لیلا؛
مگه نگفته بودی
"دستکشهاتو تو دستم می گیرم.
یواش یواش نازشون می کنم
که خاطره ی دستات پاک نشه...
انگشتای دستکشات نصفن؛
یه نفر بقیشونو قیچی کرده...
چه طور دلش اومده؟!
چه طور...؟
دستکشات بوی دستاتو نمی ده؛
بوی برف می ده
بوی ماه می ده
بوی یه غصه ی کوچولو که شبیه خوابای بچه گیه...
دستکشاتو ناز می کنم.
آرزو می کنم یه روز دستاتو گرم کنن؛
چون می دونم الان این کار ازشون بر نمی یاد.
ولی یه روز...
یه روز برفی...
اونا رو دستت می کنی
بعد با هم می زنیم بیرون
روی یخای قدیمی
یه آدم برفی درست می کنیم
که لباش پر خنده ست
چشماش پر گریه!"
لیلا دعوا نکنی باهام...
باور کن تقصیر انگشتای نصفه است
و هوای یخ زده...
لیلا کجایی تو؟
ps:
حوصله ات تمام شد بابا؟
بار های سنگین مال شانه های قوی ست
شانه های من قوی نیست
اما بارم سنگین است...
خیلی سنگین...
ولی برای تو همیشه لیلای اخموی مزه پران می مانم.
لیلای روزهای اندوه می مانم...
لیلای نگران شب های دلتنگیت...
همان لیلای خوش خنده
که از پشت پرده ی اشک
آن همه سطر های ننوشته را توی بلاگت می بیند
آن همه آه های فرو مرده در زاویه های سفید متن...
می بیند و بعد آرام لبخند می زند؛
همان لبخندی که فقط روی لب نقش می بندد
و چشم ها را تلخ و خشک به جا می گذارد.
.
.
.
باز هم بنویس!
من هنوز هم این جا هستم.
و خاطره ی دستکشهایت را که دیروز موقع خداحافظی لمسشان کردم
به یاد دارم.
آخ فاطمه...
فاطمه...
لیلا...!
لیلا رفت پی عاشقی
سلام
... دستاهای یخ زده ...
انگشتهای سرد و بی حس ...
همه را می توان نداشت ... می دانی با چی ؟
با دستکشهایی از دستان خدا ... با رنگهایی زیبا ...
مث دستکشهای با کلاه خودت ...
...
دلم برایت تنگ شده
...
مواظب خودت باش
یا علی