رونوشت: جهت اطلاع خلق عالم

 

آرامم.

آرام و رام.

آنگونه که بی هیچ زحمتی می توانید به مسلخم برید و قربانیم کنید.

 

                                                                              "بر باد رفته"

 

ps:

گرم و داغ؟

با این تن یخ بسته؟

در این سیاه زمستان؟

خسته ات نکرده ام هنوز؟؟؟

گفتن ندارد آخر...

"بابایی"
که هیچوقت خدا نیست
و همه اش پروژه دارد
و سرش شلوغ است
و موهایش هی تند تند دارد سفید تر میشود...

و من بیشتر گریه میکنم
توی اتاق خودم
که خالی نیست
و همه هستند...

و "بابایی" نمی بیند
که دلش بسوزد
برای ناز دردانه ی لوس نابغه اش...

همه اش رل...رل...رل
همه اش بازی...
هی مجبورم نقش "شازده خانوم مغرور شهر پری ها" را بازی کنم...

من
فقط نگران این موهای سفید تر شده ی "بابایی" هستم
و چروکهای زیر چشم "ماما" که هی دهن کجی میکنند بهم...

و هی دروغ میگویم
که سرما خورده ام
و دماغم گرفته
و باید آب نمک غرغره کنم

و هی دروغ میگویم
که آلرژیست
و برای همین
چشمهایم همیشه قرمز است...

 

 

ps:

به روی خودم نیاورم که آمدی

و هیچ نگفتی؟

حوصله ات سر رفته از لوس بازی هام؟

رونوشت:جهت اطلاع خلق عالم

هستیم
همین دور و بر
می پلکیم برای خودمان
دعا گوی همه ی تان...

 

زندگی هم ؛

ای بدکی نیست...
خسته ی مان میکند گاه گداری،
حوصله مان را سر میبرد...
اخم هم که میکنیم بهش،
پر رو تر از این حرفهاست،

گورش را گم که نمیکند هیچ،
بیشتر می تابد لای دست و پایمان...

 بد کنه ایست لامصب...

 

تحمل میکنیم هم را؛
من او را
او من را...

 

لابد نوعی همزیستی ست دیگر
گیرم خیلی هم مسالمت آمیز نباشد...

 

 

 

 

ps:

تیغ یا تیغه...

میخراشاند؛

تنم را

گلویم را بیشتر...

گواهش همین؛

...

رد دانه های انار لابد...

مثلا بنویسم خاک بر سر این زندگی کوفت لعنتی که تویش

آدمی که فکر میکند،یا اصلا جور دیگری فکر میکند،تامین ندارد؟
مثلا بنویسم گل بگیرند مملکتی را که تویش "زن بودن"

یعنی جنگیدن حتی برای حرمت نام؟

تن و روح که بماند...

یعنی کشیدن بار تحقیر از دیروز به امروز و از امروز به فردا؟

مثلا بنویسم به قول الهام لجن بگیرند دنیایی را که

تستسترون و استروژن معیار خوب و بدش باشند؟

تا خرخره توی گندابه ی حماقت فرو رفته اند همه ی شان...همه ی شان...

سرسره ی زندگی همه ی مان یخ زده نعیمه جان...همه ی مان...

 

نه نعیمه جان...

این حرفها را دیگر نمینویسم...

این حرفها مال آدمیست که کوتاه آمده باشد...

من و تو کوتاه که نمی آییم هیچ،بلند هم میشویم...

اصلا به کوری چشم تنگ همه ی شان بلند تر هم میشویم...

"قد میکشیم و بودنمان را میکشیم به رخ دنیا،

خودمان را میکوبیم توی سرش"،

"زن بودنمان"را

"زایایی مان" را

"آفرینندگی مان"را

"درکمان را از هستی" 

و "نزدیک تر بودنمان را به معنی آفرینش"؛

با همین جثه های نحیف و دستهای کوچک

 

از خودخواهی لعنتیشان است که هی میگویند عیدی نخر...

عیدی که نخری یعنی عید هم نیاید...

عید هم که نشود؛آخر توی این سیاه زمستان مگر تنابنده ای قد میکشد

و بزرگ میشود اصلا؟

به باور من،تنها راه باقی مانده برایمان همین است که هی عیدی بخریم،

عیدی بخریم،عیدی بخریم،آنقدر که عیدمان شود و یخ های لعنتی باز شوند...
گور بابای همه ی شان دختر جان...

گور بابای همه ی شان...
بقول آذر؛ "این جا اسمش دنیاست و دنیا از روز اول جای امنی نبود"

پس بخند و عیدیت را بخر دخترک
عیدمان هم میشود یک روز

عیدمان هم میشود یک روز

 

ps:

تو را من چشم در راهم؛

شباهنگام...

سپیده دمان...

دستهای ارغوانیت را...

برای تو...

" خبرداری که این دنیا همش رنگه ؟
همش خـــــــــــــون_ همش جنگ_
نمی دونی ، نمی دونی
نمی دونی که گاهی زندگی ننگـــــــــــــــــــــــــــــــــه
نمی بینی دلم تنگـــــــــــــــــــــــــــه"
 
 
ps:نمی بینی دلم تنگه؟؟؟

تیر سه شعله ی جهل

برای تو گریه کنم "عمو" جان؟
برای دستهایت ؟

زمین هنوز سر بلند نکرده است از خجلت و درد...
برای چشمهایت؟

خورشید از آن روز که تو را ندید داغ بر دل مانده

دیگر ندرخشید چونان که باید...
برای لبهایت؟

فرات را نایی نمانده از فرط شرم دیگر...
من تاب روضه ات را ندارم عمو...
دیده ای که؟
به اسمت که میرسند
بلند میشوم از مجلس
تلو تلو خوران میروم بیرون...
"عمو" تاب روضه ات را ندارم
دیده ای که...

 

"رقیه" تشنه بود "عمو جان"؟

درست
"علی اصغر" تشنه تر؟

قبول...
برادر تاب دیدن رباب نداشت؟
من که حرفی ندارم "عمو"...

اما دلت برای "ما" نمیسوزد؟
برای تنهایی مان
حقارتمان
بد بختی مان...
دلت برای اینهمه بی کسی مان آتش نمیگیرد "عمو"؟
لبهای ترک ترک مان را نگاه کن
و پای آبله زده مان را
و دستهامان را کی هی "گمشان" میکنیم...

دلت برایمان بسوزد "عمو"...

 

هی نام "تو" را میخوانیم...

و برای دستهای "تو" گریه میکنیم

و یادمان میرود

آنهمه دست را

که خالی اند

و هیچ ندارند

و "او" نیست که گرمشان کند

و یادمان میرود

آنهمه لب را

که تشنه اند

و "نیست" پیشمان

با مشک "تو" بر دوش

 

ما برای خودمان گریه میکنیم عمو جان...

برای خفه شدنمان در روز مرگی

برای غرق شدنمان در لجن

تا گلو...

آن "گلو" را که بریدند

شریان "نور" بود

و جریان "آزادی"...

"رقیه" نبود که در خاک تفدیده میدوید

پا برهنه

زخمی..

"من و ما" بودیم،

که حیران ماندیم

و سر گردان...

 

"ما" را به اسارت بردند

نه "زینب" را...

که "آزادگی" را سر بریدند

در آن گودال...

"نجابت" را که نیزه زدند

در آن قتلگاه،

"شرافت" را که عریان و چاک چاک

زیر پا له میکردند ،

"ما" زاده میشدیم

بی سر

با دامان آلوده،

داغ بردگی بر پیشانی...

 

ما را ندیدی "عمو" جان؟

لای این قرنهای سیاه

چگونه مضطر و بی قرار

هی بادیه بادیه میدویم،

وادی وادی هروله میکنیم،

برای جرعه ای آب؟

فرات قهرش آمد از آن روز که تو رفتی "عمو" جان...

 

برای تو گریه کنیم "عمو" جان؟

یا برای کودکان بی گهواره مان

و دخترکان ۳ ساله ی بی قرارمان

در این زمهریر بی کسی؟

 

دلت برایمان نمیسوزد "عمو"؟

 

تفاله های "آدمیت" است

که هی بیشتر جویده میشود،

میبینی؟

 

من تاب روضه ات را ندارم...
من فقط یک شب
میان اینهمه شب
جرات میکنم نامت را اینگونه صدا زنم:
"عمی عباس"
"عمی عباس"...

مثل خودت
وقتی دلت آتش گرفت
و صدا زدی
"ادرک اخاک"...

من تاب روضه ات را ندارم "عمو"
فقط دلم شراره میکشد
میدانی که...
خیمه های "ما"ست که هر روز بیشتر شعله میکشد

 

حرمت "نام" توست

که تازیانه میخورد...

 

سور عزای تو

را میخورند کفتار ها

عربده میکشند

مست میکنند

و از چشم خمار تو میگویند...

و میدرند

گلوی اینهمه علی اصغر را

با تیرهای سه شعله ی"جهل"

 

نگاه کن که چگونه

تاریخ شرمش میاید از

"امروز ما"

 

دیوار هامان

روز هاست سیاه پوش فلاکت ما

ناله میکنند...

 

برکت از زمین هامان رفته،

خاک از تعفن جنازه هامان،بالا میاورد...

آسمان لعنمان کرده...

 

دلت برای بی کسی مان نمیسوزد "عمو"؟

 

"کربلا" مایه نان شده این روزها

گوشواره های "رقیه"است که به تاراج میرود هر روز

 

نگاه کن که چگونه

تاریخ شرمش می آید از

"امروز ما"

 

حالمان بد است

حالمان خیلی بد است

دلت برای بی کسیمان بسوزد عمو

العطشمان را میشنوی؟

ادرکنا

"عمی عباس"

ادرکنا...

 

السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین

 

الناسُ عَبیدُ الدُّنیا

 

والدّین لَعقٌ عَلی اَلسنَتِهِم

 

 یَحوطونَهُ مادَرَت مَعایِشُهُم

 

فَاذا مُحِصُّوا بِالبَلاءِ قَلَّ الدَّیّانون

 

 

مردم برده دنیا هستند و دین لقلقه زبانشان است،

حمایت و پشتیبانیشان از دین تا آنجاست که زندگی آنها در رفاه است

و آنگاه که در امتحان قرارمی گیرند، دینداران اندک خواهند بود!

ونگوک برادر من است

از دیشب همه اش با خودم تکرار میکنم:

"این جا اسمش دنیاست و دنیا از روز اول جای امنی نبود"

                                                                                     "آذر"

 

ps:

خیلی هاتان ونگوک برادر من است "آذر" عزیز را میخوانید،میدانم.

این را برای آنهایی میگویم که نمیشناسندش.

حتما پست آخرش را بخوانید،حتما.

فقط خدا کند برای شما هم فیلتر نباشد. 

راستی فلانی جان؛

مگر حرف دیگری هم میشود گفت اصلا؟

"باشد قبول..."

ماما

امشب از کجای این قصه شروع کنم آخر ماما جان؟

کدام دشت،کدام کوه،

کجای این شب تیره پناهم میدهند امشب؟

برای همه نوشتم جز تو...

برای همه خندیدم مگر تو.

و تنها خستگی هایم را و دلمردگی ها و بی حوصلگیهایم را

برایت هر شب به خانه آوردم

و حتی مجالت ندادم از شادیهای کوچکت بگویی،

دردهایت که پیشکش...

تو لابلای اینهمه سال سیاه،اندوه پیمانه کردی هی

و به سرسلامتی یک مشت بچه ی کور سنگدلت

هی مست کردی بیشتر

تا ما هی کمتر بفهمیم دردهایت را

و هی قایمشان کردی و هی گره زدیشان بیشتر

لای آنهمه مهربانیت و صبوری شگرفت

تا ما،ما احمقهای پر مدعا که هر کداممان

گاندی و بودا و نابغه و فرشته و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگر بودیم

برای دیگران و فقط دیگران،

مبادا یک لحظه،تنها یک لحظه دل وامانده مان

-که انگار مخزن الاسرار بود همه ی عالم را جز تو،-

نگران شود برای تو !

دردهایم برایت بود فقط و تلخی ام

و گلایه هم نکردی و نگفتی و نگفتی و...

بهانه نمیکنم بخدا

که جایی نمانده برای تبرئه،

اما راستش،من لعنتی کور نبودم

که کاش بودم...

خیال میکنی نمیدیدم دردهایت را؟

آخ ماما جان که دخترک احمقت

اگر ذره ای از آن هوش سرشار تو را به ودیعه گرفته باشد

دیگر ندیدنی در کار نخواهد بود...

دیگران را نمیدانم،اما من میدیدم و هیچ نمیکردم...

که گیج شده بودم اصلاو منگ هر روز منگ تر و گنگ تر.

و هی لکنت زبانم بیشتر میشد در حرف زدن با تو.

میدانی عزیز دلم،

اینجا را هیچکس بلد نیست

و من یکوقت هایی اینجا خودم میشوم بی نقاب.

بگذار اعتراف کنم برای تو که اینجا را نمیخوانی

که تا چه حد بازی کردن بلد نبودم برای تو.

من که تمام روزم را برای دیگران نقش بازی میکنم 

-تا آشفتگیهای بی شمارم را از نگاههای نا آشنایشان پنهان کنم،

اگر بدانی که تا چه حد نابازیگر میشدم پیش چشمان آشنای تو-

و تو هیچوقت به من یاد ندادی که با ترسهایم چه کنم...

و من ماما جان همیشه پر بودم از اضطراب و دلتنگی...

و بلد نبودم

با دلم که هر روز نغمه ی غم انگیز نگاهت را عریان تر میشنید

چگونه تا کنم.

آنوقت صورتم میشد پر از اخم،

و میرفتم کز میکردم گوشه ی اتاقم و سکوت میکردم هی

و منتظر میماندم که شاید مثلا اتفاقی بیفتد و...

و هر روز بیشتر و بیشتر از ان همه تحمل شگفت زده می شدم...

اینکه تو زیر بار این زندگی بودی و خم به ابرویت نمی آوردی

و گلایه هم نمیکردی حتی!

و تو همیشه،نگران فردای ما بودی و من هم...

من هر روز منتظر فرو پاشیدنت بودم از هم،

و درک نمیکردم چگونه است که اینچنین،

دردهای بی شمارت را با خودت هر روز به فردا می آوری

و دم نمی آوری

و تازه لبهایت همیشه میخندند،

گو آنکه چشمهایت هیچوقت دروغ نگفتند به ما،

ما نادیده گرفتیمشان که آسوده تر بر سرت آوار شویم...

ماما جان.

عزیزم گلم خوبم قشنگم...

مگر چقدر می توانستی صبور باشی و هیچ نگویی...

همیشه می گفتم به تو ،

که من و ما هیچ چیز جز اندوه به تو نداده ایم...

ما همه بزرگ شده ایم ...

 کسی دیگر به فکر تو نیست 

و تو هیچ نمیگفتی

فقط از ما تقاضای اندکی حوصله ی بیشتر میکردی

در برابر تلخی های روزگار.

و ما تنها و تنها از تو به عنوان شگفتی یاد میکردیم،

همین...

و دیگر همه اش سنگینی بودیم روی خستگی هایت...

انیس بی حوصلگی ها و دلتنگی های من!

این نامه همه اش به خط گریه نوشته شد

اما دلم هنوز ...

لعنت به من که فردا هم نخواهم توانست به تو بگویم

که این سالها

تا چه حد نگرانت بودم

و ترس فرو پاشیدنت از هم چگونه روحم را میجوید این سالها

و آن دخترک خسته ی کم حوصله،

تفاله ی آنهمه ترس بود و اضطراب و دغدغه...

میدانی؛ 

هیچوقت دلم نیامد،بخاطر آن لبخند زیبایت،

نغمه ی غم انگیز چشمهایت را وا گو کنم برای دیگران...

سهم دخترکت اینهمه سال از تمام خنده ها و شادمانی هایت،

چشمهای غم انگیزت بود،باور کن!

ماما جان...میبینی،

گناه من از همه بیشتر بود،که دیدم و دم نزدم...

اما بخدا مات شده بودم اصلا

 و درد جاری در چشمهایت

هزار بار سنگین تر بود از تاب دل دخترک بی تابت...

و خود خواه تر بودم از انکه اگر از غصه هایت نمیگیرم

لااقل اضافه شان نکنم ...

اینهمه سال اندوه فهمیدنم هم،

بار مضاعفی شده بود روی شانه های خسته ات،

که آخر تو اصلا مگر مجالمان میدادی برای کشیدن درد...

که ما به نوبت می آمدیم با درد هایمان

"و بار دردهایمان را در زخمهای قلب تو میتکاندیم"

و انگار "چراغ تنت میسوخت به درد و رنج."

ماما جان!

قبول کن هیچکداممان یاد نگرفتیم رنج کشیدن را.

قبول کن همیشه سینه ات سپر بود،

بلا گردان نازپرورده های بی معرفتت...

ماما جان اینهمه خودت را فدای یک آدم احمق کردی که چه؟

زیباییت آه آن زیبایی اساطیریت،

جوانیت،آرزوهایت،فردایت...

ماما جان؛ فردای روشنت را

که همه، کس و نا کس،

-آشنا و غریبه از ان با افسوس و حسرت یاد میکنند را-

فدای ما جماعت بی انصاف پر توقع پر مدعای نامهربان کردی که چه؟

و هیچ که به خدا

هیچ،هیچ،هیچ از ما نخواستی.

و من چگونه میتوانم فراموش کنم

تشکرهای پیاپیت را در ازای اندکی کمک به کار خانه

و تقاضا های مکررت را که؛

"مامانی بسه دیگه،تا همینجاش کافیه بذار بقیه اشو

خودم انجام میدم،شما برو به کارت برس"

و من مگر چقدر میتوانم کور باشم

که ندیده باشم چشمهای زیبای پر اشکت را امسال

-شب تولدت- وقتی ناباورانه کادوهایت را باز میکردی

و هی تکرار میکردی؛

"اخه الان وقت امتحانهای شماهاست،

مامانی چطور وقت کردی بری اینارو بگیری.من که بخدا راضی نبودم،

اونم تو روز به این سردی.."

و چند صفحه بنویسم،چند دفتر پر کنم،چند مثنوی بگویم

و زار بزنم من برای واگوی ذره ای از تو

آنهم بدون اندکی اغراق...

ماما جان،ماما جان،ماما جان...

حتی در این لحظه های پر تشویش،

که زندگی همه مان بند شده به جواب آن کلونوسکوپی لعنتی فردا،

و فقط هیچکدام به رویمان نمی آوریم

که در باورمان نمیگنجد خم شدنت

-درخت همیشه ایستای خانه-

در این دقایق آشفتگی و تعلیق هم

تکرار نام بلند و زیبای توست که اندکی آراممان میکند.

 

ماما جان،مامان خوبم،مامان گلم،مامان نازم... 

ببخش حقارتمان را که برای بزرگی چون تو هیچ نخواهیم یافت !

تنها

"نامت بلند و حضورت همیشگی باد در ثانیه ثانیه ی بودنمان"

کاش قدرت را بیشتر بدانیم...

 

پی نوشت:

اینها را خیلی روز پیشتر نوشته بودم...

ماما حالش بهتر شد،

که خدا رحمش آمد به حالمان...

 

ماما هنوز خم به ابرو نیاورده

و ما هنوز آوار میشویم،به تمام قد،روی شانه هاش...

ماما هنوز میخندد،

به پهنای صورت،

و تنها تقاضای اندکی حوصله میکند از ما

در برابر زندگی...

ماما امشب هم لبهایش لرزید و چشمهایش خیس بود؛

وقت باز کردن کادو ها،

و باز دوباره گفت:

"مامانی،آخه من که راضی نیستم،تو هوای به این سردی

با اینهمه برف..."

ماما هنوز هم خوب است...

-میخندد و گلایه نمیکند اصلا-

و من احمق بازهم اینها را نمی دهم که بخواند

ماما هنوز هم خوب است...

فقط موهایش سفید تر شده

و چروکهای زیر چشمش

اندکی بیشتر...

 

تولدت مبارک همه ی هستی فاطمه

تولدت مبارک بانوی آب و آیینه

تولدت مبارک "ماما"

 

ps:

کاش ردی...

بگذریم

قانعم به همین قدر داشتنت اما

تشنگی مفرط را که میدانی یعنی چه...

۲.

پذیرفتن...

چه حرفها میزنی عزیز

فاطمه روزهاست پذیرفته

همه چیز را...

که میفهمد

بو میکشد این رد دانه ی انار را حتی...

جا پای توست دیگر...

فاطمه فقط دلش گرفته بود

فقط دلش گرفته بود

فقط دلش...

تو خوب باش

من هم خوب میشوم بعدش

 

برای تو:

رد پا بذار از خودت

من نشونه میخوام

اینجا سرده،تاریکه...

من نشونی میخوام...

باشه؟

 

ps:

یک وقتهایی آدم ...

بگذریم...

من به همینقدر داشتنت هم قانعم...

گواهم همین چشمهای تار...

بو میکشم رد پای تورا...

گیرم فقط یک IP ساده

گیرم تا آخر دنیا...

فقط دلت بسوزد

دل ناگرانیم را تاب نیاور دیگر...

باورم شده آخر...

دیدی که...

باشد؟

قبول؟

هنوز در سفرم

تهران،۱۰ دی ماه ۴۳

 

نازی

ما بزرگ شده ایم و کارهای بزرگ در خور ماست

سنگ،انسان معمولی،گلدان...نه اینها مال بچه هاست.

وقتی بچه بودیم،نقاشی ما از اینها پر بود .حیف از نگاه ما که روی این چیزها

بنشیند.پس در پی سر مشق برویم.در پی Myth ها.مثلا سن فرانسوا آدم

بزرگی است و درست به کار ما میخورد.مگر ما از Giotto چه کم داریم؟

شور مذهبی،ایمان،عشق،معرفت...نه اینها لازم نیست.

در قرن آزادی بیان هستیم و حق داریم از همه چیز حرف بزنیم.قدیمی ها از

تجربه ی شخصی حرف میزدند.ما نباید بزنیم.نیازی نیست که طعم سرگردانی

را چشیده باشیم تا "یهودی سرگردان"را تصویر کنیم.

کافی است یک روز در اتاق خود نشسته باشیم و تصمیم بگیریم.آن وقت

میتوانیم دست به کار شویم.چه زمانه ی خوبی!یک زمانی بود آدمهایی

بودند خیال میکردندیک گنجشک برای تمام آسمان بس است.

چه آرزوی کوچکی داشتند.

آدم هایی پیدا میشدند که تمام عمر عاشق می ماندند.

چه حوصله ای.

خوشا به حال ما که با چند قدم از روی همه چیز رد میشویم.

بی آنکه دعایی خوانده باشیم،روی دیوار کلیسا نقاشی میکنیم.

به همان سبکباری که رفته ایم،از کلیسا بر میگردیم و یقین داریم که

برای مذهب نمره ی خوبی گرفته ایم.مثل زنبور عسل نه،مثل پروانه

روی تجربه ها بنشینیم و برخیزیم.تنهایی،مراقبه،خویشتن داری،شور

حال،عشق...از هرکدام اندکی بچشیم،

هیچ چیز نباید وقت زیادی از ما بگیرد.

لئوناردو بیکار بود که چند سال یک پرده را میساخت.فراانجلیکو بیچاره یک

عمر مذهبی داشت.برای ما چند روز کار مذهبی(آنهم بدون ایمان)کافیست.

چه عصر درخشانی.

مسافرت آسان شده است.هنر هم باید اسان شود.میگویند در قدیم دود

چراغ میخورده اند  و استخوان خورد میکرده اند.چه رسم عجیب و غریبی.

چه خوب شد که ما در این روزگار متولد شدیم.تازه ما فقط نقاش نیستیم.

پاسدار آداب و رسوم هم هستیم.اصل این است که روی سطح همگانی زندگی

باشیم.اما چون لحظه های ظریف هم باید داشت،پس باید نقاشی هم کرد،
پیانو هم زد.آواز هم خواند.سزان برای تشییع جنازه ی مادرش نرفت تا یک روز

از کارش عقب نماند.ما چون همیشه جلو هستیم،آسان دست از کار میکشیم.

سزان سیبها را تماشا میکرد.اما این روزها تماشای سیب رسم کهنه ای است.

هستند کسانی که ویتامین سیب را میبینند،زنده Abstraction .

تازه تماشای سیب وقت میخواهد و تماشا با شتاب زندگی ما ناسازگار است.

پایه ی کارها بر هم چشمی است.

اگر برای تماشای سیب درنگ کنیم،همکار ها جایزه را خواهند برد.

پس برویم دیگ زود پز احساس بخریم و در زمان کوتاهی میز زندگی را با خوراک

های رنگارنگ بیاراییم...

                                                                               "سهراب"

 

 

 

 

 

 

برف که اومد
با خودش گفت یه دو نقطه دی گنده میکشم رو دنیا و خلاص...
برف که بیشتر اومد،
دو نقطه دی گنده که گم شد
فهمید دیگه وقتشه:
باید عق زد
بالا آورد همه ی دنیا رو
رو اینهمه برف...

 

ps:

من تمام وقت آمدم اینجا،منتظرت ماندم،

نیامدی...

کاش آمدنت را با "جریان خون" ربطی نبود...

میبینی؟

باورم شده

نگرانت میشوم...

این ئه سرین چرا اینقدر خوب می نویسه؟

من، نیمه ام
نیمه،
نیمه ایشان

چرا که زن زاده شدم
بر قربانگاه سیاه پوشان

من دستیار شیطان ام

بهراس و بگریز از من
هرچند

در هر معبر تاریک
هر صدای پایی را
هزار دست و دل لرزیده باشم

هرچند

بارها از سایه خویش جهیده باشم

 
من ناموس ام

در قاموس ایشان

تا کاسته شوم
به پاسدار چند یاخته ی ناتمام

میراث تکامل نیافته اجداد بدوی

 

من تراژدی ِ غمبار ِ بودن ام

ورق بزن  مرا  و
گریه ام کنم به آرامی
مرور کن مرا و
زارم بزن به تمامی
 

          *****

 
آه  ای همزاد ِخاموشی!

بیارای خویش را
و دستمال سرخت را تکانی بده
چرا که تو

سمبل زیبایی انسان بوده ای

 

آه ای برباد ِفراموشی!

بغض اعصار را فریاد کن

و حدیثی تازه بیاور

چرا که تو

پیامبرِ زندگانی بوده ای

-حتی بی معجزه مادری -
در آن هنگامه

که هستی  به نیستی می نشیند 

 

                                                                      "همزاد ئه سرین"

 

 

 

ps:

قابل توجه دوستداران بانو ئه سرین؛

"ئه سرین" در قاموس کردی یعنی "اشک"

البته اینو خود "سرکار علیه" فرمودند

دبیر محترم انجمن زنان اینجوری

خانم نعیمه دوستدار؛

ما حالمان خوب است

به قول ابراهیم گلستان؛این حرف ها را رها میکنیم

و به کارمان میرسیم

تا روزی همه ی مان "اتاقی از آن خود داشته باشیم"

و دیگر تنها نمانیم

و سردمان هم نشود هرگز

حال ما خوب است...

شما به کارتان برسید

هر چه باشد شما دبیر انجمنید

و باید هوای همه ی ما "زنان اینجوری" را داشته باشید

باید...

حالم خوبه نعیمه جان

دیگه خوبم

تو هستی،الهام و ئه سرین هم هستن،نیره و لیلا و محدثه و رویا و پرستو

وآذر هم همینطور...

من تنها نیستم

من به خودم مسلط میشم

من خوبم

خوبم

خوبم

پریا راست میگفت:

"حامد باید بذاری درد مث چاقو اونقدر بره تو تنت تا کند بشه"

من حالم خوبه

باور کن

حالم دیگه از امروز خوبه

ببین خاله دیگه بهونه نداری واسه خوشبخت نشدن و پول دار نشدن

باید خوشبخت بشی و پولدار...

میفهمی که خاله جون؛

به خاطر همه ی زنان اینجوری؛

باید خوشبخت بشی و پولدار

باید...

بدون شرح

نیره؟

یعنی میگی میشه مرد؟
یعنی میگی اگه همینطوری پیش برم میمیرم؟

 

نیره ،

شیشه ها بسته ان
مه گرفتتشون
یخ زدن...
من نمیبینم پشتشونو
میفهمی؟
هیچی...

 

دیشب با دستام

هی خواستم چیز بنویسم رو شیشه ها؛
مث دختره تو جن گیر
وقتی روحه تسخیرش کرده بودو یادته؟
داشت خفه میشد...

نوشت:
help me

 

هیچوقت اون رد خونی رو سینه اش یادم نمیره...

 

منم خواستم رو شیشه بنویسم:
help me
ولی یخ زده بود
دستای منم همینطور...


"هر چی بوده تموم شده؟"
اصلا چی بوده؟
اصلا تو چی میدونی؟
اصلا کجا بودی اینهمه وقت؟
اصلا کی میدونه؟
اصلا کسی میدونه؟

 

من حالم خوبه...
خوب خوب...
نترسیا

 

دردم نمی یاد دیگه
نیگا:
هی میزننم

همه شون...
با لگد
با لگد
با لگد
من که دردم نمیاد...
من که حالم خوبه

 

این برف لعنتی...
همه جا رو سفید کرده که چی؟
که بگه هیچ اتفاقی نیفتاده؟
که بگه عوضی فکر کردیم؟
چیزی نبود،طرحی،رنگی

سایه چطور؟

 

تموم شد و رفت؟

 

نه خانی اومده؟
نه خانی رفته؟
غلط کرده...

سفیده همه جا؟

به درک ...

 

دروغگوی گنده
با اون پوره های سفید ترسوش...

اگه راست میگه
پس چرا من،

تا میخوام آدم برفی درست کنم؛
یه دست سفید،
به قول تو "پاک"؛
همه جا خون میاد؟

 

"آدم برفی"
"آدم برفــــــــــی"

"آدم برفــــــــــــــــــــــی"

 

غصه ام نشینه؟

گریه ام نیاد؟


من از خون میترسم
از برف بیشتر...

 

گولت زدن دختر جون،
-اون پوره های بزدل دروغ گو-
باورت نشه آ
همه اش خون میاد...

 

من دستامو قایم کردم زیرشون
"چالشون" کردم
میفهمی که؟

بعد خون اومد
از همه جا
از چشام بیشتر...


من حالم خوبه
من حالم خوبه
من حال لعنتیم خوبه...
هی لگدم میزنن،
هی لگدم میزنن،
به درک،
بذا بزنن
من که دردم نمی یاد دیگه...

 

فقط خون میاد
هی خون میاد

نیره؛

بلدی خون نیاد؟

 

یعنی میمیرم؟


من خاک میخوام
نه این پوره های بزدل دروغگو رو
من میخوام دستامو بکارم
و تنمو...
من خاک میخوام
بوشو دوست دارم...

نیره

بوی لعنتیشو دوست دارم ...

 

یعنی می میرم؟

 

"خاک پذیرنده
خاک مهربان
اشارتی است به سوی آرامش"

 

یعنی

 م

ی

م

ی

 ر

م

.

امتداد ریل ها قشنگترین بخش قضیه است...

کسی باشه یا نباشه،راه ادامه داره...
گمونم بهترین جا برای جدایی ایستگاه قطاره...

اون بخار و دود...اون صدای سوت ممتد...اون تکاپو و شلوغی...

اون بوسه های با عجله...اون حرفا و سفارشای پشت شیشه،

دست تکون دادنها و لبخند های ساکت...

چشمایی که تا آخرین لحظه دووم میارن واسه خیس نشدن و خندیدن...

بعد ...در ها بسته میشن و قصه شروع میشه...تق،تق،تق،تق...

"تو" داری میری و "اون" جا مونده توی ایستگاه...

تیکه های "اون" تو چمدون "تو"ست،

دستای "تو" یادگاری پیش "اون"

حالا میشه ساعتها زل زد به جاده ی پشت شیشه،

فکر کرد به اتفاقهایی که گذشت،طعمشونو هی دوباره و دوباره چشید...

اون بوسه ی پر شتاب آخری...

انگار زندگی بهت فرصت داده همه چیزو با جزییات دقیق، رنگها و سایه ها

و خطها و هاشورهاش ثبت کنی برای همیشه تو ذهنت...

مخصوصا اون نگاه ثابت صامت آخرو که خیره مونده بوت روی تنت،

مبادا چیزی از قلم بیفته...

آدم توی قطار سناریست میشه انگار،کارگردان میشه اصلا...

فرض کن برگمان یا کوبریک؛

لوکیشن ها،نورها،رنگها،صدا ها...

همه رو مجال داری سر فرصت هر جور دوست داشتی دکو پاژ کنی،

با اون ضرباهنگ سنگین وثابت؛تق تق تق تق...
من قطارو دوست دارم واسه همون امتداد ریل هاش...

زندگی هنوز هم هست...

قطار اینو بلده...سوت میکشه...راه میره،سنگین،صبور

اما نه سرگردان...که روی ریل ها...

و کاتوره ای و آشفته نیست هیچوقت،عبور کردنش از اینهمه اتفاق...

سوت میکشه و راه رو میره و مطمئنه به "سوزنبانی" که "هست"

ایستاده و منتظر سر جای خودش،برای عوض کردن ریل...

سوت میکشه و میره....تق،تق،تق،تق...سنگین،صبور،

بی واهمه از تاریکی تونل و کوههای ریخته،

که نور هست حتما و روشنی بعد همه ی تونل ها

و دهقان های فداکار همیشه هستند با "تن"های مشتعلشون برای گم نشدن

و در هم نشکستن تو،که دستهات جا مونده توی ایستگاه و تکه هات و...

قطار قصه رو بلده...قصه ی زندگی کردن و نترسیدن...قصه ی خاطره شدن...

قصه ی ادامه دادن و نایستادن ...قصه ی...

کاش روزی که از هم جدا میشدیم سوار قطار میشدم...

کاش این پستو زود تر میگذاشتی دخترک...خیلی روز قبل تر...

خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی قبل تر...

حیف...به قول روباهه،همیشه یه پای بساط لنگه...

همیشه...

 

ps:اینها رو همه،نوشته بودم برای ئه سرین ،گفته بودم که،

شاعر میکنه همه ی آدمها رو اصلا...اینجا هم میذارمشون...

نه که خسیسیم بیاد...که یادم بمونه شاید...شاید... 

 

برای الهام

شروع قصه کجا بود؟

گمانم الد فشن لینک داده بود به تو...

هوا پر از اردی بهشت بود و اتاق من پر از Tiny_Grief_Song تو

دو هفته ای میشد آمده بودم اینجا

و حالم،حالم خوب بود آن وقتها

و زشت هم نبودم هنوز...

تو شدی اولین قطعه ی پازل زنان اینجوری،بعد هم که نعیمه را پیدا

کردم و ئه سرین را و این آخری ها آذر را که همیشه ی خدا فیلتر بود

برایم...

آوردمتان اینجا...گیرم با ۸۹۲ کیلومتر فاصله...امتدادتان دادم توی اتاقم.

ئه سرین همیشه میخندید و تو هی می ایستادی و گوش میدادی

و نگاهت همیشه خیلی دور میشد از همه ی مان...

و نعیمه که بزرگ تر بود از همه و من خجالت میکشیدم ازش

رویا و محدثه ی من هم بودند،

و Sinead O'connor همه جا را گرفته بود

و من حرف میزدم همه اش/راه میرفتم و حرف میزدم/

مینشستم روی چمدانم و حرف میزدم همه اش

از اتاقی که باید داشته باشیم از آن خودمان و از "گور بابای سیمون دوبوار"

گفتنمان که هی تکرار میشود توی زندگی هامان 

و حال لعنتی من خوب بود هنوز...

آرشیوت را یک نفس خواندم،باور میکنی؟

و هی با خودم تکرار میکردم"سوسیس که پا نداره"

و حرف میزدیم همه ی مان توی اتاق کوچکم،که از آن خودم بود؛

تا نوبت رسید به من که "حس زنانه ام دروغ نگوید"

و حالم بد شود و ...

این حرف ها را چرا میزنم اصلا؟

شاید چون از همان روز اول دوستت داشتم دخترک

شاید چون از همان روز اول خوشم آمد،خیلی خوشم آمد از دخترکی که

"جواب تلفناشو نمی داد و نسکافه می خورد و دوستاشو می خندوند

 و بهونه می آورد که سرما خورده و نمی رفت خرده جنایت های زن

و شوهری رو ببینه و شب که میومد خونه با مامانش یه ساعت

می رقصید و ریموند کارور می خوند،

 اما دلش گرفته بود، دلش گرفته بود..."

شاید چون تو اولین قطعه ی پازل بودی که پیدایت کردم

شاید چون تو هم "با آی خانوم کجا کجا میرقصی و بعد

مینشینی کف آشپز خانه و یک دل سیر گریه میکنی"

شاید برای اینکه مثلا یک جور هایی بگویم برایت که؛

حالم خیلی بهتر است خواهرکم...خیلی بهتر

 

 

امتداد ریل ها قشنگترین بخش قضیه است...

کسی باشه یا نباشه،راه ادامه داره...
گمونم بهترین جا برای جدایی ایستگاه قطاره...

اون بخار و دود...اون صدای سوت ممتد...اون تکاپو و شلوغی...

اون بوسه های با عجله...اون حرفا و سفارشای پشت شیشه،

دست تکون دادنها و لبخند های ساکت...

چشمایی که تا آخرین لحظه دووم میارن واسه خیس نشدن و خندیدن...

بعد ...در ها بسته میشن و قصه شروع میشه...تق،تق،تق،تق...

"تو" داری میری و "اون" جا مونده توی ایستگاه...

تیکه های "اون" تو چمدون "تو"ست،

دستای "تو" یادگاری پیش "اون"

حالا میشه ساعتها زل زد به جاده ی پشت شیشه،

فکر کرد به اتفاقهایی که گذشت،طعمشونو هی دوباره و دوباره چشید...

اون بوسه ی پر شتاب آخری...

انگار زندگی بهت فرصت داده همه چیزو با جزییات دقیق، رنگها و سایه ها

و خطها و هاشورهاش ثبت کنی برای همیشه تو ذهنت...

مخصوصا اون نگاه ثابت صامت آخرو که خیره مونده بوت روی تنت،

مبادا چیزی از قلم بیفته...

آدم توی قطار سناریست میشه انگار،کارگردان میشه اصلا...

فرض کن برگمان یا کوبریک؛

لوکیشن ها،نورها،رنگها،صدا ها...

همه رو مجال داری سر فرصت هر جور دوست داشتی دکو پاژ کنی،

با اون ضرباهنگ سنگین وثابت؛تق تق تق تق...
من قطارو دوست دارم واسه همون امتداد ریل هاش...

زندگی هنوز هم هست...

قطار اینو بلده...سوت میکشه...راه میره،سنگین،صبور

اما نه سرگردان...که روی ریل ها...

و کاتوره ای و آشفته نیست هیچوقت،عبور کردنش از اینهمه اتفاق...

سوت میکشه و راه رو میره و مطمئنه به "سوزنبانی" که "هست"

ایستاده و منتظر سر جای خودش،برای عوض کردن ریل...

سوت میکشه و میره....تق،تق،تق،تق...سنگین،صبور،

بی واهمه از تاریکی تونل و کوههای ریخته،

که نور هست حتما و روشنی بعد همه ی تونل ها

و دهقان های فداکار همیشه هستند با "تن"های مشتعلشون برای گم نشدن

و در هم نشکستن تو،که دستهات جا مونده توی ایستگاه و تکه هات و...

قطار قصه رو بلده...قصه ی زندگی کردن و نترسیدن...قصه ی خاطره شدن...

قصه ی ادامه دادن و نایستادن ...قصه ی...

کاش روزی که از هم جدا میشدیم سوار قطار میشدم...

کاش این پستو زود تر میگذاشتی دخترک...خیلی روز قبل تر...

خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی قبل تر...

حیف...به قول روباهه،همیشه یه پای بساط لنگه...

همیشه...

 

ps:اینها رو همه،نوشته بودم برای ئه سرین ،گفته بودم که،

شاعر میکنه همه ی آدمها رو اصلا...اینجا هم میذارمشون...

نه که خسیسیم بیاد...که یادم بمونه شاید...شاید... 

 

 

 

 

 

بازی...

بای بسم الله:

بعد التحریریه را ادامه دادم. قبل آن اما ،یک چیزهایی را نمی شود نگفت:

اولش اینکه،من این هذیانهای تو را عاشقم،

گواهش همین مانیتور پر از لک انگشتهام...
گفته بودم برایت که...

دومش هم؛حالم که خوب شد قول میدهم لااقل به تو یکی ئه سرین جان در همین

"استیت" لعنتی نمانم به قول خودت.اصلا قول میدهم شیرین شوم باز،

مثل همان روزها که "عسل"صدایم میکرد "کسی"

دعا کنید عید بیاید...عید بیاید و حال من خوب شود دوباره...

 

و اما بعد...

چرا مینویسم اینجا؟

ساده است دلیلش،خیلی ساده...

گفته بودم که؛چون حالم خوب نیست این روزها،

می نویسم؛نه برای تسکین درد،نه "که مرهمی باشد به روی زخمها"

 و از این حرفها که میزنند...

که این درد لعنتی اصلا کش امده توی همه ی زندگی ام،

و من بی دست و پا  کاری نمیتوانم بکنم برای ساکت کردنش انگار...

نه،مینویسم به هزار و یک دلیل دیگر...

مثلا یکی شان اینکه؛

مینویسم چون باید مینوشتم.

قبلا هم گفته بودم، گیرم اصلا یکی هم بگوید"چون میخواهی دیده شوی"

شاید درست باشد این حرف ولی گمانم وقتهایی هست که آدم نیاز دارد؛

به پاییده شدن،عریان،بی دغدغه ی ژست همیشگیش و ابائی هم ندارم

از واگوی این حرف که نیاز به شنیده شدن و دیده شدن شاید یک دلیلم باشد

برای نوشتن. گفته بودم که، نمیخواهم خواننده داشتم به هر قیمتی،

اما تو راست میگویی،مینویسم که بیاییند،بخوانند،نظر بدهند...

آدمهایی بیایند که دست کم برای من یکی بودنشان غنیمتی است،

و آمدنشان به اینجا هم دخلی ندارد گمانم به جنسیت و زیبایی و زشتی ام

به زعم تو،که من اینجا نه از رابطه های آن چنانی مینویسم ونه از مثلا جدید ترین

عکسهای مهناز افشار و نه از سایز فلان اندام و رنگ بهمان لباسم...

خیال میکنی نمیدانم مثلا میشود خیلی اروتیک نوشت،تازه آن هم با بدیع ترین

صنایع ادبی و ژستی فیلسوف مابانه جوری که همه بگویند چه شاعره ی

فوق العاده ای؛تاکید میکنم "شاعره" که زنانگی ام به باور تو بزرگترین دلیل خیلی

هاست برای آمدن اینجا و بعدش هی گر و گر آدم بریزند اینجا،هی هم برایم کف

و سوت بزنند  و به به و چه چهم کنند و ته همه ی حرف های قلمبه سلمبه و

ژستهای ادبی چیز فهمشان همین یک جمله باشد که؛"جیگر شماره تو بده

که من دارم میمیرم برات" و آدم آنوقت کجا تنها میماند اصلا؟

یا مگر آخر وقتی می ماند برایش که به تنهایی گنده ی لعنتی اش فکر کند بعدش؟

یا میشود مثلا بعد از اینکه رفتم و چهره ی زشتم را که به قول تو باعث نوشتنم شده،

دادم نقاشی و صاف کاری اش کردند-که البته به نظرت انگار مدت هاست من همین

خیال را داشته ام و بی خبر بودم از داشتنش و خوب شد تو آمدی و گفتی برایم،

تا من زیاد تر از این عقده ای و بدبخت وتنها نمانم و خوشگل شوم و دیگر کسی

رهایم نکند که بعدش بیایم و زر زرش را در ۲۶ سالگی اینجا بکنم برای یک عده-

خوب میشود حتما بعد هزار و یک پشتک و واروی جوروواجور برای زیبا شدن و

تنها نماندن،بیایم مثلا چند عکس آنچنانی بگذارم از خودم اینجا،لابد بعدش هم باید

پاراف کنم زیرش؛مشتری های محترم لطفا یادتان باشد حقوق و مواجبتان را که گرفتید

خبر مرگتان بیایید اینجا،آخر شما که نمیدانید این تنها نماندن من چه خرجی گذاشته

روی دست وا مانده ام...

همین را گفتی دیگر نه؟

"۹۹درصد نویسنده های زن،آدمهای زشتی هستند و اصلا چون زشتند و وامانده اند

از نمیدانم چند مثقال مردانگی،می روند و نویسنده میشوند..."

فقط  نمی دانم چرا حالا که تو داری به تلاش مذبوحانه ی من،برای مثلا جبران

حرف هایت راجع به زشت بودنم میخندی و سر کیف آمده ای که چه خوب دخترک

لجش درآمده، یا مثلا چه ابله زبان نفهمیست که حرف های حکیمانه ی من رانفهمید

و از این حرف ها، هی هرچه فکر میکنم،بیشتر دلم به هم میخورد و عقم مینشیند

از تنهایی که نه حتی با گدایی محبت،که با فاحشگی بشود درمانش کرد.

تو خوب مینویسی؟باشد،قبول.من مغرور نیستم توی نوشتن؟این هم درست

اما از همه ی دنیا همین یک صفحه ی لعنتی بگذار باشد سهم من بد ترکیب و

و اراجیفم که به یک پول سیاه هم نمی ارزند اصلا...من دلم میخواهد همینطور

ساده بنویسم،بعضی وقتها بی غرور،بعضی وقتها مست،بعضی روزها تلخ،

یک وقتی هم شاید شیرین،مثلا عید که بیاید...باشد؟

پی نوشت بعد التحریریه:

اینها را ننوشتم اینجا که مثلا یک عده بیایند و بد و بیراه بگویند به تو،میبینی که

حتی لینک ندادم به وبلاگت،برای اینکه همین سو تفاهم پیش نیاید برایت،

شاید تو هزار و یک دلیل داری برای گفته هایت،شاید هم دو زاری من کج است

زیادی،نمیدانم...

اما به هر حال مرسی؛

اولش از تو که گیرم انگاره ات را قبول ندارم اما باز هم باور دارم که حتما از سر

خیر خواهی گفتی شان.

بعدش هم از همه ی کسانی که گفتم ازشان و نگفتم از خیلی بیشترشان.

باز هم میگویم به همه ی تان،باور کنید؛

"غنیمتی است شما را داشتن

در این دیار که بر وحشت است و بر ظلمات"

 

بعد التحریریه

راستش را بخواهید بعد از خواندن حرفهای "ابراهیم گلستان"در مصاحبه اش با

شهروند با خودم گفتم این حرفها و نوشته ها را چرا می نویسم اصلا،بعد هم

کسی آمد و گفت حالش به هم میخورد از این مزخرف نویسی هر روزه ام...

گفت و گو ندارد حرف های من خیلی بی سر و ته ترند از آنکه بخواهند مقایسه

شوند با نوشتن  فرجام و نارنج و نعیمه و آذر و الهام و ئه سرین و وارش و...

تعارف نداریم اینجا با خودمان که،مگر نه؟

پس من چرا مینویسم؟ 

ساده است دلیلش،خیلی ساده...

گفته بودم که؛چون حالم خوب نیست این روزها،

می نویسم؛نه برای تسکین درد،نه "که مرهمی باشد به روی زخمها"

 و از این حرفها که میزنند...

که این درد لعنتی اصلا کش امده توی همه ی زندگی ام،

و من بی دست و پا  کاری نمیتوانم بکنم برای ساکت کردنش انگار...

نه،مینویسم به هزار و یک دلیل دیگر...

مثلا یکی شان اینکه؛

مینویسم چون باید مینوشتم.

حالا گیرم اصلا یکی هم بگوید ."چون میخواهی دیده شوی"

شاید درست باشد این حرف...شاید باید دیده شوم.

من گمانم وقتهایی هست که آدم نیاز دارد؛به پاییده شدن،عریان،

بی دغدغه ی ژست همیشگیش و ابائی هم ندارم از واگوی این حرف که نیاز به

شنیده شدن و دیده شدن شاید یک دلیلم باشد برای نوشتن.

من نمیخواهم خواننده داشتم به هر قیمتی،اما تو راست میگویی،

مینویسم که بیاییند،بخوانند،نظر بدهند...

آن هم آدمهایی که دست کم برای من یکی بودنشان غنیمتی است،

یکیشان تو که از سوئد یا دانمارک کامنت میگذاری"شاعر من"،

یا همین شما ها نعیمه،آذر،الهام،ئه سرین،یا تویی که از امریکا یاکانادا میایی

اینجا و بی صدا میروی یا شما هایی که از فرانسه و آلمان و قطر و کویت میایید

اگر IP هاتان درست نشانم دهد از آمد و رفت خاموشتان.

یا همین آنا و فرجام و نگار و عمو اروند وگیلاسی و خیلی های دیگر...

این آدمها  مهم ترند برایم از آنچه فکر کنی

تو نمی دانی چه طعمی دارد بو کشیدن رد پایشان برای من

و خوب مینویسی؟باشد،قبول.من مغرور نیستم توی نوشتن؟این هم درست

اما من همین طور ساده نوشتن را بیشتر دوست دارم،برای همین آدمهایی

 که می آیند بعضی شان با سایه و بعضی دیگرشان بی سایه ای حتی...

باور کنید؛

"غنیمتی است شما را داشتن

در این دیار که بر وحشت است و بر ظلمات"

 

عید که میشود
آدم حالش خوب میشود حتما

***
زخمی بود عمیق...

مرهم گذاشته بودم رویش

خیال میکردم حالم خوب است
کسی حرفی زد،ریش کرد دلم را
متهمم کردند به دروغ
متهمم کردند به ...
متهمتان کردند به سیاست!!!
سیاستی کثیف...

***
به واژه های من بها ندهید زیاد
من قاموس خودم را دارم...
همه چیز یک قصه ی ساده بود
ساده ترین اتفاق بشری
و البته پر شور ترینش
شما کجای این قصه بودید؟
نمیدانم؟
اولش/میانه اش/شاید هم آخر قصه آمدید...
من آخر قصه را برای خودم نوشته بودم
با همان مداد شکسته ام
که نوکش خیلی روز پیش شکسته بود
با همان دستهای لرزانم وقتی شما رفتید...
با همان چشمهای تار
و خطوط در هم و برهم
شما در قصه ی من از ابتدا بودید تا انتها...
همه اش هم در نقش خودتان
"بابا جون"
و دوستتان داشتم همه اش:
"بابا جون"
اینجا بعد اینهمه سال نحس آزگار
کسی گفت بابا جونی نبود اصلا
همه اش"سیاست" یک "مرد سیاست" بود
و من همیشه حالم بهم میخورد از سیاست

و تنکی و بی مایگی اش

آنوقت شما رفتید در آخر قصه
و آخر قصه ابتدای ویرانی من بود...

***

حالا حالم خوب میشود حتما

عید میشود آخر
و عید ها حال آدمها خوب میشود همیشه

آن وقت دیگر باور نخواهم کرد
موریانه ها را...

***
پراکنده مینویسم
میدانم
آشفته مینویسم
میدانم...
این نامه را به مخاطب خاص مینویسم
شما که نمیدانید چه بر سرم آوردند موریانه ها
حالا حالم خوب می شود لابد...

 

ps :

این یک شکواییه ی خانوادگی نیست،
"بابا"واژه ندارم برای ترسیمش

بزرگ ترین،با شکوه ترین،مهربانترین،استوار ترین،بخشنده ترین

من واژه ندارم برای ترسیمش

و این "ترین"ها

خیلی کوچکند و حقیر

وقتی قرار باشد از "بابا" بگویم...

-"بابا"یعنی همه ی هستی فاطمه-

من نمیدانم

اگر نبود "بودنش "

و امنیت "بودنش"

و گرمای " بودنش"

در این روزهای مچاله شدن

و تحقیر

و اتهام

و

...

...

...

-این گریه ی لعنتی نمیگذارد بنویسم-

باقیش بماند برای بعد...

 

همه ی آسمان مال شما

ماه را بدهید به من...

تقاضای زیادیست آخر؟

 

من دخترم را به مدرسه نمی فرستم

هرگز...

برود که چه؟

یاد بگیرد دارا انار دارد و سارا انار ندارد؟

این دارا ها که هیچ انار نفهمیدند 

و این سارا های بی انار من را می ترساند.

من دلم میخواهد،

دخترم،

همه ی عمر بنشیند پشت پنجره

زل بزند به خیابانهای خیس بارور

و در دفتر مشقی

که مادرش هرگز نداشت

هی فقط بنویسد؛

آن مرد در باران آمد...

من خسته ام

بسیار خسته

و از هجای این الفبای داشتن و نداشتن میترسم

مدرسه هامان

که مهر آغازشان است،

مهربانی نمی فهمند

و دریچه ندارند

و سیب

و خورشید

و درسشان به

ع

ش

ق

که میرسد،

زنگ میخورد

و بچه های عقیم نا تمام را

به کوچه های خشک نا بارور

سرازیر میکنند...

من دخترم را به مدرسه نمی فرستم 

هرگز

و نمیگذارم

این خائنین حقیر

با الفبای زخمی علیلشان،

بکارت ذهن معصوم او را

آبستن دروغهای بی سر و تهشان کنند...

 

 

یه وقت خیال نکنی من غصه ام میشینه وقتی می ایستم پشت پنجره

و نگاه میکنم به شهر سفید یه دست جلو روم و یادم میاد

اگر تو بودی هنوز؛

حتما گیر میدادی امروز باید بریم کوه

همون کوهی که مال تو بود و مال هیشکی دیگه نبود.

یه وقت خیال نکنی من دلم میسوزه برای صدای جیغ و داد خودم،

که نیست قاطی اینهمه سرو صدای بچه ها،وقت برف بازی.

یه وقت خیال نکنی من دلم آدم برفی میخواد،قد خودم،

با چشای گردویی و دماغ هویجی و شال گردن پشمی.

یه وقت خیال نکنی من دلم آواز خوندن تو رو میخواد،

یه وقت خیال نکنی من دلم قربون صدقه رفتن تو رو میخواد،

یه وقت خیال نکنی من دلم تو رو میخواد.

من فقط نمیدونم چرا دماغم تیر میکشه هی،

چشام میسوزه،

گریه ام میاد...

 

پی نوشت:

به قول تو؛"عشق تو با من چنان کرد
که دریا با صخره
فرسایشی مدام
پیرایشی لطیف
خواستنت چندان دراز شد
که از من دلی نماند
تا دیگر بخواهمت !"

 

پی پی نوشت:

هی منتظرت ماندم

زیاد،

نیامدی...

یعنی همان IP ساده هم سهم من نیست دیگر؟



 

  

باید یک بیسیم بزنم به بالا،گزارش بدم

آدم گاهی وقتا فشنگ کم میاره

از بس نمیدونه تو چند تا جبهه باید بجنگه

                                         

                                                  "از وبلاگ دندون یک آدم مرده"

اه...لعنت به من

اومدم یه کامنتو تایید نکنم،همه ی کامنتام پاک شد

ضمنا فلانی محترم:

میشه لطف کنی و همین یه گله جا رو بذاری برای من و چرندیاتم؟

اگه حرفی داری لطف کن با دلیل بگو

خسته شدم بس که خفه خون گرفتم و گذاشتم معیارهای حقیر یه عده

بشه ملاکم واسه نفس کشیدن...

اگه آشنایی احتمالا این تکیه کلامم  رو میشناسی؛

-منتها این بار بدون هیچ شوخی میگم-

"همینه که هست"

"?any thing more"

 

 

 

برای کسی که اینجا را بلد نیست...

کوچه ها باز بود،درها باز تر
آن روزها که یادتان هست؟
به سخره گرفتندم و آزردندم
بیشتر از آنکه پیکرم را توان باشد
نمیترسم از رنج،از درد،
که من زاده شدم با درد،با رنج
''انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود
، و من در آینه میدیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم
.انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت میدانستند
که دستهایش ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک بر خوردم
که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت

گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر میبرد...''


حالا من مانده ام و وحشت از اتهام آدمها
اتهام که نه،نفهمیدنشان
قبول کنید "بابا جون"
کوچه اگر باز کنم
آوار تر میکنند ویرانه ام را
گیرم نا خواسته...
قبول کنید "بابا جون"
میان این سوز و سرما
میان این انجماد زمین و آسمان
سر پناهی که نه خرابه ای حتی
تنهایی و خستگیم را
پناه نباید؟
دعا کنید روزی بیاید
که دخترکان ساده را
مارهای خوش خط و خال نخوانند
بعد کوچه را نشان خواهم داد
یا نه اصلا
می آیم دنبالتان
و باهم میرویم
آنجا که خانه است
و بوی همه ی آشنایان مرا میدهد
و بعد خواهید دید شما
دار قالی مرا
که تارش از عشق است و پودش از عشق
و میبافمش
که بیندازمش زیر پای آدمها
وقتی درهم شکسته و زخمی
خاک را به سرپناهی میخوانند...
و این عهدی است
میان من و خدای من
بی دریغ میبخشم
که بی دریغ ببخشد مرا
و چشمداشت ندارم از آدمها
ندارم "باباجون"
به خدا اشتباه کردید همه ی تان
من هیچ نمیخواستم از "او"
و خیلی های دیگر
و هرگز دام رج نزدم برای کسی
گفتم که بافتن نمیتوانم
که دستهایم را خیلی روز پیش تر بخشیده بودم
به تنهایی آدمها...
دام رج نزدم "بابا جون"
باور کنید
باور کنید
شما را به جدم قسم باور کنید...

 

ps:

گفته بودم برایت،  

بو میکشم 

رد پای تو را،

میان اینهمه شلوغی

گیرم فقط یک IP ساده...

-حیفم اومد بذارمش اون پایین بمونه عزیز-

 

''یه قدم که از دلتنگی جلو میری ، توی گرمای خفهء تابستون
میخوای زندگی رو بالا بیاری
به پاییز تنهایی که میرسی ،
اونقدر باید رو قلبهای خزان زده قدم بزنی تا ضرباهنگشون مکرر و مکرر یادت بمونه
زمستون که بیاد ، شاید، شاید از سر _ یخ زدگی دستانت
کسی ، جائی ، زمانی
هزار تکهء به خون آغشته ء زندگیت را
با دانه های انار جا مانده روی برف
اشتباهی نگیرد....

شاید...''

 

Pc.I مو دیفرگ میکنم

چند تا فایله،گفته بودی سرچ کنمشون واسه ات...

چقدر وقته اینجا دارن خاک میخورن؟

چقدر روز گذشته؟چقدر سال؟

-چقدر وقته ندیدمت خدایا؟-

 

.IIاینباکس گوشی قدیمیم فوله...sms جدید نمیگیره...

خط TCIام قطعه...

همه شاکی شدن...حتی بابا...چرا وصلش نمیکنی؟

صدام در نمی یاد...

-خطی که "نازنین مریم" زنگ نخوره باهاش منو میترسونه-

 

III.کمد میزمو مرتب میکنم...

صفحه های کتابت توی کمدمه...

خدایا چه جوری گذشت اونهمه روز،

سریع،با عجله،پر شتاب،پر هیاهو...

تابستون بود

هوا گرم بود

نفس تو داغ تر

من میسوختم توی تب

پیشونیم نبض میزد

و صورتم قرمز میشد مدام...

ترجمه،

بهانه ی خوبی بود برای پنهان کردن دلتنگی...

هر 5 دقیقه یه بار؛

الو...

و من که عاشق" نازنین مریم" بودم،

و تو که عاشق "نازنین مریم" بودی؛

-جان مریم...چشماتو وا کن،منو صدا کن...

اخماتو وا کن خانوم خانوما...

مال منی از پیشم نرو-

من که مال تو موندم...از پیشت نرفتم...

-پس تو چرا نیستی اینجا؛پیش من؟-

 

. IVبارانو میگیرم توی بغلم،تنگ

چنگ میندازم توی موهاش

نگاهم میکنه

درد میپیچه تو سینه ام...

باران گرسنه است

صدا میپیچه توی سرم...

صدای باران نیست

بچه ام دیگه جیغ نمیزنه

بیتاب نیست

آرومه

زل میزنه بهم،

با چشای سبز...

-زل زدم بهش،

عاشق چشاش شدم

با اون نگاه معصومش...

از جلوی ویترین رد شدیم

واستادم جلوی آب نما

تو اومدی

با یه جعبه ی بزرگ تو دستت

سرتو آوردی زیر گوشم؛

تولدت مبارک عروسک کوچولو

جیغ کشیدم

خندیدم

گفتم اسمش؟

مکث کردی؛

"باران"

گفتم چه خوشگله

گفتی چه خوشگلی...-

بارانو میچسبونم به سینه ام،تنگ

زل میزنه بهم

با چشای سبز

لبهاش خشکه،

سینه ی من خشک تر...

صدا هنوز توی سرمه

باران نیست

بچه ام دیگه جیغ نمیزنه

بیتاب نیست

آرومه

منم دیگه زار نمیزنم

آرومم

آرومیم

هردومون

-من و باران؛دخترت-

خیلی وقته دم نمی یاریم

ساکتیم،

لبهامون خشکه

تشنه ایم...

و آب نیست

هوا هم نیست

گل بنفشه 5 پر مدتهاست پژمرده

و دل من روزهاست،هفته هاست،ماههاست،سالهاست شاید

که؛تنگ شده برایت بسیار...

"غم دوریت چنان پیرم کرد..."

صدا هنوز توی سرمه...

صدای خندیدن توست

گریه کردنت

آواز خوندنت

زمزمه کردنت

صدای توست توی سرم لعنتی

وروجک آقای نجار...

غلط کردم گفتنت با اون لهجه ی مضحک

من اما خنده ام نمیگیره

ریسه نمیرم دیگه...

حالم خوب نیست "لعنتی دوست داشتنی"

 

V. و من منتظرم

همچنان منتظر

 میفهمی که؟

چشم به آسمان

شاید اتفاقی بیفتد...

 

ps برای لیلا:

تو رو خدا دعوا نکن باهام...

خوب میشم

خوبم

فقط؛

دستای کوچولوتو گیومه میکنی برام؟

 

 

"تشنگی مفرط را که میدانی یعنی چه ؟
بعد یک نفر بیاید ، یک پارچه ی خیس بکشد روی لبت ،
که بعدش بماند برای بعد ،
میفهمی که ؟
سوغات سفرت ، باشد کور سوئی در این بیغوله ی سکوت و تاریکی
که سوز زمستانش استخوان تنهائیم را می ترکاند..."

تو شاعری...

همین حرف را به کسی گفتم

خیلی روز پیش

خیلی سال پیش شاید...

و سفر شروع شد

از همان روز

سفر بی سوغات را میگویم،

میفهمی که؟

و پیر شدم از آن روز کذایی

بسیار پیر...

گیرم صورتم را با چهارده ساله ها اشتباه میگیرند آدمها

هنوز!

...

حالا دوباره میگویم

برای تو میگویم

برای تو؛

تو شاعری،

و من این را خوب میفهمم

بو میکشم

گیرم فقط یک IP ساده را

خون خون را میکشد

میدانی که

و رگهای متسع شده ات

چشمهای خالی ام را مست میکنند

گواهش همین مانیتور پر از لک انگشتهام

چشمهایم سو سو میزند

دو دو میزنند دنبال جمله هایت...

تو شاعری

و من این را خوب میفهمم

بو میکشم 

رد پای تو را،

میان اینهمه شلوغی...

گیرم فقط یک IP ساده

و دوست دارم؛

گیجی عطرش را

منگی اش را

خماری اش را

و توک دماغم که تیر می کشد غالبا

و چشمهایم که تار میشوند حتما

و کلمه ها که گم میشوند آن میان...

من دوست دارم

این قصه را،

قصه ی شاعر بودن تو

وخیلی های دیگر...

و  باز خواهم گفت

به تو

و آن خیلی ها؛

تو شاعری

و من این را خوب میفهمم...

گیرم؛

تشنه باشم زیاد
بعد یک نفر بیاید ،

یک پارچه ی خیس بکشد روی لبم ،
که بعدش بماند برای بعد

و بعد هیچوقت نیاید دیگر...

گیرم؛

با کلامی ، تنها با کلامی یکدانه ،
به جائی 

نیاید

هیچ کس
آرام ، تند ،

داغ و سرد...

 

ps برای فرجام:

نمیدونی آبجی کوچیکه بودن چه کیفی داره داداشی جونم

 

افعال بی قاعده،

فاعلهای بی خاصیت،

مفعولهای رمیده،

مصدر های بی بن،

و حرفهای اضافه

که دور و برم را شلوغ میکنند مدام.

با اینهمه

هنوز؛

فعل معلومی است،

دوستت دارم

 

ps:

من گیومه رو پیدا نمیکنم.

اونهایی که رنگیه متعلقه به  آسیه امینی

 

 

خدایان بی شمار،خدایان بی رحم،خدایان سنگدل،خدایان خودخواه،

خدایا دروغگو،خدایان منفعت طلب…

من خسته،در مانده،پریشان…

دست به دامانشان می شوم .

هی لگد حواله ام می کنند و هی استخوانهایم را

بیشتر درهم میشکنند…

_و کان الانسان ظلوما جهولا_

من باز بیشتر دست و پا میزنم در گندابه ی خدایان مخلوق و مصنوع

پوشالی خودم و

انتظار رهایی میکشم.

بی جهت میدویم و بی مسیر...

بی راه می رویم و اصلا نمی فهمیم که هی در جا میزنیم و

دور خودمان بیشتر می چرخیم وهی سرمان گیج میرود و

خیال میکنیم از مستی سماع است که اینچنین تلو تلو میخوریم.

هی دست به دامان یوگا و بودیسم و آرکی تایپ و اکنکار و ذن و

نمیدانم هزار و یک تار سیاه که دور خودمان تنیده ایم میشویم و

به خیال پروانه شدن روز شب میکنیم و ….

هی بی دلیل می رویم و خسته ترو دل شکسته ترو پریشانتر و پیرتر،

گلایه از یبس زمین و یاس آسمان میکنیم.

کسی قهقهه میزند،شیهه میکشد،نشئه میشود از پس زدن تو از خیالمان…

                                     □□□

خسته ام،

خسته ام و زخمی.

هی سراب سراب گشتم به دنبال جرعه ای آب …

حالا تن تبدار شرحه شرحه ام را سوغات آورده ام برایت

از سفرم به بیراهه.

شنیدم نجوایت را؛

در بگشای…

تشنه ام ...

سیرابم میکنی؟

و من نیز روزهای بسیاری است آزادم؛
چیزی شبیه همان من از آن روز که در بند توام آزادم کذایی...
گیرم مدام  حرف میزنند آدمها،

از دام های رج زده ام،

در خیالهای وهم آمیزشان...
انگار نمیدانند

من هرگز بافتن نیاموختم در کلاسهای حرفه و فن
و مادرم ژاکت ها را  میبافت همیشه
با آستین های نا تمام
که من مدام دستهایم را میبخشیدم به آدمها
تا تنها نباشند اینهمه
و قیدی نبود اصلا
و بندی هرگز...

شلوغ باشد همه جا

فرض کن...

مثل شاره ی انرژی می آیی

عبور میکنی از کنار آدمها،

گرم میشوند،

بی آنکه حس کنند،

سگ لرز زدنت را از تو،

برای لحظه ای حتی...

نگاهت میکنند همه،

میخندی به پهنای صورت

قهقهه میزنند آدمها

بی آنکه ببینند

آوارگیت را از درون

***

آغوشی نیست

و شانه ای

و بوسه ای حتی...

***

در بگشا دخترک

ویرانه ات هم غنیمتی است انگار

برای اینهمه تنهایی

***

خم به ابرو نیاور

آدمها تنها ترند

و شلوغ تر از آنکه

وقت برای آوارگیت داشته باشند

و باور به ویرانگیت

***

تو زاده شدی با رنج

در رنج

که باشی...

بودنت بهانه ایست برای خیلی ها،

که گرمشان شود

و خوابشان بگیرد

بی واهمه از کابوس...

آغوش دریغ مدار

از اینهمه تنهایی...

تو را چه به وهم نارنجستانی بزرگ

که برگهای فرو افتاده اش
آنقدر رویت را پوشانده باشد که
خواب را زیر طعم آرامشان
تا ابد
تا بن جان
فرو روی....

 

ps برای تو:

من روزهاست راه خانه را گم کرده ام حتی

سوغات نمیخواهم به خدا

و توشه نیز هم...

همین دو پای آبله زده مرا بس...

به باور تو؛

پیدایم میکنند آخر؟

 

 

 

آدمهایی که می آیند
و میروند
با سایه ای بعضی
بی سایه ای حتی

بعضی دیگر...
مینشینی کنار پنجره
عبورشان را نگاه میکنی
بی کلامی حتی...

عادت کرده ای انگار
به این آمد و رفتها...

***

آدمهایی که می آیند

و بارشان را میگدارند زمین

و حرف نمیزنند از امتداد سفر

اتراق میکنند؛

و هی از همیشه میگویند برایت...

زل میزنی فقط

به حضور ناگهانیشان در اتاق

دارد یادت میرود پشت پنجره را کم کم...

***

بودنشان را میپایی

و دم میکشی

هوایی که پر است از آنها...

باور میکنی شان

نفس حبس میکنی توی سینه

دلت میلرزد آخر؛

و گونه هایت قرمز میشوند

مدام...

و طرح پشت پنجره محو میشود برایت

***

کاش اینهمه زخمی نمیشدی اما
وقتی تکه هایت را می کندی،
تا سوغات کنی توی چمدانشان
وقتی که میروند،
به آن ناکجا آبادی که تو
هیچوقت بلد نشدی نشانش را
که سراغ بگیری ازشان
وقتی
دلتنگشان میشوی

تا سر حد مردن...

 

ps برای توضیح به هیچکس:

چیزی شبیه بایستن،

وادارم میکند مدام،بروم

 و جایی بی اسمی،رسمی،نشانی حتی،

با ۳نقطه ی ناقابل فقط

هی حرف بزنم...

حرفهایی بی سروته

از میان تلنباری از ناگفته ها...

امین آباد تخت اضافی دارد به نظرتان؟

 

گیرم ته مزه ی تلخی گلویم را،

گلوی خشکیده ام را خراش دهد بیشتر،

بازهم بغض میکنم حرفت که می آید به میان،

شیرین میشوم،

مثل همان روزها که عسل صدایم میزدی...

ps:

چرا اینهمه بی صدا بی ردپایی حتی می آیی و میروی؟

پس من اگر دلم برایت تنگ شود کجا نشانت را بگیرم؟

من هم دلم*نارنجستان* میخواهد بزرگ

با بوی بهار نارنج...

میخواهم پر شوم  از حیات

خسته ام از *تحمل تاریک این تکلم خاموشی*...

 

دیوانه از مه دورتر به

دیوانه از مه دووووووووووورتر به

دیوانه از مه دوووووووووووووووووووووووورتر به

***

اینجا روزهاست همه جا را خسوف گرفته

تاریک

ظلمات

برکه ها بی عکسی از تو

طرحی حتی...

من دورم از تو

دووووووووووووووووووووووووووور

خیلی دوووووووووووووووووووووووووووووووووور

حالم خوب نمیشود پس چرا؟

***

دیوانه از مه دور تر...

***

اینجا در حضور یادت حتی رنگم پریده...

***

خوب میشود حالم اگر، لااقل یادت را به تاراج نبرند از من

***

دیوانه از مه دور تر؛

می میرد

از بس که جان ندارد...

 

خاکستر شدم...
همین و دیگر هیچ
و باد می آمد آنوقت
و هوا یخ زده بود
و جغد ها هم نبودند حتی...
خاکسترم هم بر باد رفت بانو

من آبستنم،

من باکره ای آبستنم.

در زهدان سینه ام مسیحی آرام گرفته،

خواهد آمد روزی،

حرف خواهد زد،

به جای همه ی سکوت های کشدارم...

و خواهد گفت به همه تان،

مادرم فاحشه ای نبود، بی مقدار،حقیر،در یوزه ی محبت گاهگدارتان...

دخترکی بود؛

آزاد،

با قلبی که انگار، همه تان جا میگرفتید آن تو،

گیرم دستهای کوچکش را،

عاشق میشدید،

در اولین نگاه.

من باکره ای آبستنم

مسیح من روزی خواهد آمد...

روزه ی سکوت گرفته ام این روزها...

رجمم کنید یا نه،

تفاوتی نمیکند مرا،

سنگها تان را هم عاشقم انگار...

زن اینجوری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من که عشق کردم باهاش...

 

*وقفه های زمانی لعنتی*

من از این وقفه های زمانی لعنتی میترسم بانو

از این گم شدنهای لا مکانی،
از این روزها و ثانیه های بی حساب،گم کرده
من،یک جایی،لای این ثانیه های گم شده، توی این مکانهای فراموش شده،

یک وقت نا معلوم،گم کرده ام خودم را.

لعنتی هر چه فکر میکنم حالا،کجا گذاشتم خودم را و دلم را،یادم نمی آید...
تو احیانا جایی آن حوالی دخترکی با پاهای آبله زده،حیران،سرگردان،

بی هیچ شناسنامه ای در دست،با چشمهایی مات و لبهایی گنگ ندیدی؟
سراغ داشتی از من،خبرم کن...
دلم برای خودم تنگ نیست...

باور کن!
دلتنگ طعم بوسه های کسی هستم،روی آن لبهای ترک خورده ی صامت...

کسی پیدا کند مرا...
دلم برای طرح نفس هایش روی حجم هاشور خورده ی صورتم تنگ شده...
من خودم را و خطوط صورتم را و صدایم را،

جایی،لای همین وقفه های زمانی لعنتی، گم کرده ام...
پیدایم میکنی آخر؟

 

ps:بعضی ها،یکیشان این ئه سرین بانو،شاعر میکنند اصلا همه را انگار...

من گمانم دیوار های اتاقش همه شاعرند و پنجره اش و دفترش و مدادش

و گلهای روی میز تحریرش همه شان شاعرند حتما...

مگر نمیدانی آخر ؟

دیوارها این روزها،بیشتر حرف میزنند از زندگی،تا من

گفته بودم که؛

همه ی حرفهایم را و رنگهایم را و سهم هایم را بخشیده ام به تو

بی حساب...

و هیچ نمانده است برای خودم جز همان دو پای آبله زده ی کوچک...

همان مرا بس!

پیدایت میکنم آخر...

تعلیق،تعلق،علاقه

من این روزها معلقم

هیچ روزی مال من نیست

و هیچ ساعتی 

و هیچ دقیقه ای

و هیچ لحظه ای حتی

همه ی دنیا مال توست

همه ی لحظه ها

و رنگها

و شعرها

همه جا را پر کرده ای...

بی رحم بودم شاید

و بی رحمانه بود حتما

اما

همه را بخشیدم به تو

همه ی سهم ها را

و نفس ها را

و نگاه ها را

و لحظه ها را

و هیچ نماند برای خودم

و دیگرانی که من تعلق داشتم بهشان؛

برای روزهایی که  تعلق ندارند به من دیگر...

همه اش اما

فدای یک تار مویت

فدای یک تار موی مجعد زیبایت

با آن نگاه وحشیت

و دستهایی که دنیا تویشان گم میشد انگار....

این روزها،

گمانم میفهمم

فرق عشق را با علاقه...

همه اش مال تو

همه ی سهم ها

حرف ها

نگاه ها

شعر ها...

همه اش مال تو

گیرم هیچ نمانده باشد برای خودم

توی این وانفسا

و این روزها

که هیچ چیزشان مال من نیست...

عاشقانه بلد نیستم بنویسم برایت،میبینی؟

نگاه کن مرا...

نفس بکش...

حرفهایم بوی تنت را میدهد

و نگاهم طعم نفسهایت را

همه جا را پر کرده ای

همه ی لحظه ها را

دقیقه ها را

روزها را...

برای من همین دو پای آبله زده بس

میخواهم راه بیفتم

و هر چه جاده هست بروم

و هر چه راه هست

که ختم میشود به تو...

برای من همین دو پای کوچک آبله زده بس...

همه جا بوی تنت را میدهد

و عطر نگاهت را...

هیات نمیدانم

و قبله نمیخوانم،مثل تو

بو میکشم فقط

همه جا را پر کرده ای

پیدایت میکنم آخر...

 

 

 

 

این پست ئه سرین رو بخونید حتما

we r under ctrl

وای فکرشو بکن؛داشتم دنبال یکی از شعر های شاملو میگشتم، سرچ کردم تو گوگل،

لینک داد به وبلاگ  الهام ،دیدم خودم واسه اش همونو کامنت گذاشته بودم
زمین به طرز مزخرفی گرد و کوچیکه
آدم ترس برش میداره...

یه جورایی حس میکنه جدی جدی زندونی شده...
گیر افتاده تو یه کره ی گرد کوچولو و هیچ رقمه نمیتونه خودشو جا بذاره و فرار کنه به یه

جای دور که هیشکی نشناستش،حتی خودش...
هیچ جای دوری نیست...لعنتیا همه جای نقشه رو اسم گذاشتن ...
آدم میترسه یه جورایی...میفهمی که؟

برای قیصر امین پور

از تمام راز و رمزهای عشق

جز همین سه حرف ساده ( عین و شین و قاف )

جز همین سه حرف ساده میان تهی

من سرم نمی شود 

راستی ...

سرم نمی شود

دلم که می شود ...

 

از بین تمام شعرهایت،همین یکی را بلد بودم...هی با خودم میخواندمش...

هی هرکس میپرسید آخر تو از عشق چه میفهمی همین را برایش میخواندم،

او هم یاد میگرفت همین را و ما هی تکرار میکردیم تو را

و عشق را بیشتر نفس میکشیدیم ...

حالا تو رفته ای...

بقول الهام،من مرثیه بلد نیستم...

فقط زمین کج شده...

خیلی بیشتر از قبل...

من  هی سرم گیج میرود انگار...

هی گریه ام میگیرد.

 

پی نوشت برای تو که اینجا را نمیخوانی:

دلم برای بوی تنت تنگ شده لعنتی...

گیرم اینجا را هزار و یک چشم نا محرم هم بخوانند...

ببین چگونه جار میزند چشمهایم و صورتم و دستهایم و تمام تنم ...

دلم برای بوی تنت تنگ شده لعنتی...میفهمی؟

پی نوشت ۱:تو هم آمدی بانو؟ دیدم اینجا بوی آشنایی میدهد و قرابت...دیدم اینجا

نفسم به شماره نمی افتد برای لحظه ای و جان میگیرم از طعم جاری توی این خطوط...

پس تو هم آمدی بالاخره؟...سرک میکشی به تنهاییم؟

نگاه کن ببین که چگونه...

چقدر دلم برای حرف نزدن تنگ شده...

چقدر دلم سکوت میخواهد بانو...

پی نوشت ۲:دخترک دارد استخوان میترکاند این روزها...

کسی ایستاده مثل کوه پشتش

دخترک اسم ندارد،کلمه هم ندارد که بگذارد روی بودن بی دریغ او که میان اینهمه

خستگی کش آمده توی زندگی،ایستاده بی هیچ چشمداشتی،دستش را دراز کرده

سوی هیچکس،فقط سوی یک آدم بی آنکه فکر کند به مسلک و آیین و شکل و چه

میدانم هزار و یک انگ و لیبل و معیار دیگر که ما آدمها را با آن معرفی میکنیم...

من کلمه ندارم برای تعریف...

من ۱۴ ساله نیستم و شور و اشتیاق یک ۱۴ ساله ی ساده که دنیا و بزرگی ورنگهایش

را دارد تازه تجربه میکند هم رگهایم را متسع نکرده...

خون هم ندویده توی صورتم...

من یک زنم با قرنها تجربه ی نفس کشیدن دهان به دهان کنار مردمانی که همچنان که

میبوسندم در ذهنشان طنابهای دار مرا میبافند...

من بسیار پیرم...بسیار پیر و زنهای دور و برم همه پیر ترند از من بسیار... 

حالا این پیرزن فرتوت از رنج هزار هزار سال تنهایی کلمه ندارد و حرف تعریف برای بودن

بی دریغ آدمهایی که عاشقند خودشان و بسیار خوشبختند خودشان و لای اینهمه

خوشبختیشان ایستاده اند مثل کوه پشت تنهایی یک دخترک رنجور نحیف آزرده با

هزار سال قصه ی اندوه...

من هیچوقت دستور زبان مادری ام را یاد نگرفتم و شاگرد کودنی بودم توی زنگ

نگارش و غالبا دفترم سفید بود و حرف نداشت تویش،نه حرف تعریف،نه حرف اضافه نه

سجا گذاری نه هجا نویسی...من بلد بودم هی جمله ها را همان طور که می آمدند

روی ذهنم بنویسم روی کاغذ،کاما و گیومه و نقطه هم نگذارم اصلا و حرف ربط را هم

که به نظرم چیز مسخره ای بود توی نوشتن،که آدم مگر بیکار است حرف بی ربط

بنویسد آخر...

بعد با خودم میگفتم حالا همه میتوانند بو بکشند حرفهایم را و حسشان کنند...

بعد یک چند روزی که گذشت دیدم هیچکس نمیفهمد حرفها را بی حرف تعریف...

من هم که آخر حرف تعریف بلد نبودم اصلا و حرف ربط هم که مضحک بود آن وسط و

خلاصه این شد که دفترم سالها بی حرف ماند و سفید...

حالا غرض از این واگویه این بود که بگویم آنا و فرجام عزیز،فاطمه هنوز هم همان

شاگرد کودن کلاس دستور زبان مادریست با همان کاغذ سفید مچاله شده اش

بی هیچ حرف تعریفی.کلمه هم که اصلا از همان روز که حرف زدن یاد گرفت بلد نبود

برای خیلی حرفهاش...

فاطمه غالبا نگاه میکند اینجور وقتها،حالا هم دارد نگاهتان میکند...بو میکشید،نه؟

باغتان آباد

 پی نوشت ۳:این یادداشت حرف اصلی نداشت.

پی نوشت هایش همه حرف اصلی بودند.همین

 

می نویسم برای ثبت شدن،شاید،شاید این بار یادم بماند... 

یاد بگیر...تو را به جان عزیزت یاد بگیر آدمی که به شرافت و شعور و درک و عقیده و ایمان

و باور و احساس و اصلا زنانگی تو توهین میکند،ارزش لحظه ای تحمل که نه حتی تامل 

هم ندارد...

تو را به خدا این دفعه که خواستی بگذاری و بگذری،این دفعه که خواستی دلت بسوزد و

یادت برود چه وقاحتی به خرج داد وقتی تو را با معیار های نا گرفته ی حقیرش  اندازه کرد،

یک لحظه فقط برای یک لحظه هم که شده یادت بیاید چطور توی هم مچاله شدی،شکستی توی خودت از آنهمه حماقت و نفهمیدن ...

حالا گیرم اصلا هی به این و آن اجازه دادی بیایند به نوبت،هی عصاره ات را بکشند،تفاله ات

کنند،تا کمی جان بگیرند برای ادامه...آخرش که چه؟

نمیبینی چطور مست میکنند با بودن بی دریغت،یک چند روزی هی می آیند و میروند بعد

توی نشئگی و لا یعقلی شان چطور لگد میزنند توی سینه ات،استخوانهایت را در هم

میشکنند،بعد تو باز دلت میسوزد برای این راه وامانده،خم میشوی توی خودت،میشکنی،دم

نمی آوری،مبادا کم بیارند این آدمها و دخترکان فردایت هم بشوند لیلا،با چشمهایی خیس و لبهایی فرو بسته...

فاطمه جان...به خدا سهمت را داده ای عزیز...

اصلا چه میخواهی از جان زندگی؟ببین دستهایش چه خالیست برای بخشیدن؟هیچ ندارد که

 پر کند خالی خودش را جز درد و درد و درد...

همه اش دروغ است و ترس و تعصب و خودخواهی هزار و یک درد وامانده ی دیگر که زخمهای

 دل تو یکیشان را هم مرهم نخواهد شد...

حالا تو هی این تن نحیف و این قلب رنجورت را بگذار میان راه...هی با آن دستهای کوچک استخوانیت بایست جلوی آدمها،بارشان را به زور از شانه شان بگیر...کمرت تا بشود زیر

سنگینی شان،نفست به شماره بیفتد،بعد هم که خفه هم که میشدی دم نیاور،مبادا...

به خدا گمانم فردا دخترکت همان که دیگر میدانی هرگز،هرگز به دنیا نخواهی آوردش،هم تکفیرت خواهد کرد و به مجازات اینهمه زخم که بر دلت میزنی دیگر آن صدای سکر آور خنده ی بی تکلفش را رها نخواهد میان خوابهای صامت تو...

گنگ خواهی شد فاطمه...

خفه میشوی آخر...

میان اینهمه کابوس دست کم همین یک رویا را نگه دار برای خودت...

رحم کن به حال خودت دخترک...

رحم کن...

 

 

زندگی یا هر کوفت دیگه ای که اسمشو بذارم بدجوری گره خورده به پام...

لعنتی نمیذاره جم بخورم...

 دلم یه نمه ارامش میخواد...میدونم میگذره.میدونم خوب میشم اما...
دلم غول چراغ جادو میخواد یا قالیچه ی سلیمان یا...
هیچ معجزه ای در کار نیست،نه تو قصه هامون نه تو زندگیامون
هر چی هست خودمونیمو این طناب در هم تابیده که هی پر گره ترش میکنیم و محکم تر میپیچیمیش به دست و پامون...

بقول ئه سرین اگه بارون بزنه، میزنه...میزنه

من نشستم،نه که منتظر بارون ،نه...نشستم فقط بو میکشم...بوی کاهگل نم خورده میاد...

سوختنی این چنین را تاب نمی آورم

ای دل!

تماشا کن دگردیسی ات را

خاکستر توست که بر دست باد می رود

تاراجی چنین نا به هنگام...