محدثه جان

این جمله ی مسخره ی آن بالا

که گاهی می آید روی یک زمینه ی نارنجی خوشرنگ

از همان دروغ هاست که حال آدم را به هم میزند

"هیچ کس تنها نیست/همراه اول"
کدام همراه را میگوید؟
پس چرا من تنهایم
تو هم که هی من را از سرت باز میکنی
به بهانه ی گرفتاری و عادت و اتفاق

و بعد هم همیشه دست پیش میگیری...

حالا هم که میگویی

"من دارم دور میشوم

خیلی دور..."
نه محدثه جان

به روی خودم نمی آورم
مثل تمام آنهمه ترم که با چند صندلی اختلاف مینشستی کنارم

و دل تنگت میشدم

و به خاطر هزار و یک دلیل مسخره

به روی خودم نمی آوردم

که توی آن خراب شده

فقط تو بهانه ی ماندن بودی برایم

و نه هیچ کس دیگری...

و به روی خودم نمی آوردم

که تو روزهاست رفته ای

به دلیلی که هرگز نفهمیدمش

و خیال میکردی که من خودم نمیخواهم

و حالم خوب است

و سرم شلوغ است

و...

خودت هم میدانی چه میگویم

من فقط تو را داشتم

و تو فقط من را

و ما همیشه مثل احمقها رفتار کردیم

و همه ی وقتها را دریغ کردیم از هم

و قبول کن تو بیشتر...

محدثه جان

هی نیا و بگو فاطمه داری چه میکنی با خودت

یک جوری حرف نزن که انگار...

من حالم خوب نیست

هی همه اش میگویی خوب باش

خوب باش

یادت نیست انگار...

من اینجا خیلی روز است خودم نیستم

من هیچ جا دیگر خودم نیستم

همه اش مثل آرزو توضیح میدهم

که دارم چه غلطی میکنم

آسپرین هم نمیخواهم

همه اش هی کتاب میخوانم

کتاب

کتاب

کتاب

شبها زود تر از ۶ صبح خوابم نمیبرد

و روزها همه اش بیدارم و کتاب میخوانم

و تو یادت هست

که من هر وقت حالم بد است

زیاد تر میخوانم

تا یادم برود

فقط یادم برود...

محدثه جان

این را فقط برای تو نوشتم

که دیگر نگویی

فاطمه داری دور میشوی از من

و میترسم دیگر دستم نرسد به تو

 عزیز دلم
من دور نمیشوم

خیالت راحت
من پاهایم خسته تر و زخمی تر از آنست که دور بشوم از تو...
من نشسته ام سر جایم
هی دلتنگ میشوم

دلتنگ تو

و خیلی چیزهای دیگر

و انقدر این را گفته ام

که حالا دیگر کسی حوصله اش را ندارد

حوصله ی شنیدنش را

هی برایم تحلیل میکنند

که خوب باشم

و یادشان نیست

فاطمه آنالیزور خوبی بود

و سنگ صبور خوبی

و همیشه ی خدا تکیه گاه بود

و آرام بود

و همه ی این حرفها را بلد است

و فقط این روزها

حوصله میخواهد

همین

من دور نمیشوم

نه از تو

و نه از هیچ کس دیگر

نشسته ام

وفقط فکر میکنم
چه جمله  ی احمقانه ایست هیچ کس تنها نمی ماند... 

ps:

۱.مرسی دوست جون

۲.همه ی کامنتهام نخونده پاک شد

۳.زمان و زمین مجالمان نمیدهند هرگز

اما کاش راه خانه را میگفتی

گیرم همان یکی مانده به اخرین کوچه ی دنیا را

نقشه را از کدام سمتش بخوانم آخر؟

یک حرفهایی را نمیشود بلند بلند گفت

میفهمی که؟

 

نظرات 5 + ارسال نظر
بابا لنگ دراز! دوشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 03:55 ق.ظ

نصفه نیمه قبلی رو فرستادم که ببینی هستم و بدون سکوت !

رضا دوشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 03:38 ب.ظ http://azad313blogfa.com

سلام!خوبی؟

بید مجنون دوشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 04:54 ب.ظ http://from2008.blogsky.com

من اینجا تنهایم
همیشه ی خدا تنهایم
مدتهاست

و تنهایی من رنگ نارنجی گرفته است
می دانی که
نارنجی رنگ عادت است

من هم نارنجی شده ام

ما با هم خیلی جور شده ایم
مثله خانه های بانوان با سلیقه وطنی
که دیوار خانه اش
با رنگ مبل ها و پرده هایش جور است
ما هم با هم جور شده ایم
یک آدم منزوی نارنجی
با یک تنهایی نارنجی
با یک دلتنگی نارنجی
با یک دنیای نارنجی
که اصلا یادم نمی آید قبلا چه رنگی بوده است؟
قبلا چه رنگی داشته است؟
فقط الان نارنجی ام
نارنجی نارنجی

سما دوشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 07:55 ب.ظ http://all-elone.blogsky.com/

سلام
نمی دونم فاطمه راست می گی مسه همیشه
من اینجا آخه دهیشکی رو ندارم که به قول خودت مگه ما کی رو داریم جز هم و ... شاید شرایط بدیه تو خسته من بی حوصله
من تنها و تو تنها
ولی باور کن اینجا اونقدر برای من غریبه و سخت شده که...
نمی خوام بگم منم بشم یه معضل برای تو همیشه مامان می گه وقتی دوری از کسی نگو که حالت بده نگو چته نگو...
نه من هیچیم نیست خوبم
فقط یکمی خسته شدم

پاپیروس دوشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 11:08 ب.ظ http://papiroosi.wordpress.com

فاطمه عزیز
ممنون از اینکه به ما هم سر زدی
مدتی می شه که نوشته هاتو می خونم
قبلاْ هم برات نوشته بودم که زیبا می نویسی اما نمی دونم چرا گاهی تلخ می نویسی
گاهی از تنهائی اونقدر تلخ می نویسی که باورم می شه بابا لنگ درازی نداشته ایی که الان دلتنگش شوی
اما الان کامنت بابا لنگ درازت را هم خوندم
چرا گاهی اوقات خودمان باعث دامن زدن به این تنهائی می شویم؟
چرا مهر سکوت و لبهای دوخته؟
مگر شما رو چه می شود اگر کوکهای وصله پینه ی این لبها را بشکافید و به هم بدوزی شان؟
چرا همه فکر می کنند خودشان متفاوت هستند و نوع دوست داشتنشان؟
چرا همه گمان می کنند متفاوت ترین آدم روی زمین هستن در نوع دوستی و مهرشان؟
چرا این روزها به هر کی می رسم یه جور گمشده ایی داره که خودش هم نمی دونه دردش چیه و چرا گمش کرده ؟؟
چرا همین نزدیکی و دم دسته اما نمی بینی که هست و شاید او هم حرفی دارد حقی دارد که یکی باید بشنود و دردش سبک شود؟
چرا فقط عادت کرده ایم به خودمان حق بدهیم و دیگری را به بدترین شکل ممکن محکوم کنیم؟
چرا؟
چرا؟
چرا وقتی یکی آروم و بی صدا به خونه دل آدم نزدیک می شه و آهسته در می زنه صدای تق تق زدنش بر کلون در را نمی شنویم؟
چرا همش منتظر کسی هستیم که هیچ وقت نبوده و نمی تواند باشد؟
چرا منتظر کسی نباشیم که هست و می خواد باشد اما ما نمی بینیمش؟
چرا؟
من قصد نصیحت نداشتم مرا ببخش
اما گاهی اونقدر با نوشته ها خودتو اذیت می کنی که آدم نمی خواد یه کامنت کوچولو هم بزاره و تنهائی تو رو ازت بگیره و سکوتی رو که دوست داری بشکنه
بابا لنگ دراز اگه حامی روزهای کودکی تو بوده امروز هم حامی روزهای نیومدت خواهد بود اگه خودت بخواهی. البته اگه اونو همون جور که هست بخوای نه اون جور که خودت می خوای
شاید گیر تو هم نوع نگاهت باشد
پس نگاهت را بشور اگه آب زلالی هنوز از دیدگانت جاریست
موفق باشی دختر خوب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد