قصه را خیلی هامان میدانیم . قصه ی زهر خندمان وقت شنیدن نگرانی های

حاج خانوم فلانی برای به موقع حاضر نشدن لباس یک میلیون و پانصد هزار تومانی

عروسی صبیه ی نجیبش و نفس های به شماره افتاده ی زنهای تکیده ای که

غرورشان در راه پله های بنیاد هی له تر میشود و زندگیشان هی بیشتر لای

پرونده های کمیسیونهای  متعدد برای گرفتن یک کپسول اکسیژن خاک میخورد.

 

قصه را خیلی هامان بلدیم و حوصله ی تکرارش هم نمی آیدمان. اما من گمانم

صدایی هست جایی دور از دسترس زمان و دعواهای ما برای اینکه چرا جنگیدیم

و دروغ  به خوردمان دادند و گولمان زدند و آن "وارثان انقلاب"دقیقا یعنی چه و این

حرفها،صدایی هست،صدایی که ثبت خواهد شد تا یادمان بماند شرافت و آزادی

را کجا جا گذاشتیم،صدای آن قاب عکس های خالی و استخوانهای بی نام و نشان

که مایه ی نان خیلی هایند و تنها مخاطب ما انگار برای هزار و یک سوال بی جواب

منچستر عزیز...

کفرانه/مستانه

اعتراف میکنم که اشتباه آمده ام

و شرمنده ام بابت آن شب

که مادر و پدرم خواستند تا آخر خوشی بروند

و فکر نکردند به زندگی شان در باغ یاسر

و دختری که نه ماه بعد می آید

و تا آخرش باید

هی از دیروز برود به امروز

و از امروز به فردا

با بار قرنها سکوت و حماقت

که دیگر تاب کشیدنش را در ۲۶ سالگی نمی آورد...

 

اعتراف میکنم که اشتباه آمده ام

و گول زده ام همه ی تان را به قدر ۲۶ سال

و شاید خیلی بیشتر

با چشمان معصوم

و نگاه نافذ

و لبخند کودکانه ام

که حقتان بود

وقتی سوالهایم را قایم کردید ته کیسه هاتان

و شک هایم را

به روی خودتان نیاوردید

و خدایتان را به خوردم دادید

با "سانستول"

و ارتدادم را منکر شدید

از همان شش سالگی

که زندگی را وهم بزرگ خواندم

و خدا را همبازی دلقک ها

اگر بلد نباشد

بفهمد

که انگشتر ها سهم مریم و مینا بود

مثل عروسک هام

که بخشیده بودمشان به بچه های سوسنگرد

و سهم من از جهنم

زیاده میکرد برای معصومیت شش،هفت سالگی

 

اعتراف میکنم اشتباه آمده ام

میان عبودیت بی چون و چرا

و زهد بی طمعتان

منصف اگر باشیم

شما عارف شدید

و من عاشق

که شاید شیطان،همزاد من بود

و سرکشی و عصیان

رگهای مرا بارور میکرد

همچنان که عشق

روییدنم را

 

من خدا را میشنیدم

لای فلسفه بافی ها و دروغهای خانوم فلانی

که میخندد

به کفر گویی ما وقتی "ح" الحمد لله رب العالمین

و "ها" لا اله الا الله

یکی میشدند

و یاغی میشدم

توی صف و کلاس

و مسخره میکردم بلاهتشان را

و شرمساری همیشگی تان

وقت گرفتن کارنامه ی شاگرد اول المپیادی منجم کوفت زهر مار مدرسه

با نمره انضباط ۱۷

دیوانه ام میکرد

 

اعتراف میکنم اشتباه آمده ام

و داغ گناه دم کشیدن

در کشور بشکه های نفت ۱۰۰ دلاری

و رییس جمهور مکتبی

و رهبر فرزانه

و بچه های "بلغور" و "خرکت"

روزهاست باز دمم را به شماره انداخته

 

اعتراف میکنم اشتباه آمده ام

میان آدمهایی که صبحشان را توی صف شیر

و ظهرشان را در صف نانوایی

و عصرشان را در صف اتوبوس میگذرانند

و شبها به حسرت چشمهای دخترکشان فکر میکنند

و مست میکنند با برجستگی سینه ی زن همسایه

و نگاه برهنه ی شاگرد سبزی فروش 

 و بالا می آورند

آمیزش بوی پیاز داغ و عرق را

میان همخوابگی هاشان 

و طعم زرد آلو کیلوییفقط  ۳۸۰۰ تومن

یادشان نمی آید

همچنان که زندگی؛

که روزهاست

باج داده اندش

به چشم انداز هزار و چهار صد

 

اعتراف میکنم اشتباه آمده ام 

و بار قد کشیدن

میان مردمان غیور شهید پرور

که با عباس علمدار نیامد حسینیه ی سر کوچه

نوروزشان و یلدایشان و چارشنبه سوریشان را رنگ میزنند

و سفره ی اباالفضل نذر میکنند

و شمع روشن میکنند

و خدا کش می آید توی رختخوابشان

و تنها شرح وظیفه اش

محتویات استکانشان

و تار موهای دخترکان ۱۴ ساله است

و به صلابه کشیدن بوسه های پنهانی

شانه هایم را

تکیده تر از همیشه کرده است..

 

اعتراف میکنم اشتباه آمده ام

و میدانم دیگر

قاب عکس های روی دیوار اتاق

"شرح حال زندگی من نیست"

 

ps:

۱.به هم ریختگی این نوشته رو مثل آشفتگی این روزهام دوست دارم.

۲.اکیدا پیشنهاد میشود با contradanza-vanessa mae سرو شود تا

عمق مستی و خماری این روزهای ما دستتان بیاید.

نگاه معصوم دخترکان مرودشت...

از خودمان به دیگران و از دیگران به خودمان می گریزیم
هی دست و پا میزنیم میان اینهمه من سرگردان
هی سرگردان تر میشویم
هی گیج تر
مثل یک لوپ

گیر کرده ایم انگار
شاید آخرش بشود جا گذاشت اینهمه پریشانی را

و پناه آورد
به جایی که هیچ دایره ای نباشد
و همه اش نیم خطهایی باشد

که پاره خط نمیشوند هرگز

یک وقتهایی نه فقط به خاطر حرف مورفیوس عزیز ،‌ اصلا به خاطر دل تنگی های

گاه و بی گاه خودم هم که شده فکر میکنم چقدر بهتر میشد اگر تکنولوژی اینهمه

نمیتابید لای دست و پای زندگی...

منکر نمیشوم سهم بزرگ بی بدیلش را در بخشیدن دخترکی که تا نیمه شب دل

ناگران سرگردانی من و پر بودن تمام ویتینگ لیست ها،بیشتر از من حرص خورد و

جوش زد و دوید و پیش کس و ناکس رو زمین انداخت تا کسی بو نبرد از خل بازی

محشرمان وقتی نیم ساعت مانده به رفتن ، بی خیال همه ی دنیا شدیم و انگار که

زندگی را پاز کرده باشند توی ایستگاه مترو ؛ از تن نویسی و ژستهای عجیب روشن

فکری گفتیم و بعد وقتی همه ی درهای عالم بسته شده بود به رویمان توی آن

شلوغی و ازدحام باهم از نامجو گپ زدیم و سر مستی مان وقت نعره هاش و گمانم

اگر خستگی چک و چانه زدن با رییس لابد قانون مدار گیت نبود حتما بلند بلند"همراه

شو عزیز "میخواندیم و میخندیدیم به بی قیدی و دیوانگی مان...

سهم تکنولوژی حتما داد میکشد توی هیجان و سرخوشی دوباره دیدن کسی که

دیگر انتظار دیدنش را لااقل به آن زودی ها نداشتی و حتما یادت نمیرود خیال امن

این روزهات را همه و همه مدیون همین تکنولوژی کذایی هستی اما راستش را

بخواهید این یکی دو روزه همه اش ،‌ مخصوصا وقت گوش دادن sound track های

فوق العاده ی آناهیتا فکر میکنم به اینکه چقدر دلم زندگی میخواهد که آیفون

تصویری نداشته باشد و بشود تویش قلبت حتی برای چند ثانیه هم که شده تند

تند بزند از تصور آدمی که ایستاده پشت در    

من این روزها دلم دیگر موبایل نمیخواهد با موزیک های اسپسیفاید شده برای

هر کدام از اسمهای مموری...

این روزها هی promentory گوش میکنم و حس میکنم چقدر دلم برای زنگ تلفن

آلمانی آنوقتها و دویدن و قاپیدن گوشی از دست زینب و مسابقه گذاشتن برای اینکه

حدس کداممان درست در می آید تنگ شده.

من دلم هیجان میخواهد

تند تر شدن این ریتم یکنواخت که دارد همه ی اشتیاقها و خون زیر پوست دویدن

های ناگهانی و  غنج زدن ها را هی بیشتر دریغ میکند از روزهام

من دلم این روزها یکی دو ورق نامه میخواهد با دست خطی که چند جایش لرزیده

و هق هق دلتنگی کسی را برایت سوغات آورده که جوهر پخش شده ی روی صفحه 

عشقش  را و مهربانیش را و بودن بی دریغش را برای همیشه توی حافظه ی تنهاییت

رج میزند...

من این روزها،هم نوازی معروفی و خرم را که گوش می دهم مست می شوم و هی

فکر میکنم به آن کوه سفیدی که سمت شمال بود و از بالای پل هوایی انگار میکردم

می شود خم بشوم دست بیندازم نوک قله اش ،‌ بالا بکشم خودم را ، بایستم

دستهایم را باز کنم به دو طرف آن قدر که حجم زندگی با همه ی گردنه ها و دست-

انداز ها و ناشناخته ها و سختی هاش جا بگیرد توی آغوشم،پناهش دهم تا دیگر

کم نیارد بودنم را ؛ تنهاییش را آوار کند روی روزهایی که نیامده اند...

آدم می خوابه که فراموش کنه

آدم می خوابه که فراموش نکنه

خوابم میاد...

هوم!عرض کنم که روی سطل آشغال گلاب به رو تون دست شویی ما نوشته؛

"هر گونه کپی برداری از این طرح غیر مجاز بوده،پی گیری قانونی به همراه دارد"

اونوقت یعنی عینهو فیلم ها و نوشته ها و نقاشی ها و عکسها و مجسمه های

"all rights reserved" مون دیگه نه؟

 

ps:

ا.خوب مرسی دیگه

پست بی جنبه آنه بنویسم که چه همه الان ذوق مرگ اینام،از اینهمه کامنت

مهربون یعنی؟

۲.همگی شاهد و ناظر باشید که آتبین قول کادو داده،نقطه چینه هر کی بزنه زیرش

۳.مدتی در زادگاهمان بلاد فخیمه ی تهران نزول اجلال فرموده،بار عام میدهیم به خیل

کثیر مشتاقان و شیفتگان جهت شرفیابی

۴.اصلا معلومه تهران بدون فرودگاه امام رفتن هیچی هیچی خوش نمیگذره دیگه،

یعنی داریم مییریم ستاد استقبال اینا تشکیل بدیم خوب

۵.جهت هماهنگی در ارتباط با بند چهارم با رییس دفتر بیت مقام همایونی معظممان 

هماهنگی لازم را مبذول فرمایید

۶.دوستون دارم. مگه چیه؟ایدز که ندارم خب.خوبم نمی خوام بشم اصولا

۷.بی ظرفیت لوس ننر هم خودتونید

۸.budayekoochak@yahoo.com

خنکی اتاق و بوی پوشالهای تازه نم خورده و صدای یه نواخت تسمه ی کولر همه

و همه بهت یادآوری میکنند که فرصت برای هیچ چیزی تموم نشده و همیشه امکان

معجزه و طرحی نو و ام پی تری کردن و  دیر شروع کردن و رسیدن هست.

اصولا جیر جیر تسمه ی کولر برای من یعنی همه چیز.

یعنی قهقهه،استرس۵۲۳ صفحه کتاب و جزوه ی نخونده و وراجی با پرستو تا خود

صبح و آلبالو و بستنی کاله و قهوه ی تلخ یخ کرده و ماست موسیر بدون/با چیپس

-که آی لعنتی من به قدر کافی آب آورده تنم با این اچ دی ها -و رابطه ی حجم پول

فریدمن با کنوانسیون حقوق زنان و آلبا دسس پدس با معادله ی اسلاتسکی و

لم شفرد و سیمپلکس و سیمون دو بوار ودین گریزی و قبض و بسط و ریا کاری

عمومی و مفهوم عدم در مقابل هستی و ثقیفه و حوزه های گازی مشترک با

عمان و قطر و کیتارو و معروفی

جیر جیر تسمه ی کولر یعنی من هنوز هستم با همه ی ویژگی هام ؛شرم آور

و غیر عادی به زعم بعضی و خیره کننده و تحسین برانگیز به نظر بعضی دیگه.

مهم اینه که ما همیشه آدمهای اکسترمم بودیم.آدمهای دیجیتی صفر و یکی که

"زود سر میرن؛چه وقت ریسه رفتن و چه موقع زار زدن ".

حالا دوباره یک سال گذشته و  من امروز اولین فالوده ی طالبی مو خوردم.

یک سال گذشته و من یک ساله که مستمر مینویسم و شاید تنها کاری باشه

که یک سال تموم بدون حتی یه گپ انجامش دادم.بک اسپیس که روزهای اول

خیلی اذیتم میکرد حالا خیلی وقته جز غلطهای گاه و بی گاه تایپی چیز دیگه ای 

رو دست کاری نمیکنه.

من روزهاست،شاید چیزی در حدود یک سال که سانسور نمیشم.

هر چی هست دخترکی است با تمام مقتضیات زنانه اش.

خنده ها،اشکها و تحلیلها و یاسها و آوازها و عاشقانه ها،دلبری ها،شکستها و

پشت این"من سانسور نشده" زنانگی ایستاده که نفس میکشه و حالا داره بارور میشه. 

شرایطی که توش بزرگ شدم و شاید حسرت برانگیز هم بوده از دید خیلی ها،

و ناشکریست اگر بخوام حالا متهمش کنم و تقصیر تمام این واگویه نکردن ها و حرف

خوردن ها روبندازم به گردنش ،از من آدمی ساخته بود که عادت کرده بود خودش

رو و بودنش رو احساساتش رو و مهم تر از همه زنانگیش رو پنهان کنه زیر لبخندها و

تبسم های کودکانه ی معصوم.

من سالها بود که حرف نمیزدم.

حالا نه اینکه خیال کنید مثلا اتفاق بزرگی بود نوشته های سینوسی این یک

ساله در عرصه ی علم و ادب گیتی!نه.

اما هر چی بود معجزه ای بود در قد و قامت خودش برای فاطمه ای که به تدریج

داشت خودش رو پاک میکرد اونهم با لاک غلط گیر ایرونی و جاش

یه لکه بزرگ سفید خمیری میموند که هر کسی خیال میکرد میتونه روی اون

هر طرحی بزنه،بی اونکه لحظه ای فکر کنه به هویتی که نفس میکشه زیر اون 

سفیدی یه نواخت.

به هر حال من یک سال تمومه که مینویسم.

گیرم این یک سال سال بدی بوده باشه.سال بزرگترین و شاید خنده دار ترین 

شکست عاطفی لابد عاشقانه

گیرم آبان و اذر و دی سخت سیاهی رو از سر گذرونده باشیم باهم.

اما باور کنید،باور کنید بزرگترین و تاثیر گذار ترین اتفاق این ۲۶ سال همین یک

صفحه ی کذایی بود توی زندگیم.

حالا گیرم شما خیال کنید چه زندگی ناقص یکنواخت ثابتی رو داشتم تا به حال

که اینجا نقطه ی عطفش بوده اما من و بعضی ها میدونیم چرا توی اینهمه مشتق

گیری های ضمنی-سلام فرجام- و ماگزیمم،مینیمم ها و شیبهای تند منفی و مثبتی

که رد کردم همین یه صفحه ی ساده ی ناقابل با همین خطوط درهم و برهم نامفهوم

گیج باید بشه نقطه ی عطف و مثلا لابد دریچه ای رو به جهان هستی برام!!((=

حالا نزدیک غروب سیزده اریبهشته و من قرار بود یک چیزکی در حد و اندازه های

آپولو لابد برای یک سالگی قصر قورباغه ها خلق کنم.اما خوب چه میشه کرد که

اصولا هر وقت باید بنویسم کمتر مینویسم و بیشتر میخندم و میخندم و میخندم.

پارسال،دقیقا یه چنین روزهایی تاینی گریف الهام بود و کاغذ های خط خطی من

برای متن روی قاب جشن فارغ التحصیلی؛

"میدانم اکنون زمان بسیاری گذشته است

تنها ما اندکی پیر تر و بسیاری پریشان تر گشته ایم

حالا تو خواندن میدانی

و خوابهایت در انتظار روزیست که کفشهای پدر را گنجایش پاهایت نباشد

اما هیچ دیده ای حسرت چشمهای مادر/پدر را دنبال رد پای کودکی..."

اون متن روی هیچ قابی ثبت نشد و شیرینی اون روزها توی خاطره ی خیلی ها ماسید.

خیلی ها منو خط ردند از حافظه ی عاشقانه هاشون اما من هنوز هستم با همون نگاه

وحشی سرکش و قهقهه هایی که دنیا رو وادار به خندیدن میکنه....

راستی نازلی میدونی دیگه مدتهاست مثل آژوی عادت میکنیم توضیح نمیدم به همه؟

الهام میبینی حالا سرمو میگیرم بالا، آواز میخونم و بودنمو میکوبم توی سر دنیا؟

ئه سرین دیدی توی اون استیت لعنتی نموندم؟

نعیمه من بالاخره یه فین گنده  کردمو بعد زدم زیر خنده...

این فاطمه ای که اینجاست بودنش رو و بی تکلف خندیدنش رو مدیون خیلیهاست.

تو که هر روز روزی ۵ ،۶ بار از سن خوزه میایی اینجا و بی صدا میری،شماها که از

فرمونت و مونتن ویو و انگلیس و استرالیا و کویت و شیراز و قطر ونزوئلا-راست میگم

به خدا-و تورنتو و مونترال و آلمان و فرانسه و هلند و ارواین و کرج و هزار و یک جور

جای دیگه میایید اینجا و من خیلی هاتونو نمیشناسم اصلا و حتی نمیدونم آخه چار

خط دری وری بی سر و ته چی میتونه داشته باشه برای خوندن مگه که هی می آیید

و خیلی از آپ کردنهای گاه و بی گاهم تو رودر واسیتون اتفاق میفته،با همه تونم!

با شماها هستم٬آناهیتا،فرجام،نگار،گیلاسی، نیاز، فاطمه،لیلا،مکین،مسعوده،

آذر،داداش رضا،باباجون،عمو اروند،پاپیروس،هوس مبهم و خیلی های دیگه

مرسی

بابت بودن بی دریغتون و صبوریتون برای اینکه دخترک دوباره بخنده به پهنای صورت

 

چه راهی با هم آمده ایم... فکرش را بکنید... 

هزار کرور جغرافیای متفاوت هم نتوانست/ نمی تواند کاری بکند...

یک وقت هایی "تاریخ" مشترک، روی "جغرافیا" را بدجور کم می کند...

 

ps:

۱.من آن لبه ی سختم بر بدن کشتی
نیز آن ظریف ترین دانه های تنیده بر پود حریر
غنیمت میدانم این بودن را آنسان که در پی ـ کورسوئی حتی خاموش ٬

چراغانی میکنم مسیر ِ انتظار را!

۲. ۳۶۵=۱

من این معادله رو روزهاست بلدم

از همون وقتی که این یک عیدانه است= روزهای نارنجی جولای شد

من ...

باقیش بمونه برای فرودگاه امام و بوس اوریجینالهایی که بدهکاریم به هم

 

"و تو میدانستی  هر بار
که در کوچه های تاریک مستیمان
به بوئیدن بیائی
من از هراس آبستن شدنت
از عطر اقاقیای وحشی سر در پرسه های شبانه ام
تو را عاشقانه می بوئیدم
تا این نوزاد یاس کبود تنت
عطر بهارمان را به ارمغان بیاورد..."

یاس

اقاقی 

شب بو

کوچه پس کوچه های تاریک

گیجی اردی بهشت

مستی عاشقانه های شبانه  

***

آبستن شدی

و نمیدانی نوزادت به کداممان شبیه تر است

"قصر" را که گوگل میکنی

بیست و یک صفحه بعد ترش می رسی به آنجا که نوشته ام؛

"نه قصر طلایی ساخته ام نه شاهزاده با اسب سپید"

چقدر صفحه بعد ترش را رد کنم؛

تا باورش کنی؟

ای یاد تو ام مونس...

بعدش اینکه :

تو هستی هنوز،من تو را دارم و میدانم نه از میان کلمه ها پیدا کردمت که حالا نگران

به هم خوردن حروف باشم و بی معنی بودن مفاهیم و نه از میان صداها که آهنگ ها

و ریتمها خوابم را آشفته کنند.

تو تا همیشه ی دنیا با آن نگاه آرام و صورتی،با آن لبخندی که هرگز -بما هو هرگز!!! -

دریغش نکردی از من و آغوشی که هیچوقت حتی حالا که آفتابمان یکی نیست کم

نیاورده ام بودنش را،هستی و من قدر این یکی را حالا لااقل خوب میدانم.

گفته بودم برایت،یک وقتهایی کم میاورم برای دوستت دارم گفتن محدثه جان

بعد ترش هم اینکه:

گاهی فکر میکنم مرگ یک جایی ایستاده،مثلا همین دور و بر،هی ساعتش را

نگاه میکند هی سرک میکشد این اطراف،هی چشمک میزند که یعنی هنوز

نوبتت نیست و میتوانی خودت را هم بالا بیاوری چه برسد به صفرا و...

بعد تر بعدش هم اینکه:

پی نوشت امروزمان همه اش میشود بوس اوریجینال ولا غیر 

 

ps:

هشتمن؛همینه که هست...

 

شرابی تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش

که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر وشورش

بعله،خوب ما امروز در طی یک اقدام اصولا فرهنگی هنری در معیت دختر عمه آرشیتکته

تصمیم گرفتیم بریم سروقت بنا های قدیمی و خشتی مشهد.یکی از این جاهایی که

سر زدیم  گنبد سبز یا مقبره یه عارفی بود به اسم شیخ احمد مومن

اونوقت از اونجایی که اساسا هر جایی که من میرم دنبال سرم حتما یه سری اتفاق

مترقبه و غیر مترقبه ی معلوم الحال در اقدامی هماهنگ راه میفتن و تا ولو نکردنم رو

زمین ول کن معامله نیستند،همون بدو ورود چشمم افتاد به یه تابلویی که علی الظاهر

اندر احوالات شیخنا و مولانا همین جناب شیخ مومن نوشته بودنش.

خوب آقا جون، شما که ماشالله خیلی هم فرهیخته و با فرهنگ و این حرفایید خودتون

این متنو بخونید بعد ببینید اصولا اینکه من همون دم دربشینم رو زمین و ریسه برم از

خنده اونقدر که به گریه بیفتم خیلی عجیبه یعنی که بعدنش یه عده بانوی محترم کپلی

مپلی تسبیح بدست همه چشم غره برن بهمو یه جوری حرف بزنن زیر لب،تو گویی الان

توهین شد به نظام مقدس؟ "دو نقطه پی گنده واسه بعضی چیزا"  

"دیگر سالک ربانی طالب رضا جویی حضرت سبحانی تمجا للعارفین شیخ مومن

رحمه الله علیه که در بلده ی طیبه ی مشهد مقدس در بقعه ی پاچنار رحل اقامت

افکنده معتکف خانقاه ریاضت شده بود مومی الیه از مبادی حال الی حین الارتحال

چله نشین بقعه ی سلوک و فیمابین کبار مشایخ به صفات مستحسنه آراسته است

و جمع کثیری به توسط هدایت آن رفیع الشان قدم از دایره ی لهو و لعب و جهالت و

ضلالت کشیده سالک شاهراه معرفت گردیده اند.جمهور سکنه ی خراسان مرید اوضاع

و اطوار آن بزرگوارند" و قس علی هکذا...

 

ps:

۱.نزدیک اون خیابونه یه پرچم مشکی زده بودن با این مضمون:

با نهایت تاسف و تالم درگذشت اندوهبار خطیبه ی عالمه،صبیه ی مکرمه ی

مرحوم میرزا...متعلقه ی محترمه ی مرحوم آیت الله ...والده ی ماجده ی حضرت

حجت الاسلام... را خدمت آحاد همشهریان عزیز اعلام میداریم 

۲.قائم به ذات خویشتن به ما هو فردیت یعنی چی؟اگه گفتید!

۳.دو نقطه دی گنده ترین

 

کلا بدون شرح:

من اینجا به عنوان یک عدد بابا لنگ دراز
دستور میدهم که هر چه سریعتر حالت خوب شه
دستور میدهم که بپری بیای تو بغلم ، مثه همیشه
دستور میدهم که جواب اون دستگاه لعنتی که اسمش رو

گذاشتن موبایل رو بدی والا ، به خدا ، به پیر ، به پیغمبر

این تنها چیزیه که من فعلا میتونم تو رو داشته باشم
دستور میدهم که دوستت داشته باشم
وگرنه هرچی دیدم از چشم خودم دیدم

 

ps:

خوب بعله دیگه دارندگی و برازندگی اولندش

دوست داشتم بذارمش اینجا دومندش

لوس بی مزه ی ننر ندید بدیدم خودتونید سومندش

امضا:یه فقره جودی لوس بابا

مرگ البته رایج ترین واقعه هاست

عظیم ترین و آخرین

 

ps:

۱.اصولا آدم وقتی دیشبش رسما تا پای "بلند بگو لا اله الا الله" پیش رفته باشه

و خیال کرده باشه اگه الان بمیره چه مرگ ناقص بی شکوه و چه زندگی ناقص تر

و الکن تری رو از سر گذرونده و بعد تنها چیزی که یادش اومده باشه نبوسیدن روی

ماه بعضی ها -دو نقطه دی گنده به انضمام مقادیر معتنابهی ستاره و x- باشه،

لابد امروز اولین چیزی که بعد ۱۲ ساعت جهنمی میاد به زبونش همون جمله ی

بالاییست.هنوزم حالم خوب نیست و ماما نمیدونه از جام بلند شدم و دارم

این خزعبلاتو میگم ولی انگاری باید بنویسمشون که اگه امروز دوباره هوس

سرک کشیدن به یه ریزه دور تر از این دور و بر به سرم زد ملت با خبر بشن که

این بلاگ به ۱سال نرسیده کرکره اش به علت مرگ در عنفوان جوانی نویسنده 

روان شاد روشن ضمیر جنت مکان خلد آشیان پایین کشیده شد.

و من الله توفیق

 

۲.سرگیجه ی لعنتیم دوباره شروع شد

دیگه نمیتونم بشینم اینجا

و من الله توفیق اگین 

 

پس پی نوشت:

بعضیا اصولا کور اینا خونده ان اگه خیال کردن شخص شخیص ما تا تلافی بعضی

چیزا رو من جمله مثلا دو دره کردن بعضیای دیگه در نیاوردیم سرشون خدمت

تقاضا های مکررجناب عزراییل علیه الرحمه پاسخ مثبت افاضه میفرماییم.

"دو نقطه دی گنده تر"

رحمه الله من یقرا...

 

 

میانه ی راهی رسیده ام که فکر میکنم

آخرش بزرگ میشوم و خوشبخت

درست مثل همه ی نقاشی های روی دیوار

که جاده هاشان به افق میرسد

 

لبخندم را از آیینه نمی دزدم

خودم را از زندگی

 

زل میزنم به چشمهام،

با آن سوسوی نقره ای و خنده های ریز ریزشان

باد میزند توی موهام

پخش میشوند روی صورتم

و فکر میکنم 

یک دسته شان را بچینم

پست کنم برای تو

تا دیگر نگویی

"شهر پر شده از پستچی هایی که نامه ندارند"

و دلت تنگ میشود

و "تن داغم فرو میریزد از لابلای انگشتهای پینه بسته ات "  

 

شک راه نمیدهم به روزهام

که تردید و اضطراب

ابتدای ویرانی ماست

وقتی میانمان

"من کداممان است"

معنی نمیدهد

 

نه قصر طلایی ساخته ام

نه شاهزاده با اسب سپید

هر چه هست جریان پیوسته ی آرام زندگیست

که راه خودش را میرود

من بخواهم یا نه...

 

وسواس گرفته ام

برای بلند کردن پاهام

وقت رقصیدن

و دستهام شکوفه می دهد

با ضرباهنگ ترانه هات

وقتی هزار کرور جغرافیای متفاوت

سر خم میکند

به احترام مسافت منفی 

 

شتاب رسیدنمان را

تنها اردی بهشت میفهمد

و بارانهای لحظه ایش

 

ریتمها را درست تکرار میکنم

و هجا ها را

 

گامهایم

مطمئنند به آخر راه

بزرگ می شوم و خوشبخت ...

 

 

فرجام عزیز

این بار که از آن جاده ی پر شتاب ملتهب که دیرش می شود تمام شود،تا

آدمها را زود تر برساند به بوسه های بی دغدغه و خنده های بی تکلف،با

۱۳۰کیلومتر سرعت رد می شدی تا حجم آغوشت را عطر زندگی با طعم

میرزا قاسمی پر کند ، یادت باشد نیم نگاهی به کناره هاش - نه آنجا که 

یک دست سفید بود و انگار می کردی ختم میشود به آخر دنیا - که همان

حوالی تپه ی " لولا الجواد " بیندازی ، من سرگردان را نگاه کنی که چطور

خودش را گم می کند ، میرود آن پشتها ، قایم میشود ، با حسرت نگاه

می کند به تو ، که می روی تا عاشقانه هایت را عاشقانه تر زمزمه کنی

برای زندگی که میتپد با بند بند وجودش توی آن بهشت بی انتهای 50 متری.

من سرگردان می رود آن پشتها کمین می کند برای دلتنگی های شنبه تا

۴شنبه ی تو برای آغوش امن آنا و قهقهه های سکر آور باربد...

من سرگردان را شماتت نکن فرجام ، خیال نکن از بد جنسی و تنگ نظریش

است که افتاده مثل خوره به جانت ، هی گمان میکنی دارد تفاله ات میکند

با دندانهاش.من گمانم،من سرگردان قشنگترین اتفاقی است که شنبه های

دلتنگ و یک شنبه های عصبانی و دوشنبه های بی حوصله و سه شنبه های

خسته ی تو را پیوند می زند به روشنی آخر آن جاده ی مضطرب و هی بیشتر

سک می زند ته دلت را و بیشتر یادت می آورد عشق بی بدیلت را به همخانه ی

دوست داشتنی مهربانت...

من گمانم، من سرگردان، سرگردانیش را وام دار اولین عاشقانه ایست که شاید

خیلی اردیبهشت دورتر برای چشمهای آنا رج زدی...

اولین بوسه ی عاشقانه و التهاب و دویدن به قدر یک عمر تا آخر جاده ؛

آنجا که ختم میشود به بهشت

 

آنای عزیز

یادم هست از همان اولین بار که آمدم اینجا با خودم گفتم؛نفس بکش دخترک.

با همین ریه های تنگ بیمار که یک قهقهه را تاب نمی آورند و به شماره می اندازند

دم و بازدمت را نفس بکش.آنقدر که پرشود حجم همه ی کابوسهات از عطر زندگی.

اینبار توی آن 50 متر بهشت که دیوارهاش متسع میشد انگار به قدر تمام مردم دنیا 

تا برای لحظه ای حتی،اضطراب و پریشانیشان را جا بگذارند پشت در و زخمهاشان را

فراموش کنند و نفس تازه کنند برای باقی راه من نه عطر زندگی که خود زندگی را با

همه ی سخاوت و مهربانی و قشنگیش پیدا کردم، سرکشیدمش لاجرعه، آن قدر که

مستم کند برای بقیه ی عمر،قصه اش را-قصه ی عشق آنا و فرجام را-برای دخترم و

دختر دخترم واگو کنم،سینه به سینه حفظ شود حدیث بکر عاشقی توی این وانفسا که

لجن همه جا را گرفته و تعفن هرز رفتنهای یکی دو روزه نفس کشیدنمان را تنگ کرده

من دلم باز هم میرزا قاسمی میخواهد آلوچه بانوی دوست داشتنی

همیشه گفته بودم حالا دوباره هم میگویم؛

چه کردید که دنیا با آنهمه بخل و تنگ نظریش شما دو تا را به هم بخشید ؟

کاش یادمان میدادید بانو جان.

 

 

ps:

قرار ناگفته ایست میان من و تو این پا نوشتهای کشدار ملتهب گنگ...

گمانت هنوز هم چیزی مانده برای فاش کردن وقتی به گواه ماما و دیگران

رنگ رخساره حکایت کند از سر درون،پای تلفن،وقتی تمام داشتنت خلاصه

میشود به آن صدای سکر آور که گام های آهنگینش تو را از تمام زخمها و ترسها

و دلتنگی ها میدزدد،میبردت خیلی دور،آنجا که باد می آید و آغوشت دیگر هیچ

بودنی را کم نمی آورد؟

نگاه کن چگونه زمان را دوره میکنم به شمارش معکوس،

ثانیه های بی قرار هم دیگر تاب دلتنگیت را ندارند -----

این روزها همه اش با خودم میگویم؛

روزهای نارنجی جولای هم نوبتشان میرسد آخر،میدانم...

 

آدم ها از قالب فونت و صدا که بیرون میان

نفس های به شماره افتادشونو وقت بالا رفتن از سر بالایی های تند که میشنوی

قهقهه زدن هاشون وقت دیوونه بازی هات که میبینی

نگرانی رو که تو چشاشون،وقت راه رفتن رو نرده ها و شکلک در آوردن برای شهری که 

زیر پات داره نفس میکشه،میخونی

مهربونیشونو وقت خستگیت و اشتیاقشونو برای واگویه های تنهاییت که میبینی

عطر میرزا قاسمیشون که مستت میکنه

صورت ماه دوست داشتنیشونو که نیگا میکنی و تو نگرانیشون واسه گم شدن چاقوی

عزیز و محترمشون!!!که سهیم میشی

طعم بوسه های بی دغدغه و مهربونشونو که با همه ی وجود میچشی

یادت میاد ؛

زندگی با همه ی دلتنگی هاش قشنگترین اتفاقیست که خدا به تو هدیه داد

 

ps:

۱.جای همه تون خیلی خالی بود،جای تو عسل فاطمه از همه خالی تر 

۲.من از الان میز رزرو میکنم برای تولدم با ۱۵ تا صندلی اضافی p:

۳.دوستون دارم همه تونو...باور کنید یا نه این لبخند های به پهنای صورتو مدیون

بودن بی دریغ خیلی از شما هستم

 

Agusto Sezar Sandino

آنچه در عالم بیش از چیزهای مرئی و محسوس وجود داشته  " اتر " یا جوهر

بی همتا و ابتدایی طبیعت "ماده"میباشد .  اما بیش از اتر چیزی که تمام عالم

از آن پر بود،اراده ی بزرگی بود که بر قرار بود،یعنی نیاز عظیمی به موجود بودن

از آنچه که موجود نبوده است و ما تحت عنوان "عشق"شناخته ایم.

برای آنچه که میدانیم میتوان دید که آغاز تمام چیزها عشق است؛یعنی "خدا"

که میتوانیم همچنین "رب خالق عالم"بنامیمش.

دختر یگانه ی عشق "عدالت الهی" است . بی عدالتی هیچ دلیل وجودی در

عالم ندارد؛ آن از نیاز و خصومت انسانها زاده شده است ، پیش از آنکه بتواند

روح خود را شناسایی کند.

اما فقدان فهم انسانها فقط گذر موقتی است از جهان و حیات دنیایی و هنگامی

که اکثریت آدمها بدانند که از برای روح زندگی میکنند ، پس برای همیشه بی-

عدالتی خاتمه خواهد یافت و فقط "عدالت الهی" خواهد توانست حکومت راند؛

"دختر یگانه ی عشق"

 

من که میگویم همه اش زیر سر بهار است

همه ی این مستی و خماری

آدم وسط خیابان لی لی اش میگیرد

می ایستد پشت ویترین مغازه ها

برای کفشهای غمگین طفللکی شکلک در می آورد

به گوسفندهای سفید ایران-مرینوس سلام میدهد

برای خودش بستنی شکولاتی میخرد و آب سیب

روی پنجه بلند میشود دستش برسد به اقاقیا

آواز میخواند زیر لب

راه خودش را میرود

دست تکان میدهد برای بهار

که پاهایش را دراز کرده زیر یاسها

شهر سیاه و سفید را رنگ میزند

خمیازه میکشد گاه گاه

با خودش میگوید؛

چه خوب دوام آوردند سیاه زمستان را...

 

من که میگویم همه اش زیر سر بهار است

که آدم هی الکی میخندد این روزها

ریسه میرود وسط خیابان

راننده ی اخمو هم که حرصش میگیرد از بی قیدیش

یک لبخند تحویلش میدهد به پهنای صورت

آن قدر که مهربان شود گره های پیشانیش

برایش بخت سفید رج بزند لای قهقهه اش

 

من که میگویم همه اش زیر سر بهار است

دلش سوخته برای آنهمه آذر و دی که از سر گذراندیم

شاباش میدهد مستی و خماری اش را

برای رقصهای وقت و بی وقت بی بهانه ی مان... 

ای دی اس الم پریده.فعلا درگیر یه دعوای فلسفی شدم با این شرکته،

میگه ده گیگ دانلود کردی،میگم پدر آمرزیده سیستمی که من معمولا باهاش

کانکت میشم هاردش سی گیگ بیشتر نیست و اونم تا خرخره ش پره

خلاصه که هستیم همین دوروبر.میاییم،سر میزنیم به همه،

ولی با این دایل آپ مسخره آدم نه کامنتش میاد نه آپ کردنش

حالا اگه احیانا کسی راهی بلده به جز لگد و مشت برا اثبات حقانیت

دعوی ما،خانومی/آقایی کنه و مارو مستفیض کنه از اطلاعاتش

آخه سوات ما دیگه قد نمیده به این جور حرفها  

تازه شم خوب دوستون دارم دیگه،مگه چیه؟

گرد و غبار راه را  از تنت نتکانده ای هنوز

بوی خاک میدهی

خاک باران خورده ی کویر

تازه رسیده ای

سفر نامه بلد نیستی بنویسی،

همانقدر که زندگی نامه

یا شکایت نامه

یا اصلا چه میدانم نامه...

همیشه بی مقدمه بوده ای و بی موخره

و حرف خورده ای به قدر تمام عمرت

تنها میدانی چطور

از میان واژه های نا مربوط

و جمله های بی سرو ته

"تو"را بکشی بیرون

و عاشقانه رج بزنی براش

با دستهایی پر از باور ِ "داشتن"

و تنی تب دار

بی قرار

پر از حجم "بودن"

...

از کویر باز میگردی

و پای برهنه دویده ای امتداد افق را

بی هراس از مارمولک ها

و هی"تو"را صدا زده ای

و خط کشیده ای

روی همه ی رملها

حروف اسمت را، 

و قهقهه هایت را

و آوازهایت را

و شعرهایت را

سپرده ای به باد

که می آمد آن حوالی

تند تند

تا طعم بوسه هایت را

نقش بزند

روی تشنگی کویر

 

شن ریزه ها قلقلک میدهند خستگی ات را

و لایتناهی پر از "تو"

همه ی دغدغه ها را

و شک ها را

که ابتدای ویرانی ات بود

از حافظه ی شوم آبان و آذر گرفت

 

جاده بزرگترین دلخوشی دنیاست

وقتی ختم میشود به "تو"

و خورشید قشنگترین اتفاق

وقتی اول،روی ماه تو را بوسیده است

 

با آسمان چه کردی راستی

که اینگونه صورتهای فلکی

عکس تو را نقش زده اند

روی دلتنگیش

با خطهای نقره ای

 

گفته بودم برایت

من ستاره ها را خوب میشناسم

از همان سه چهار سالگی

و بی خوابی های شبانه

برای پیدا کردن خانه ی خورشید

 

"آیزک آسیموف"

یا "تو"

فرقی نمیکند چطور،

من دیگر بلد شده ام

بی هیچ چشم مسلحی

"تو"را پیدا کنم آن بالا

کنار دب اکبر و امراه المسلسله و قوس

با چشمهای خیس

و رگهای متسع

و نفس های تند

 

"عاطفه"هیات یاد نخواهد گرفت

وقتی من مدام "تو" را

به جای سحابی ها

عاشق میشوم

...

"بار دیگر شهری که دوست میداشتم"

 

ps:

سلام

 

این یک عیدانه نیست...

"این یک عیدانه نیست
عیدمان باشد ، به شماره افتادن سالی که

بوسه هایت را در آغوش بکشم نه طعمشان را
عیدمان باشد ، به سینه فشردن حجم سیال بودنت

در آخرین نفسهای سال کهنه بی حضور رویای عطر تنت
قرارمان ، همین یکی مانده به آخر دنیا
آنجا که دلم برای شنیدن آواز صدایت نمی لرزد

و حلقه ی دستانم بودنت را کم نمی آورد..."

این یک عیدانه نیست

۸۷

باید سال جالبی باشد

پر از اکسترمم

پر از موجهای سینوسی  

با دامنه ها و فرکانس های عجیب و غریب

با شیبهای تند منفی و مثبت

این ۸ و ۷ کنار هم

خدا میداند چه قصه ها که ننوشته اند برای هر کداممان 

قرار مان باشد برای ۲۹/۱۲/۸۷

قرار ما و قصه های نخوانده

و شعر های نگفته

و عاشقانه های نشنیده

و بوسه های ننواخته

 

دلم برای۸۶ دوست داشتنی

با سه نقطه های صامت و صبور

و واگویه های بلند و کش دارش

تنگ خواهد شد

 

عید همه ی تان مبارک

حالا دیگه خیلی وقته چشمهای پدربزرگهامون برق نمیزنند

برای از قدیما گفتن و دستهای مادربزرگهامون مهربونی نمیکنند

برای پیچوندن خوشیها و افتخارهای گذشته مون لای قصه ها

حالا دیگه خیلی وقته پدر و مادرهایمان دغدغه ی سرزمین اجدادی

و سپردنش به بچه هارو یادشون رفته که روایت ما روایت عدد و رقم

است و بوی ناخوش اسارت

حالا دیگه خیلی وقته بچه ها از سرنوشت خاکشون چیزی نمیپرسن و عین

خیالشون هم نیست که چه دستهائی این خاک کهنه را آبیاری میکنند

حساب سال و ماهش شرم رو برای گفتنش کم میاره

دیگه خیلی وقته باورمون شده زندگی یعنی داشتن همین یه گله جا

و همین یه لقمه نونی که میخراشونه گلو رو به بهانه ی سیر کردن شکم

که همین به من چه های ساده آنقدر ریشه دوونده که تاروپود بچه هامونو

به هم بافته و همین نقش ترنجش برای یه روزگار پا خوردن بسه مونه

این روزها دیگه من و تو ما را فریاد نمیزند که من یعنی یک ،

که یک تنها یک و دیگر هیچ ، که من اگر برخیزم تو دیگر برنمیخیزی

دریغ که چه مظلومانه میسپاریم روزگار سپری نشده مون را

به صاحبان قراردادی این وسعت پهناور

و خود، صحنه ی بازی را از ردیف آخر به نظاره مینشینیم

این تقدیر را آنقدر شوم بازخوانی نکرده بودند که اینگونه امانت را

بایدمان سپرد به نا اهلان ، که دستهای من دیگر زور به هم رساندن

نداشته باشند و فریادم دیگر نای رسیدن به گوش ،

که این طعم گس بی مزه طعم قرن من باشد.

شاید دیگر از پس این قرنهای سیاه ، قرنی نباشد ،

که بمب روشنی ها را خاموش کرده است ،

دیگر همه خواهند مرد ، چشمها ، قاضی ها ،

زمان و آنوقت شب میشود و فقط شب میشود

و ما چه آسان فراموش میکنیم دیروزهایمان را

و چه سرسختانه از یاد میبریم فردایمان را...

 

و این داستان ادامه دارد...

خوب بله

خلایق هر چه لایق

هی با توام حضرت فهیم خردمند باشعور تحریمی

آره با خود تو که رفتی رو منبر نشستی به حماقت من خندیدی که این چند روزه

سگ دو زدم واسه دو سه تا رای بیشتر

حالا از این به بعد هر چی به سرمون بیاد،صدقه سری مجلس روح الله حسینیان و

آقا تهرانی و بادامچیان و فاکر و غیره،تو،آره خود تو هم شریک جرمی توش

۸ مارس از آزادی و برابری زنان حرف میزنی؟هه!عزیزم تفکیک جنسیت هنوز اول راهه

هوس پتیشن امضا کردنت که افتاد به سرت یاد این بیفت که با شرکت نکردنت

من و امثال منو بدبخت تر از اینی که هستیم کردی

محمود رو کی آوردش رو کار؟من؟یا تو که باد انداختی به غبغب و ژست گرفتی که

یعنی بله،ما اعتراضمون رو به حکومت و نبود آزادی های مدنی اینطور بیان میکنیم

ببین،گنجی قهرمان تو که از نافرمانی مدنی دم میزنه هنوز باورش نشده اون روزی

که فکر نکرده بدون توجه به ظرفیتهای قانونی این خراب شده شاهکارهاشو خلق

میکرد،بزرگترین خیانتو در حق من و ما کرد

و قانون و قانون مداری و احترام بهش اولین شرط مدنیت و مدرنیته اس

قرار ما اصلاحات بود و نه انقلاب

اما گنجی هنوز همون جوونک انقلابی ۵۹ و ۶۰ مونده بود با اندکی تغییر واژه های

مصرفی

میدونی چیه؟من از کشتار دست جمعی تحت هر لوایی بیزارم و انقلاب یعنی دادگاه

انقلابی،قانون انقلابی و آدم کشی انقلابی

من از انقلاب بی زارم،میفهمی؟

بضاعت من خیلی کمتره برای پرداخت هزینه ی انقلاب و کن فیکونی که تو تو ذهنته

و ضمنا حالم هم به هم میخوره از اینکه سربازهای مست آمریکایی کوپن آزادی

تقسیم کنن در خونه مو و هوای مملکتم رو جیره بندی کنن برای نفس کشیدن

اصلا،من احمق،ساده لوح،عامی یا هر چی که تو میگی،ولی میشه لطفا تو خردمند

فهیم فرهیخته توضیح بدی که با شرکت نکردن با شکوهت چه گلی تا حالا به سر این

خراب شده زدی که شناسنامه ی رنگارنگ من نزده؟

من جز همون ملت همیشه در صحنه ای هستم که انگشتشو میگیره بالا و تو هر

انتخاباتی داد میزنه که یعنی این انگشت لعنتی باید جوهری باشه تا لااقل بد بخت تر

از اینی که هستیم نشیم...

ببین،من بنا به n+1 دلیل هنوز قراره همینجا زندگی کنم و شاید اصلا هیچوقت هم

نتونم با خودم کنار بیامو دل بکنم از این خاک،خوب حالا تو صاحب فکر فرهیخته

میشه یه لطفی کنی و برام توضیح بدی حالا باید تا ۴ سال دیگه چه خاکی بریزم

تو سرم وقتی نماینده م روح الله حسینانه،وزیر کشورم پور محمدی،وزیر ارشادم

صفار هرندی،وزیر اطلاعاتم اژه ای و خوب شاه بیت غزل هم رییس جمهور مملکتم

محموده؟اون میم های مالکیت رو هایلایت شده بخون لطفا چون اینایی که گفتم

فقط وکیل و وزیر و "رییس مجتمع مسکونی"ما نیستند،اینا چه بخواهی چه نخواهی

احتمالا یه ربط خیلی گنده ای دارن با جایی که من و تو داریم مثلا یه چیزی به اسم

زندگی میکنیم درش و بچه های بدبخت ترمون هم باید توش نفس بکشند لابد

محض رضای خدا برای یه لحظه هم که شده بیدار شو و فکر کن از امروز تا ۴ سال

دیگه باید فقط برنامه ریزی کنی برا اینکه چطور آوارها و خرابه های این ۴ سال رو

جمع و جور کنی...

راستی احیانا میتونی بفهمی اینی که گفتم یعنی چی؟

تو اصلا فکر میکنی به تبعیض و تحقیر و تهدیدی که هر روز من و خودت رو

پر کرده و داره به لجن میکشه؟

تو اصلا فکر میکنی که دختر من فردا قراره کجا زندگی  کنه و به کدوم هویت

سر بلند کنه؟

من حالم بده،من حالم بده و فکر میکنم مسبب حال بدم نه نظام گندگرفته ی

جیم الف الف،که بی مسئولیتی بزرگ تو و امثال تو باشه

باور کن این دفعه هیچ جای توجیهی نمونده

باور کن....

 

ps:

دو روزه تب و لرز دارم به شدت،میدونم باید خیلی مستند تر و تحلیل گرانه تر

و لابد به زعم خیلی ها منصفانه تر مینوشتم،اما باور کنید مجلس حسینیان

برای من حتی ترسناک تر از وزارت کشور پور محمدی و رییس جمهوری محموده

میدونم حالا همه ی ما به لطف سالهای ۷۶ تا ۸۰ و تب جمهوریت،افسون زدایی

از قدرت و عصر ما و فوکر و  هابرماس و سروش و کدیور و ...واژه های زیادی بلدیم

که میتونیم به فراخور زمان ازشون استفاده کنیم و آمار کتابهای ورق ورق شده مون

رو به رخ هم بکشیم،اما من یه چیز رو میدونم و اون اینکه الان به شدت وحشتزده ام

برای ۴ سال دیگه و آدم وحشتزده لابلای تته پته هاش کمتر میتونه سفسطه کنه

 

 

کامنت ئه سرین

 هی بانو !
تو بارون ٍ دیشب ٍ دریا ٬ همه هیزما نم کشیدن
 قول میدی اگه با شعله های آتیش ٍ سازم گرم شدی
    رو خاکسترم برقصی؟

 نیاز عزیز

تو داری میروی سفر و مجالی نیست بگویمت

از ۸۶ دوست داشتنی

و سپیدی یک دست بی حاشیه اش 

وقتی نیست بگویمت

که کودکی ام را امسال کاشتم جای بنفشه ها

توی باغچه

و دستهایم را کنارشان

شاید،شاید که ظرافت بنفشه 

یاد "شان" بیاورد

از خطوط رج زده ی قالی

که تارش از عشق بود

و پودش از عشق

و لگد لگد خوردنی که تنها

گرانتر کرد بهایش را برای "داشتن"

تو داری میروی سفر

و مجالی نیست بگویمت

از آن نامه که گفته بودی

بنویسمش رو به شمال

با خطوط قرمز...

و غلطهایش که هی خط کشیدمشان

با خطوط سیاه

و تصحیح شده اش که

دوباره و دوباره دوباره نوشتمش

بازهم با خطوط قرمز 

تو داری میروی سفر

و فرصتی نیست بگویمت از خدا

و سر شلوغش

و نخواندن

همان یک سطر

"-----"

تو داری میروی سفر

و وقتی نیست بگویمت از آوار شدن آدمها

که هی می آیند

و "بادا بادا مبارک بادا" میخوانند این روزها

برای عروسی که میرود به خانه ی بختِ

آن سه کنج همیشگی...

حالا تو داری میروی سفر نیاز جان

ودیگر

مجالی نمانده برای گفتن

و تابی برای ماندن

سفرت به خیر بانو.

 

وقتی که من عاشق شدم...

رضا که رفت

من همه اش پانزده سال داشتم و او همه ی باور ما بود برای فردا
"رضا صادقی برنده ی دو مدال طلای المپیاد جهانی ریاضی و شش نفر از..."

خبر را از رادیو شنیدیم حوالی صبح

ماتمان برد

ماتمان برد و دم نمی اوردیم...اصلا گریه مان هم نمیگرفت انگار  

همه چیز را،آن روز شوم و روزهای شوم بعدش را زنده کردی دوباره وریا جان

یک سال پیشترش آمده بود روی شانه ها،و همه ی مان میخندیدیم

و میگریستیم از غرور،آمده بود با حلقه ی گل دور گردنش

و بچه های مدرسه یکی یکی سرشان را میگرفتند بالا که یعنی

"هم مدرسه ای" ماست و اعتبارمان

یک سال بعد ترش هم آمد،روی شانه ها برای آخرین بار

تا خانه شان را برای همیشه خاک اندوه بپاشد و برود...

پدرم دیگر هیچ اردویی نمیگذارد برویم

مادرم هنوز گریه اش میگیرد اسمش که می آید به میان

مادرش شکست،پدرش خم شد؛

آن قدر که یکی از همان ده ها مرتبه ای که رفته بودم سراغش

در بلوک 118 گورستان پایین حرم تا ببوسم آن سنگ قبر سبز و طلایی متفاوت را

که همه ی تلاش و تقدیر احمقهای سیاستگذار این خراب شده بود 

به جای دستهای مهربانش،هیچ کدامشان را نشناختم

-نه چروکهای پررنگ صورت مادرش و نه شانه های تکیده ی پدرش -

هیچ نگفتم...گریه ام گرفت و فکر کردم کاش از خجالت بمیرم که در جهنمی

زندگی میکنم که سهم "رضا" از بزرگیش همان سنگ سبز و طلایی متفاوت بود...

نحسی تقدیر دریغشان نکرد از ما وریا؛حماقت آن احمقهای مسئول سیاست گذار

بود که رضا دیگر شعر نمیگوید و علی سه تار نمیزند

خوب کردی نوشتی عزیز،یادم نبود آخر

بعد ده سال برای اولین بار ۲۶نحس اسفند ۷۶را یادم رفته بود از شدت تب و لرز

حالا دوباره همه ی سهم من میشود همان یاسین آمیخته به هق هق

همه ی عیدی من برای رضا و علی و فرید و آرمان و علی رضا و مرتضی...

شب عیدمان هم رسید آخر

شب عیدمان هم رسید آخر

 

مردم سرشان شلوغ است

به ویترینها

"من" سرم شلوغ است

به آدمها

 

بیرون میکشم

"تو" را

از پس هر چهره ی نا مربوط

نقش میزنم

خطوط صورتت را

بر صورتک های عبوس

دنبال میکنم

رد نگاهت را

میان انبوه شتابزده

 

دل تنگ نمیشوم

دیگر

برای حلقه شدن دستهات

دور شانه هام

وقت گذشتن از

"پلهای شکسته"

 

خیابانهای شهر چند میلیونی

خالی است از ازدحام

پر است از "تو" 

 

"نبودنی" نیست

و خالیی

و خواهشی

برای "بودن" 

 

دوباره

عاشقم

"من"

آن سه کنج همیشگی را

 

ببخش "محدثه جان"

تاب نیاوردم آخر بانو...

 

به یاشار:

گیرم خانه اش صد متر آن طرف تر 

طعم بوسه ی شتاب زده
خالی میکند چشم را

از ترس و واهمه

پر میشود آدم
ازشوق بی سبب

بند نمی آورد دیگر

روی دو پاش

راه می افتد

همه ی شهر را

دنبال نگاه هاش

داغ میشود

تنش

"گیرم اول دیماه"

با یا بی رژ لب
خشکی نمیکند دیگر

لبهای ترک خورده اش
و صورتش قرمز است مدام
بی هیچ رژگونه ای

و مست میشود

تنش

بی هیچ DOLCE & GABBANA ای


گیرم که خانه اش صد متر آن طرف تر

پای پیاده

یا مرسدس ۲۰۰۸ ؛
خیابان گرد می شوند
"هر دو"
زیر تیغ آفتاب
پشت انبوه یخ زده ی برف

گیرم که خانه اش صد متر آن طرف تر...

 

شب عیدمان هم رسید آخر

شب عیدمان هم رسید آخر

 

مردم سرشان شلوغ است

به ویترینها

"من" سرم شلوغ است

به آدمها

 

بیرون میکشم

"تو" را

از پس هر چهره ی نا مربوط

نقش میزنم

خطوط صورتت را

بر صورتک های عبوس

دنبال میکنم

رد نگاهت را

میان انبوه شتابزده

 

دل تنگ نمیشوم

دیگر

برای حلقه شدن دستهات

دور شانه هام

وقت گذشتن از

"پلهای شکسته"

 

خیابانهای شهر چند میلیونی

خالی است از ازدحام

پر است از "تو" 

 

"نبودنی" نیست

و خالیی

و خواهشی

برای "بودن" 

 

دوباره

عاشقم

"من"

آن سه کنج همیشگی را

 

ببخش "محدثه جان"

تاب نیاوردم آخر بانو...

 

تکثیر میکنم

چشمهایت را

و خنده هایت را

و دستهایت را

روی همه ی دیوار ها

که کم دارند تو را

با آن سفیدی هراس انگیزشان

 

تقسیم میکنم تو را

میان همه ی هجا ها

و سجع ها

و حرف ها

و هیچ خط فاصله ای نیست

و گیومه ای

و سه نقطه ای حتی

من این سطر های پیاپی

و این کلمات بی وقفه

و این خطوط درهم را

دوست تر دارم

از آن عاشقانه های خط کشی دار معطر

 

 ps:

من هم "گفته بودم برایت ،
شعرهایم که لنگ بزنند
هیچ هوسی را بی پاسخ نمی گذارم
حتی احساس لطیف هم آغوشی نازکی تیغ با ظرافت نبض را..."

ساعتو نیگا کن ٬

به نظر میاد نصف شب

ولی تند شدن ضربان قلب ٬

بالا کشیدن سخت نفس

و لرزیدن دست

برای نوشیدن آخرین جرعه چای دم کشیده

با طعم دیازپامهای تقدیمی ٍ یک دوست ٬

سرشون نمیشه که باید رفت و خوابید....

"این‌جا باد نمی‌آید.
من تمام قورباغه‌های این سرزمین را،
- حتی زشت‌ترین و کریه‌ترین‌شان را -
بوسیده‌ام.

ترسیده‌اند همه‌شان؛
سایه‌ی تو روی مرداب بوده حتماً

این‌جا باد نمی‌آید.
من دیگر نمی‌بوسم؛
من تمام شده‌ام و تو،
قبل از این‌که تمام شوی،
لب‌های همه‌ی قورباغه‌های ویرجین مرداب را
- یک‌بار دیگر -
دوخته‌ای"

 فردا

آن کوچه های بی قرار

چگونه تاب می آورند

پیکر شرحه شرحه ی تو را؟

تنهایی شگرفت را

کدام شانه ی تکیده

بدرقه میکند

تا دلتنگی بقیع؟

به آسمان گلایه کنیم

یا زمین،

وقتی

"شیوخ و رجال" 

خیلی سال پیشتر

آن جا که شرافت روی زمین مانده،

ریسمان گره می زدند به گردن عدالت،

تو را و سکوتت را و بغضت را 

رج زدند بر قامت انسان

برای همیشه ی تاریخ؟

 

-----

و تو انگار کن هرگز نبوده ای

و من هرگز به نبودن تو

بودن را چنین حقیر نینگاشته ام

با سر انگشت

لبهایم را ببوس

بگذار

بین پرستش و عشق بازی

آونگ شوم

در خاطره ی بشر

چون زنگ کلیسا

بر بلندای هستی

 

من به گریه التماس میکنم

یا گریه به من؟

و تو انگار کن

از آغاز بوده ای

مثل خدا

و مرا آفریده ای

مثل نگاهت

و خنده هایت

                     

                         "عباس معروفی"

 

 

ps:

باد می آید این روزها

نامت را بلند صدا میزنم

میشنوی

میدانم

 

باد میپیچد اینجا

دور تن من

ریه هایم پر از "تو" میشوند...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

"در شک بین بوسه ی سوم و چهارم

از نو قامت میبندم

خدا

به مذهب تو در آمده

تو نخوانی

تمام شعر هایم

حرام میشود"

 

 

"آدمها دوست داشتن را تجربه میکنند،در سکوت و آرامشی ژرف غوطه ور میشوند.
همین سکوت و آرامش است که آنها را با روحشان مانوس میکند.
اگر با روح خود انس بگیری عشق دیگر یک رابطه نیست،
بلکه سایه ایست که تو را همه جا همراهی میکند.
عشق به کسی یا چیزی محدود نمیشود."
ببین دخترک همه ی حرفهایت درست اما قبول کن یک وقتهایی برُ میخوری لای 
تناقض های مسخره...
مثلا تو گیر کرده ای در نقش آدمی که باید فلان جور رفتار کند چون دختر فلانی
است و لابد چون ظاهرش ایجاب میکند  اینجوری حرف نزند یا آن طور نخندد یا ...
این تناقض ها بعضی وقتها زیادی آدم را مچاله میکنند راستش.
نه می خواهی رولته باشی و قید ها را بشکنی و اصولا لزومی هم نمیبینی به
تغییر بعضی صورت مساله ها و نه میخواهی هی اداهای بی خودی در بیاوری،
آنقدر که یادت برود چهره ات را در آیینه.
واقعیت این است که تو به زعم بعضی ها عجیب الخلقه و به باور خودت خیلی
معمولی هستی که اساسا تو ماهیت آدم ها را،نور میبینی با طیف های مختلف
و زندگی را و اتفاقاتش را منشوری برای واپاشی این نور پیوسته...
حالا این که اتفاقا آن اتفاق کذایی کدام وجه تو را نشان بدهد خوب چیزی است نه
مربوط به زاویه ی قرار گرفتن زندگی سر راه تو و نه اصلا مرتبط به ماهیت وجودی ات
این فقط مربوط به ان است که دیگری کدام طیف و وجه تو را میبیند در بطن ماجرا.
اصلا به گمان من همین حرف شاملو که "عیب کار اینجاست که من آنچه هستم را
یک وقتهایی با آنچه باید باشم اشتباه میکنم،خیال میکنم آنچه باید باشم هستم
در حالیکه آنچه هستم نباید باشم" قطعه ی گمشده ی پازل خیلی هاست...
من فکر میکنم ما بعضی هامان داریم توی همین لابیرنت غلط در غلط دست و پا
میزنیم و هی میخواهیم انکار کنیم خیلی چیزها را.
مثلا یکیش این که،دل میبندیم خیلی زود به کسانی که خیلی ها نمیفهمند
بایستگی دوست داشتنشان را و به قول خودت این "دوست داشتن میتواند جوری
برود در عمق جان انسان که احساس کنی چنان واضح است که نیازی به اثباتش
نداری.جوری که انگار اوست که تو را دارد اثبات میکند و نه تو او را"
آن وقت فکر کن از یک طرف تو اینهمه حل شدی در دوست داشتن و از آن طرف هی
به خاطر آن نقشهای دست و پا گیر باید مثلا همرنگ جماعت شوی و به روی خودت
نیاوری که مثلا دوست داری تند تند حال فلانی را بپرسی و بگویی هوای دلت را
داری یا نه؟
چقدر این حرفت را دوست داشتم" ما آن گاه که زاده میشویم زود تر از سند تولدمان
حکم مرگمان را پیش کش میکنیم.رفتن چیزیست که گریز ندارد یا فعلا ندارد.این
شانس را داریم که در خاطرمان عکس عزیزانمان را برای همیشه تثبیت کنیم و هر جا
که خواستیم به خاطرشان بیاوریم."
من هم گمان میکنم آدم دلش میخواهد از همان صبحی که بیدار میشود هی بخندد
هی به همه سلام کند و هی به یادشان بیاورد که این شمارش معکوسی که از
بدو تولد آغاز میشود برای مردن و رفتن را باید جدی گرفت و فرصت هر روز دارد کمتر
میشود و مجال کوتاه تر برای عشق ورزی و دوست داشتن هم و آن سنگهای سفید
و سیاه قبرستان هیچکدامشان بلد نیستند مهربانی را و دلتنگی را و عشق را به
اجسام سرد خاموش آن زیر یاد آوری کنند...
آدم ها تا زنده اند باید به هم بگویند دوستت دارم..
وگرنه وقت رفتن و بعد رفتن گیرم هی بنشینند سر خاک،هی سنگ را ببوسند هی
خاک بگیرند از صورتش...چه تفاوتی؟تا هستی و هستند بگو دوستت دارم ...
ببوسشان...و اشک هاشان را بگیر از چهره های خسته و در مانده شان که مجال
بسیار کوتاه است و تکرار در کار  نیست....
خلاصه اش اینکه من باورم این است که تا آن جا که میتوانم حرف ناگفته نگذارم
توی دلم برای زمزمه ی بعد رفتن...چه رفتن های گذرا و چه ابدی...
شاید برای همین است که هی ری به ری میروم و به خیلی ها هی میگویم
دوستت دارم...هی قربان صدقه ی خیلی ها میروم هی میبوسم صورتشان را
هی...
فقط ایراد قضیه دو تاست:یکی این که بعضی ها چهره در هم میکشند که دختر
فلانی را چه به این سبکسری ها،بعضی دیگر هم ترس برشان میدارد خیال میکنند
الان است که گیر بیفتند توی دام و دیگر پایشان آزاد نباشد برای رفتن...
آن اولی ها را که بی خیالشان شده ام،روزهاست
اما این دومی ها هی ذهنم را پر میکنند،هی مینشینم تحلیلشان میکنم
هی میگردم دنبال جواب،هی نمیفهممشان
راستش را بخواهی این روزها دلم میخواهد بروم بالای کوه
رو کنم به آدمها
داد بزنم
به کجا چنین شتابان؟؟؟
 
 
ps:
۱.خیلی به هم ریخته شد،میدونم.اما تصحیحش نمیکنم
لابلای این حرفهای بی سر وته،شیطنت های امشب تو
سرک میکشند مدام
خنده ام میگیرد
به پهنای صورت...
 
۲.خوب اینم میذارم اینجا دیگه گلکم
"میگن که یه روز جیرجیرک به خرس میگه :
دوست دارم
خرس میگه الان وقت خوابمه
خرس به خواب زمستونیش میره و نمیدونه عمر جیرجیرک فقط سه روزه...
حکایت ما هم ، حکایت خرس و جیرجیرک_ ، شانس بیاریم نقش جیرجیرک
رو بازی کنیم ، وگرنه این خوابهای زمستونی اونقدر این روزها کش اومدن تو
نفس کشیدنهامون که دیگه باور جیرجیرکهای قصه مون شده که ، دوست که
داشته باشی بعدش یه خواب طولانی_ و بعدش پیر میشی از بس که میمیری..."
 
۳.الهام حرف هایی رو نوشته که جای گفتنشون خیلی خالی بود تا به حال
مرسی دختره،مرسی به خاطر بودنت اصلا...

چقدر دوست داشتم این پستتو الهام
چقدر حرفات شبیه حرفامه و ترسهات و نگرانی هات

چقدر من هم فکر میکنم

"چه خوبه که ما کوتوله های فاشیست قدرت

دستمون نیست"

چقدر منم فکر میکنم به اینکه چه جوریاس که جماعت

انسان ماب برای مردن دلفینها اینهمه اشک ریختند،

چه جوریاس که یه کسی که "آدم" با چاقو سلاخی کرده

تو شونزده سالگیش یعنی اینقدر خشونت تو وجودش بوده

که تونسته آدم بکشه تو بچگیش حالا که تو 22 سالگیش

به غلط یا به درست کار ندارم،اما قراره مجازات عمل ضد

انسانیشو ببینه  ملت هی میشینن پتیشن امضا میکنن،

زار میزنن، میدوئن،همو خبر میکنن،که آی مردم دامن بشریت

و بشر دوستی داره به ننگ کشتن یه "جانی" آلوده میشه

اما حالا که کرور کرور آدم اونم بچه ها،بچه های بی گناه،

بچه هایی که هنوز نمیدونن عرب با عجم با اسراییلی با امریکایی

با فلان با بهمان چه تفاوتی داره، کشته میشن عموم حضرات 

لباشون انگاری دوخته شده به هم که یعنی به ما چه

تازه یه لبخند موذیانه هم رو لب بعضیاس که یعنی به درک...

عرب باید بمیره…

من هی این وجور وقتا یاد اون دیالوگ بازمانده ی سیف الله داد

میفتم اونجا که دختر،پسره رو تو ایستگاه گرفتن و اسراییلیه داد

میزد این "عربه،مسلمانه،تروریسته"

ما قطعا خیلی متمدن شدیم که عرب و مسلمان و تروریسم رو

مترادف هم میدونیم

میدونی الهام من روزهاست به طرز وحشتناکی متواریم از جماعت

متحجر روشنفکر ماب ایرانی…از جماعتی که تمدن رو،آزادی رو،

دموکراسی رو،حقوق بشر رو توی مرگ اون بچه ی فلسطینی

میدونن که خونه ش،زادگاه پدریش،وطنش مصادره شده به نفع

آژانس تروریست یهود

من خیلی روزه فقط فرار میکنم از جماعتی که نمیدونم چطور

سرشونو میگیرن بالا گلو صاف میکنن و مانیفست صادر میکنن

اندر مصائب حقوق بشر

ما خیلی روزه خطو گم کردیم الهام

ما خیلی روزه نه"سینه ی رگ کرده ی اون مادر فلسطینی"

رو میبینیم نه حتی"نگاه خشک شده به جاده ی مادر اسراییلی

رو برای برگشتن پسرش"

ما خیلی روزه روحمونو به شیطان فروختیم الهام

ما جماعت "کوتوله ی نژاد پرست فاشیست"

گوش کن…قهقهه ی شیطانه که همه جا رو پر کرده

سر مسته،سرمست از آدمیت قی شده ی ما

سر مست از تعفن جسدهای شوم و دروغها

و ژستهای احمقانه مون در ژانر بشر دوستی

ما خیلی روزه روحمون رو به شیطان فروختیم

در ازای هیچ….

"آدمها دوست داشتن را تجربه میکنند،در سکوت و آرامشی ژرف غوطه ور میشوند.
همین سکوت و آرامش است که آنها را با روحشان مانوس میکند.
اگر با روح خود انس بگیری عشق دیگر یک رابطه نیست،
بلکه سایه ایست که تو را همه جا همراهی میکند.
عشق به کسی یا چیزی محدود نمیشود."
ببین دخترک همه ی حرفهایت درست اما قبول کن یک وقتهایی برُ میخوری لای 
تناقض های مسخره...
مثلا تو گیر کرده ای در نقش آدمی که باید فلان جور رفتار کند چون دختر فلانی
است و لابد چون ظاهرش ایجاب میکند  اینجوری حرف نزند یا آن طور نخندد یا ...
ولی این تناقض ها بعضی وقتها زیادی آدم را مچاله میکنند راستش.
نه می خواهی رولته باشی و قید ها را بشکنی و اصولا لزومی هم نمیبینی به
تغییر بعضی صورت مساله ها و نه میخواهی هی اداهای بی خودی در بیاوری،
آنقدر که یادت برود چهره ات را در آیینه.
واقعیت این است که تو به زعم بعضی ها عجیب الخلقه و به باور خودت خیلی
معمولی هستی که اساسا تو ماهیت آدم ها را،نور میبینی با طیف های مختلف
و زندگی را و اتفاقاتش را منشوری برای واپاشی این نورهای پیوسته...
حالا این که اتفاقا آن اتفاق کذایی کدام وجه تو را نشان بدهد خوب چیزی است نه
مربوط به زاویه ی قرار گرفتن زندگی سر راه تو و نه اصلا مرتبط به ماهیت وجودی ات
این فقط مربوط به ان است که دیگری کدام طیف و وجه تو را میبیند در بطن ماجرا.
اصلا به گمان من همین حرف شاملو که "عیب کار اینجاست که من آنچه هستم را
یک وقتهایی با آنچه باید باشم اشتباه میکنم،خیال میکنم آنچه باید باشم هستم
در حالیکه آنچه هستم نباید باشم" قطعه ی گمشده ی پازل خیلی هاست...
من فکر میکنم ما بعضی هامان داریم توی همین لابیرنت غلط در غلط دست و پا
میزنیم و هی میخواهیم انکار کنیم خیلی چیزها را.
مثلا یکیش این که،دل میبندیم خیلی زود به کسانی که خیلی ها نمیفهمند
بایستگی دوست داشتنشان را و به قول خودت این "دوست داشتن میتواند جوری
برود در عمق جان انسان که احساس کنی چنان واضح است که نیازی به اثباتش
نداری.جوری که انگار اوست که تو را دارد اثبات میکند و نه تو او را"
آن وقت فکر کن از یک طرف تو اینهمه حل شدی در دوست داشتن و از آن طرف هی
به خاطر آن نقشهای دست و پا گیر باید مثلا همرنگ جماعت شوی و به روی خودت
نیاوری که مثلا دوست داری تند تند حال فلانی را بپرسی و بگویی هوای دلت را
داری یا نه؟
چقدر این حرفت را دوست داشتم" ما آن گاه که زاده میشویم زود تر از سند تولدمان
حکم مرگمان را پیش کش میکنیم.رفتن چیزیست که گریز ندارد یا فعلا ندارد.این
شانس را داریم که در خاطرمان عکس عزیزانمان را برای همیشه تثبیت کنیم و هر جا
که خواستیم به خاطرشان بیاوریم."
من هم گمان میکنم آدم دلش میخواهد از همان صبحی که بیدار میشود هی بخندد
هی به همه سلام کند و هی به یادشان بیاورد که این شمارش معکوسی که از
بدو تولد آغاز میشود برای مردن و رفتن را باید جدی گرفت و فرصت هر روز دارد کمتر
میشود و مجال کوتاه تر برای عشق ورزی و دوست داشتن هم و آن سنگهای سفید
و سیاه قبرستان هیچکدامشان بلد نیستند مهربانی را و دلتنگی را و عشق را به
اجسام سرد خاموش آن زیر یاد آوری کنند...
آدم ها تا زنده اند باید به هم بگویند دوستت دارم..
وگرنه وقت رفتن و بعد رفتن گیرم هی بنشینند سر خاک،هی سنگ را ببوسند هی
خاک بگیرند از صورتش...چه تفاوتی؟تا هستی و هستند بگو دوستت دارم ...
ببوسشان...و اشک هاشان را بگیر از چهره های خسته و در مانده شان که مجال
بسیار کوتاه است و تکرار در کار  نیست....
خلاصه اش اینکه من باورم این است که تا آن جا که میتوانم حرف ناگفته نگذارم
توی دلم برای زمزمه ی بعد رفتن...چه رفتن های گذرا و چه ابدی...
شاید برای همین است که هی ری به ری میروم و به خیلی ها هی میگویم
دوستت دارم...هی قربان صدقه ی خیلی ها میروم هی میبوسم صورتشان را
هی...
فقط ایراد قضیه دو تاست:یکی این که بعضی ها چهره در هم میکشند که دختر
فلانی را چه به این سبکسری ها،بعضی دیگر هم ترس برشان میدارد خیال میکنند
الان است که گیر بیفتند توی دام و دیگر پایشان آزاد نباشد برای رفتن...
آن اولی ها را که بی خیالشان شده ام،روزهاست
اما این دومی ها هی ذهنم را پر میکنند،هی مینشینم تحلیلشان میکنم
هی میگردم دنبال جواب،هی نمیفهممشان
راستش را بخواهی این روزها دلم میخواهد بروم بالای کوه
رو کنم به آدمها
داد بزنم
به کجا چنین شتابان؟؟؟
 
 
ps:
۱.خیلی به هم ریخته شد،میدونم.اما تصحیحش نمیکنم
لابلای این حرفهای بی سر وته،شیطنت های امشب تو
سرک میکشند مدام
خنده ام میگیرد
به پهنای صورت...
 
۲.خوب اینم میذارم اینجا دیگه گلکم
"میگن که یه روز جیرجیرک به خرس میگه :
دوست دارم
خرس میگه الان وقت خوابمه
خرس به خواب زمستونیش میره و نمیدونه عمر جیرجیرک فقط سه روزه...
حکایت ما هم ، حکایت خرس و جیرجیرک_ ، شانس بیاریم نقش جیرجیرک
رو بازی کنیم ، وگرنه این خوابهای زمستونی اونقدر این روزها کش اومدن تو
نفس کشیدنهامون که دیگه باور جیرجیرکهای قصه مون شده که ، دوست که
داشته باشی بعدش یه خواب طولانی_ و بعدش پیر میشی از بس که میمیری..."
 
۳.الهام حرف هایی رو نوشته که جای گفتنشون خیلی خالی بود تا به حال
مرسی دختره،مرسی به خاطر بودنت اصلا...

"سکوت آغاز ناتوانی من است

در سرودن نام تو،

هر بار که رد می شوی..."

حالا مینشینم رو به شمال
با مداد قرمزم هم نشد خیال آسوده دار نیاز جان
با همین سر انگشت زخمی برایش نامه میدهم

دعا نمی نویسم آن تو

من دعا نویسی بلد نبودم هیچوقت

گره از هیچ بختی هم باز نمیکنم که

"بختت را بسته اند لابد وگرنه کی فکرش را میکرد"

تخم مرغ هم نمیشکنم که فلانی چشممان کرد حتما

سفره ی حضرت فلانی هم گمان نکنم جواب بدهد

وقتی شکم شکم گرسنگی،

بچه های کمی آن طرف تر هر شب سر میکشند

و آدمیت قی میکنند توی صورتمان

من دعا نمی نویسم نیازم

فقط مینویسم دلتنگ هستیم

همه ی مان

-----

من

نیاز

نعیمه

الهام

آذر

اکرم

لی لی

و خیلی های دیگر

باید بروم
بنشینم رو به شمال
با همین سر انگشت زخمی
برایش رج بزنم نامه ام را

باید بروم

بنشینم رو به شمال

 

باد هم بیاید کاش

باد هم بیاید کاش...

زخمها و دردهای آدم سرمایه است

هر کسی نمیتونه به این جایی که تو رسیدی برسه

 پس سرمایه ات رو با کسی قسمت نکن

داد نکش

آه و ناله هم نکن

صبور، آرام و بی سر و صدا همه چیز و تحمل کن

 

ps:

و همچنان "شب یلدا" مان را خیال سحر نیست انگار...

" دیروز هم کسی پیدا نشد که ما را به فردا ببرد

و ما هنوز هم

فردا را بر تقویم رومیزی مان ورق می زنیم  ... "

آدمها دارند به طرز ترسناکی برایم خلاصه میشوند

در قالب فونتهای یاهو

با بوسه هایی که طعم صورتک های ناقص الکن میدهند

دارم کم کم فراموش میکنم 

گرمی آن دو دست مهربان را دور شانه هام...

 

ps:

...

 

 

 

خوب به حساب تاریخ

چیزی حدود بیست و چهار ساعت دیگه من میرسم بیمارستان 

فقط بیست دقیقه دیر تر از همیشه...

گمون میکنم دکتر پیشته و دارم فکر میکنم به اینکه

امروز باید لباساتو عوض کنم حتما

به حساب تاریخ

چیزی حدود بیست و چهار ساعت دیگه من میرسم بالای سرت

و کسی صبر نکرده به خاطر بیست دقیقه تاخیر من

تو رو  مثل شکولات گره زدند توی یه ملافه ی سفید

و من به حساب روزها یک ساله لب به شکولات نمیزنم دیگه...

به حساب تاریخ

چیز حدود بیست و چهار ساعت دیگه من میشینم کنارت تنها

آروم خیره میشم به تو و هی فکر میکنم "من همه اش بیست دقیقه دیر رسیدم"

و تو صبر نکردی فقط به قدر بیست دقیقه ی ناقابل تا من برسم

برای آخرین بار زل بزنم تو چشمای خاکستریت

سوپتو گاواژ کنم،قرصتو حل کنم توی آب سیبت

خون دلمه شده ی کنار لبهاتو پاک کنم،چشم بنداتو باز کنم

و خیال کنم که حالت بهتره و داری منو میبینی و میشنوی حرفامو

و باید خجالت بکشم که دستاتو بستیم به تخت تا اون ان تیوب لعنتی

رو که تنها دل خوشیمون بود برای به وادار کردنت به موندن،نکشی بیرون

تو چقدر آماده بودی برای رفتن...

مثل همیشه

این جمعه های آخر صدای نفسهای خس دارتو که وقت بالارفتن از

پله ها میشنیدم،حس میکردم با همه ی وجود،

تو این اومدن و رفتنها داری تیکه هاتو جا میذاری برای وقتی تنها میشیم

تو گفته بودی سر سال تحویل "این آخرین عیدیه بابا" و عمه نوشین

با اشکاش نذاشت حرفتو کامل کنی...

تو میدونستی و مثل همیشه همه ی کارهات مرتب بود

میدونی من وقتی داشتم آگهی تسلیت مینوشتم برای روزنامه

با خودم فکر کردم لابد یه جایی توی یادداشتهات آگهی رو هم گذاشتی

و ما فقط پیداش نکردیم...

تو حالا نشستی این روبرو با اون پیراهن آبی خوشرنگ و زل زدی به

جایی که من نمیبینم

چقدر دوست دارم این عکستو آتا...

به حساب تاریخ بیست و چهار ساعت دیگه من میرسم بیمارستان

با بیست دقیقه تاخیر ،که قسم میخورم کار خودت بود اتفاقش

تو گفته بودی "آدم وقت رفتن باید تنها باشه"
و فقط بیست دقیقه تنها بودی آقا جون

بقول عمه مصی "تزول تزول" حتی برای مرگ آتا؟

ولی نه

قصه رو خودت نوشته بودی انگار

تو گفته بودی "آدم وقت رفتن باید تنها باشه"
و ما ۱۶ روز بود حتی برای یک لحظه تو رو تنها نگذاشته بودیم...

 فقط یه چیزو اصلا  نمیفهمم؛

چرا کسی فکر نکرد

من هیچوقت مرگ ندیدم و دیدن توی گره خورده لای ملافه

خیلی زیاد تر از تحمل منه؟

گیرم تمام اون چهل دقیقه ی کذایی رو تا رسیدن بابا برای آخرین

بوسه ی قبل از سرد خونه ،آروم تنها نشسته باشم پیشت،

قرآن باز کرده باشم و "با هم" یاسین خونده باشیم.

من صدای الرحمن خوندنت رو میشنیدم آتا

اما باور کن هنوز شکولات حالمو بد میکنه

به حساب تاریخ

بیست و چهار ساعت دیگه،یکسال میگذره از رفتنت

من خیلی وقته دیگه از اون خیابون پر درخت منتهی به بیمارستان

رد نمیشم

و باور نمیکنم هنوز، 

اون سنگ سفید،

آخرین نشونی تو باشه برای بودن...

 

 

ps:

لطفا برای آقا جون حمد و قل هو الله بخونید

ممنون