برای آذر عزیزم

و من همچنان باید سکوت کنم و دسترسی ام به تو به صلاحدید

مصلحت اندیشان نظام مقدس مقدور نباشد تا مبادا ارکان نظامی

که این روزها مدام دم از استقلال و آزادی و جمهوریتو هزار و یک

دروغ بی سر و ته دیگرش میزنند به مخاطره بیفتد...

 

ps:

قصه را نمیخوانی میان این خطوط مگر؟

هی میخواهم  بر سر عهدمان باشم که ساکتم

و گرنه

این روزها دسترسی من به نفس کشیدن هم مقدور نمی باشد

آذر که پیشکش...

 

دیگر F5 را...

سرت خیلی شلوغ است

مگر نه؟

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
قاف یکشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 04:12 ب.ظ

دارم به این فکر می کنم که چرا ؟
چرا این آدم بزرگ چنین حرف بزرگی را زده است ؟

قصه را هم میخوونم تا یه جاهایی هم پیش میرم و بعد یهو سر نخ قصیه از دستم خارج میشه و چون شرلوک هلمز قلب و مغزم خیلی وقته پیر شده و بازنشسته پس میمونم وسط قصه سردرگم و اونوقت اینقدر این در واون در میزنم تا اینکه خسته میشم و خوابم میبره و وقتی نزدیکای صبح بیدار میشم هوس میکنم که دوباره قصه رو از اول بخونم شاید این دفعه بتونم مساله رو حلش کنم و اونوقته که دوباره...

من همیشه از بی پردگی حرف خوشم میومده و همیشه از داستانایی که قصه اصلی رو توی هزار تو ها میپیچیدن تا اسرار آمیز جلوه کنه گیج میشدم

راستی تا یادم نرفته اون حرف این بود


فاش میگویم و از گفته خود دلشادم

مهرداد یکشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 05:54 ب.ظ http://mahradpk.blogfa.com

دگر آینه ها هم سکوت را در خود تکرار نمیکنند
آنجا که نفس را به مسلخ میفرستند
سکوت اشارت بر وجود دارد

سما یکشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 07:05 ب.ظ http://www.all-elone.blogsky.com/

چقدر دور شدی انگار
من می ترسم انگار دستم بهت نمی رسه دیگه
نمی خوای برگردی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد