یادداشتی به حاج رضوان

حالا اسوده نگاه میکنی این پایین را

و چهل و شش سال خستگی را میتکانی

در خنکای جویباری

که بر پاهای برهنه ات میگذرد

ببین امتحان تمام شده

و تو تنها ورقه ی سفید این کلاسی

که بی خط خطی شدن

نمره ی بیست گرفته است

دیگر لازم نیست

صورتت را بپوشانی

تا نیش پشه های مزاحم شناسایی ات نکنند

دیگر لازم نیست ساعت ها را کوک کنی

برای گریز سحرگاهی

از دیدار معشوقه ات

در حالی که رگبار ها و آژیرها بدرقه ات میکردند

از ان بالا نگاه کن

به هواپیماهایی که نرسیده به نفس هایت

ارتفاعشان را به احترام کم میکنند

حالا میتوانی راحت بیرون بیایی

و در تمام پیاده روهای جهان قدم بزنی

و بگذاری روزنامه ها عکست را چاپ کنند

تا روستاهای فقیر لبنان

سرشان را بالا بگیرند

و عکست را بگذارند

کنار عکس پسرانشان میان تاقچه

حالا قرص های خواب کمتر مصرف میشوند

در تل آویو و واشینگتن

تلفن ها کمتر زنگ میزنند

در ریاض و قاهره

و سنگها کمتر پرواز میکنند

در بیروت

                              "حسین ابراهیمی"        

 

نظرات 7 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 08:48 ب.ظ http://saharnazdikast.blogsky.com

سلام
خیییییییییییلی ناز بود.
شاید این دو سه روزه یه مطلب جالب در مورد این شهید نوشتم. از اونایی که کمتر کسی راجع بهشون میدونه.
قربونت

قاف سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:26 ب.ظ

از خواب بیدار شدنم با صدای انفجار یک از خانه های همسایه هایمان بود
تازه اگر خوابی بوده باشد
تنها حسنی که داشت حمله این کفتارها
بیدار کردن همه برای نماز صبح بود
نمازم را که میخواندم چفیه ام را میپیچیدم روی صورتم و میرفتم بیرون
بچه های کوچکتر سنگهای خانه های همسایه هایشان را جمع میکردند تا یک ساعت بعد یا دو ساعت بعد
شاید کمکشان کند که بغضشان را بترکانند
و گلویشان که بسته بود به روی فریادشان
باز شود
من میرفتم و میدیدم که دخترکان دم بخت چه مهر های سنگینی میطلبند
خون هزار متجاوز
و خود نیز میداند که دیگر بر نخواهدگشت سینه چاکش
با این همه مهری که تعیین کرده است
ولی نمیشود که کم آورد
دخترکان همسایه چه میگویند
همانهایی که سالهاست به انتظار شوهرانشان نشسته اند
من میرفتم و میدیدم
که بیمارستان چه مفهموم حقیری است در مقابل زخمهایمان
چفیه ام را می بخشیدم تا باند زخم بندی برادری باشد که دیگر نخواهمش دید
می رفتم و میدیدم که خوشبخت ترین پسر این حوالی
که ماشین آخرین مدل آمریکایی سوار میشود
ماشینش را گل زده است و فکر می کردم که چه دل خوشی دارد که میخواهد عروسی کند
میرفتم و با صدای انفجار بر میگشتم
میدیدم که داماد به حجله رفته است
میرفتم
و میدیدم که یک انسان دست خالی چقدر میتواند خطرناک باشد
خیلی خطرناک
که حتی یک نفربر با تسلیحات کامل از آن بترسد
و او را محاصره کند
و تا دم مرگ کتکش بزند
ولی هرگز نکشدش
حیف است
این میتواند یک قلب دو کلیه دو چشم و چه و چه پیوندی باشد
میرفتم و میدیدم
خیلی چیزها
خیلی دختر ها
خیلی پسرها
خیلی زنها
خیلی مردها
خیلی بچه ها
ولی هیچوقت پیری نمیدیدم
یعنی اصلا ما پیر نمیشدیم
همین طور تمام عمرمان جوان بودیم
جوان جوان
ما پیر نمشدیم

کلی وقت است دلم برای دیده هایم تنگ شده
اینجا دیگر کسی یا چیزی را نمیبینم که ما زندگی کند
اینجا دلم گرفته است
اینجا دلتنگم
کاش میشد برگردم

این خیلی عالی بود عزیز...من فقط این چند روزه زیادی گرفتار بودم...همه ی یادداشتهاتو گذاشته بودم باهم جواب بدم...فقط نیاز به یه ذهن منسجم دارم که بنویسم برات...میفهمی؟من مدام منتظر اومدنتم...باور کن

[ بدون نام ] سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:56 ب.ظ

من میخوام که مطمین بشم. تو با این شعرت از عماد مغنیه ظرفداری کردی؟

خر در چمن سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 10:26 ب.ظ http://knowme.persianblog.ir

عماد مغنیه!میگن آدم بزرگی بوده

نیره سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 11:50 ب.ظ

سلام ....
گاه گاهی نظری سوی ما کن ...
...
التماس دعا ...
من همیشه هستم هر چند نباشم در ظاهر
یا علی

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:33 ق.ظ

لطفا صریح جواب بدین و مدل آخوندا نپیچونین ، شما طرافدار این آدم هستین(یا بودین) یا نه؟

نه

بی. چهارشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:30 ب.ظ

یا الله...
خلاصه در قصر گشوده شد
نسترن خود را از دل گلدان بیرو ن کشیده سویم دوان است
من مواظبم نسترن توی آب نیفته
نسترن پایش سریدومن دلم لرزید
نسترن وحشی
دلم را لرزاند
من خسته کنار قصر
و همه می خواهند مرا بیرون کشند
ومن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد