من که میگویم همه اش زیر سر بهار است
همه ی این مستی و خماری
آدم وسط خیابان لی لی اش میگیرد
می ایستد پشت ویترین مغازه ها
برای کفشهای غمگین طفللکی شکلک در می آورد
به گوسفندهای سفید ایران-مرینوس سلام میدهد
برای خودش بستنی شکولاتی میخرد و آب سیب
روی پنجه بلند میشود دستش برسد به اقاقیا
آواز میخواند زیر لب
راه خودش را میرود
دست تکان میدهد برای بهار
که پاهایش را دراز کرده زیر یاسها
شهر سیاه و سفید را رنگ میزند
خمیازه میکشد گاه گاه
با خودش میگوید؛
چه خوب دوام آوردند سیاه زمستان را...
من که میگویم همه اش زیر سر بهار است
که آدم هی الکی میخندد این روزها
ریسه میرود وسط خیابان
راننده ی اخمو هم که حرصش میگیرد از بی قیدیش
یک لبخند تحویلش میدهد به پهنای صورت
آن قدر که مهربان شود گره های پیشانیش
برایش بخت سفید رج بزند لای قهقهه اش
من که میگویم همه اش زیر سر بهار است
دلش سوخته برای آنهمه آذر و دی که از سر گذراندیم
شاباش میدهد مستی و خماری اش را
برای رقصهای
سلام.با برگی از زندگی شخصی ام آپم.سر بزن و نظر یادت نره دوست من
...بهار را نفس باید کشید و برای لحظه هایش که میگذرد دست تکان باید داد......
همونجوری هم که خودت نوشته بودی تغیرات فیزیکی زیادی اتفاق میافته تو بهار و خب از در و دیوار نشونه هاش هویداس ;)
بهار هم اش دهن سوزی نیست فاطمه جان....
سلام دختر.. زیر سر بهار است. زیر سر فروردین.. همینزوری شد که من در این ماه به ئنیا آمدم به خاطر سرخوشی اش
وای... آره... دیدی؟؟
همه اش زیر سر بهاره...
همه ی پیاده رو ها اسم آدمو بلدن این روزا...
که تقصیر بهاره؟ :)
ولی نگفتی چرا بهار این طوریه؟ (راستی من همون ولکه هستم...)
سلام ونوشته هات هم مثل خودت زیبا .عمیق و خوندنی هستند