روزهاست
شب که میشود می نشینم
پشت دری که بسته است
زل میزنم به قفل آهنی
آن قدر که خوابم ببرد
روزهاست
بیدار که می شوم
خالی اتاق را که می بینم
با خودم میگویم
حتما آمده
در بسته بوده
به روی خودم نمی آورم
سالهاست
دستگیره ی در
دیگر نمی چرخد...
ps:
و در انتظار آمدنت همچنان بیدار...
خب دیکه باید دنبال تعویض قفل باشی. چوری که روزی که برگشت نتونه سر زده بیاد تو
ما آمدیم
شما هم بودید
شانه هایتان را بالا گرفته بودید
و اخم هایتان را در هم کشیده
ما آمدیم
با شوری که انگار کودک خردسالی در نوروزی به یادماندنی
با آرزوی عیدانه ای بزرگتر از سال قبل
که من بزرگتر شده ام !
و مواجهه با واژه ای سهمگین
که تو دیگر بزرگ شده ای !
ما آمدیم
قفلها را ندیده گرفتیم
در را زدیم
عاشقانه و مشتاق
و تنها صدای سکوت را شنیدیم
که شاید کسی پشت آن قایم باشد
ما آمدیم
شما هم بودید
شانه ها را بالا گرفته
اخم ها را در هم کشیده
شور کودکانه مان را
با شعور بالغ تان به صلابه کشیدید
و پشت سکوتی تلخ قایم شدید
ما ماندیم و قفلی که در کارمان افتاده بود
و کلیدش شاید در دستهای شما بود!
چند وقتیه دیگه جوابمو نمیدی نکنه رفتنی ام و خودم نمیدونم؟
خواهم گفت برایت
مجالی بده
من سال هاست عینک می زنم. از روزی که عینکی شدم می ترسم عینکم را در آورم، می ترسم کسی از کنارم رد شود و نبینمش.
سهلاممم ..
این یه دعوتنامست به کلبه برفی ..
خوشال میشم یه سر بیایی :)
.....
منتظرتممم فاطمه جونم
روزات برفی و سپید
(یه شاخه رز سفید)
اسرار آمیز بود او برایم؛
می دانی؟
مثل در ی که نه قفل دارد
نه دستگیره
نه کلید.
ps:
چشمانی که از زندگی عزیزتر است
انتظار مرا می کشد...
(ا. عزیزی)
و ما نظاره میکنیم روز را...هنوز را